نویسنده

هیچ گاه قیافه­ی وحشت­زده­ی کودکی را، هنگام شکستن لیوانی بلوری، دیده­اید؟

یا فرار آدم­ها را از کنار پنجره­ای که شیشه­اش شکسته و خرد شده است؟

شکستن­ها اغلب با ترس و وحشت آمیخته­اند. هر چه چیزی که می­شکند مهم­تر، ترس از شکستن آن بیش­تر و فزون­تر!

ندیده­اید یک قطعه عتیقه را با چه ترس و لرزی این سو و آن سو می­برند؟

... اما من امروز می­خواهم از نوعی شکستن با شما بگویم که آدم­ها واقعاً از آن می­ترسند، خیلی خیلی زیاد!

صد قطعه عتیقه یک طرف، این را که می­خواهم بگویم ... یک طرف!

***   

چوپان بی­چاره خودش را کشت که آن بز چالاک، از آن جوی آب بپرد؛ نشد که نشد!

او می­دانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال آن، همان.

عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون او نتواند از آن بگذرد ... نه چوبی که بر تن و بدنش می­زد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته.

پیرمرد دنیادیده­ای از آن جا می­گذشت. وقتی ماجرا را دید، پیش آمد و گفت: من چاره­ی کار را می­دانم.

آن گاه چوب­دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل کرد.

بز به محض آن که آب جوی را گل­آلود دید، از سر آن پرید و در پی او تمام گله پرید.

چوپان مات و مبهوت ماند. این چه کاری بود و چه تأثیری داشت؟

پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهر­ه­ی چوپان جوان می­دید، گفت:

تعجبی ندارد؛ تا خودش را در جوی آب می­دید، حاضر نبود پا روی خویش بگذارد. آب را که گل کردم، دیگر خودش را ندید و از جوی پرید.

... و من فهمیدم این که حیوانی بیش نیست، پا بر سر خویش نمی­گذارد و خود را نمی­شکند، چه رسد به انسان که بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را می­پرستد!

***  

شاید خنده­تان بگیرد، اگر گوشه­ای بایستید به نماز و ناگهان یادتان بیاید وضو ندارید!

اما اگر امام جماعت باشید و این اتفاق بیفتد چه؟

یک لحظه چشمان­تان را ببندید و خود را جای چنین کسی بگذارید؛

آیا باز هم به خنده می­افتید؟ یا می­خواهید زمین دهان باز کند و شما را چون لقمه­ای که کسی به آسانی فرو می­برد، در دل خویش ببلعد؟

تصورش نیز دهشت­زاست.

این که امام جماعتی نماز خود را شکسته، رو به انبوه جمعیت نموده، بگوید: مردم! نمازتان را دوباره بخوانید ... من یادم رفته وضو بگیرم!

اما این اتفاق برای دوستی افتاد. خودش می­گفت: در یک لحظه خیس عرق شدم. قلبم می­خواست از سینه­ام بیرون بجهد. صدای تپش آن را به وضوح می­شنیدم. خدایا چه کنم؟

چه ­قدر فکر در یک لحظه به ذهن انسان خطور می­کند. خدایا این مردم چه فکری راجع به من می­کنند؟ مرا چه­ قدر آدم سر به هوایی می­پندارند؟

اما اگر هیچ نگویم و رد شوم ...

قطعاً آب از آب تکان نمی­خورد. خب، بر فرض از امروز خویش بگذرم، جواب فردای قیامت چه؟ کسی که بخواهد در این شرایط خود را بشکند، ترس ندارد؟

اول این ماجرا به شما نگفتم؟

او نه تنها نماز خود را، که خود خود را شکست. برگشت و حقیقت را به مردم گفت.

خدا نیز نه تنها از اعتبار او نکاست، که او را به فضایلی آراست که دیگران از آن­ها بی­بهره­اند!

***    

اما خدا نکند بهای خودشکنی، این باشد که کسی نه تنها آبروی خود را ببازد، که مردم به سرش بریزند و تا می­خورد، کتکش بزنند!

شما خیال می­کنید اگر کسی به چنین سرنوشتی دچار شد، چه مزد و پاداشی در انتظار اوست؟

من از این طایفه یکی سراغ دارم. یکی که در برهه­ای خاص چشمه­ی غیرت و جوانمردی­اش جوشید و ... باقی ماجرا.

اتفاقی را که می­گویم در یکی از دهات شاهرود رخ داده؛ اما شاید شاهرودی­ها هم از آن خبر نداشته باشند.

بعضی چیزها باید مسکوت بماند، تا وقت خود!

این کسی که مردم زیر تابوتش جمع شده و بر او فاتحه می­خوانند، تا دیروز عالم این روستا و محل اعتماد مردم بوده است. در خانه­اش را به روی مردم گشوده و شبانه­روز کمر همت به کار آنان بسته بود.

اما از حالا که مردم مزار او را ترک می­کنند و به خانه­های خود باز می­گردند، چه کنند؟  چه کسی باید این بار مسئولیت را به دوش بکشد؟

نگاه­ها به سوی فرزند او گشت. او اهل این حرف­ها نبود؛ اما از این ماجرا سر باز نزد!

هر چند از علم و فضل تهی بود، اما چشم به هم زد و دید، شده عالم روستا!

نماز می­خواند، اشتباه ... عقد می­کرد، غلط ... طلاق می­داد، باطل.

چند سالی را بدین منوال گذراند تا روزی به خود آمد و گفت: آخر تا کی؟ تا کی می­خواهی این مردم بیچاره را فریب دهی و به ناروا دنبال خود بکشی؟

و چنان از خودش متنفر شد که مردم را در مسجد جمع کرد و حقیقت را به آنان گفت.

مردم نگاهی به یک­دیگر کردند و نیم­نگاهی به عبادات چندین و چند ساله­ی خود که همه تباه شده بود ... دیگر نفهمیدند چه می­کنند؛ چنان به باد کتک گرفتند آن عالم­نمای بیچاره را که دیگر هوس محراب و منبر نکند!

او نیز سر به زیر افکنده، با شرمندگی از آن روستا زد بیرون.

چند روزی آواره از این سو به آن سو می­رفت و شب­ها گوشه­ای کز می­کرد و می­خوابید.

خدا نکند کسی که عمری با عزت زندگی کرده، طعم خواری و ذلت بچشد.

... تا روزی با آقایی برخورد کرد. آقایی که سفره­ی نانش را گسترد و او را میهمان کرد. آقایی که دستی به شانه­اش گذاشت و از او تفقد کرد.

آن قدر بوی مهربانی و صمیمیت می­داد که او از سیر تا پیاز ماجرای خویش را برایش گفت.

هر بار که این مکث می­کرد، او می­گفت، می­دانم، می­دانم!

حرف و حدیث­ها که گذشت، آن آقا رو به مرد بیچاره کرد و گفت:

گذشته­ها گذشته ... حالا دوست داری درس بخوانی و مثل پدرت عالم و ملا شوی؟

کور از خدا چه می­خواهد؟ دو چشم بینا!

... برو تهران، مدرسه­ی علمیه­ی منیریه، پیش فلان آقا؛ بگو حجره­ی شماره­ی هشت خالی است. آن را در اختیار تو بگذارد.

خودش هم روزی دو درس به تو بدهد. این را به او بگو، او خواهد پذیرفت!

او رفت و همین کار را کرد و شد طلبه­ی علوم دینی.

گاه­گاهی آن آقا به حجره­اش می­آمد و ساعتی با هم گفت­وگو می­کردند. روزی به او گفت: استادت، تازگی مطالعه نمی­کند، چون همسر دومی اختیار کرده است. او برای این که شوهرش وقت بیشتری را به وی اختصاص دهد، کتاب­هایش را پنهان می­کند...

او رفت و این حرف را برای استادش گفت.

استاد مدت­ها بود می­خواست حرفی به شاگردش بگوید، می­ترسید؛ اما این بار دل را به دریا زد و گفت:

-        می­شود از آن آقا فرصت ملاقاتی هم برای من بگیری؟

-        حرفی نیست، او خیلی صمیمی و آشناست. هر وقت آمد مدرسه، خبرت می­کنم بیایی.

-        نه، نه، تو نمی­دانی! از او اجازه­ای برای دیدار من بخواه.

-        (آن گاه مکثی کرد و گفت) تو راستی او را نمی­شناسی؟

حرف خود را در هاله­ای از ابهام گفت و گذشت. دل شاگردش را انداخت در موجی از اضطراب و تشویش!

آن آقا فقط یک بار دیگر آمد. افتاد به دست و پایش آن محنت­کشیده­ی ناسپاس؛

حرف استاد خویش را با آقا گفت. اجازه نداد ... او تعجب کرد چرا؟

-        هنوز وقتش نرسیده!

هنوز وقت دیدار او با خیلی­ها نرسیده؛

هنوز توفیق دیدارش برای خیلی­ها دست نداده؛

اگر هم سراغ آن آدم بخصوص آمده جهتی دارد. خودش این جهت را به او گفت:

همه­ی این آمد و شدها، این مهربانی­ها و ملاطفت­ها، این کوتاه زمان حضور که برای تو نیسم رحمت الهی بود، به دلیل آن بود که تو پا روی نفس خویش گذاشتی؛

به دلیل آن بود که تو خودت را شکستی!