همهی افراد آن جا دیدند که او در قبول حرفهایت، در قبول دلتنگیهایت و این که قول دهد شما را تنها نگذارد، سربلند کرد.
به تو نگریست و سر بر تابوت گذاشت و تو نه آشفتی، نه اشک ریختی و نه این که هراس دلت را انباشت؛
و این آخرین دیدارتان در معراج بود؛ آخرین وداع با پیکر او… . همهی افراد تشیعکنندهی پیکر پاکش دیدند که او سرش را بلند کرد و دوباره سر بر تابوت گذاشت. خواهرت تحمّل نکرد؛ فریادی کشید و بیهوش بر زمین غلتید.
روزها و روزها میگذرند و هنوز هم نمیتوانی باور کنی که او را برای همیشه از دست دادهای! همه چیز، او را به یادت میآورد: چشمهای پسرت که گویی نگاه اوست؛ خانهات، وقتی از پنجرهی اتاقت چشم میدوزی به درخت سیب میان حیاط که باد میان شاخههای پر از برگش میپیچد؛ به یاد میآوری روزهای پاییزی را که او سیبهای سرخ را از شاخهها میچید و در سبد میگذاشت؛ حتی پلّههای سنگی حیاط تو را برای نشستن کنار او میخوانند...
وقتی رفت احساس کردی خانه یک باره تهی از وجودش شد و تو ماندی و نگاهی که جز او چیز دیگری نمیبیند و قلبی که جز به امید دیدن دوبارهی او نمیتپد ... و تو ماندی و اندوهی که با رفتنش دلت را محصور کرد.
با خود میاندیشی دیگر نخواهی توانست در این چهاردیواری که همهجایش خاطرهی او را دارد بمانی، دیگر نمیتوانی بی او زندگی کنی و دیگر کسی نیست تا به دلتنگیهایت گوشسپارد. شبها و شبها میگذرند و تو با یاد آخرین وداع، با یاد آن روز در معراج که تو بودی و پیکر او در تابوت، به خواب میروی… .
شبهنگام بوی پیراهنش را احساس میکنی؛ همان پیراهنی که هرگاه عزم رفتن میکرد، میپوشید. همان پیراهنی که هر گاه به تن میکرد دلت را میلرزاند. بوی پیراهنش دیوانهات میکند. دستهایت دوست دارند دو بال ارغوانی شوند و به سویش پر بکشند و گامهایت دوست دارند در سکوت کوچههای بی او بودن، بهدنبال او رهسپار شوند. صدایی میشنوی؛ گویی اوست که قرآن میخواند، نجوایش میان چهاردیواری اتاقت میپیچد. وجودش را احساس میکنی؛ وجودش را نزدیکتر از تپش قلبت احساس میکنی، شاید که همین نزدیکیهاست؛ آن سوی دیوار، روی ایوان سنگی، کنار درخت سیب!
تاب ماندن نداری. بلند میشوی، میایستی. در تاریکی نیمهشب پیش میروی. درخششی را میبینی. تو بیداری؛ بیدارتر از همیشه. گامهایت ناخودآگاه به سوی حیاط میروند. در را باز میکنی، او را میبینی! روی ایوان نشسته است و قرآن میخواند. نجوایش در تاریکی نیمهشب دلت را یک باره روشن میکند. قلبت تندتر از همیشه میتپد، زبانت بند میآید، میخواهی صدایش کنی ... امّا نمیتوانی؟!
نفسنفس میزنی، دست بلند میکنی، بغض گلویت را میفشارد. دوست داری تمام دلتنگیهایت را برایش بازگویی. دوست داری با او حرف بزنی، بگویی که چه قدر بیتابش بودهای ... اما نمیتوانی؛ بغض راه گلویت را بسته. ملتمسانه به او مینگری. او نگاه از قرآن برمیگیرد، سر بلند میکند و به تو چشم میدوزد. دلت میلرزد. لب میگشایی، زبانت بند آمده، در دلت میگویی: «چرا نمیآیی ناصر، چرا نمیآیی؟!»
میخندد، مهربان میخندد، مهربانتر از همیشه… . قرآن را میبندد و میبوسد، میایستد؛ به تو چشم میدوزد و تو به او چشم میدوزی؛ رودرروی یکدیگر و نگاه در نگاه یکدیگر.
دست به سوی درخت سیب بلند میکند، سیب سرخی میچیند. حیرتزده نگاهش میکنی. میدانی که درخت، امسال هم باری نداشت حتّی چند دانه …سیب را در برابر چشمانت میگیرد و میگوید: «مگر قول ندادهام که همیشه از شما خبر بگیرم؟!»
سر به تأیید حرفش تکان میدهی، ادامه میدهد: «من هر نیمهشب، ساعت دو برای دیدارتان میآیم…»
سیب را به دستت میدهد. سیب را میگیری، چشمانت را میبندی و میبویی. عطر سیب وجودت را پر میکند. چشم که باز میکنی، او را در برابرت نمییابی؟!
هراسان چرخی میزنی و اطراف را از نگاه میگذرانی. کسی را نمییابی. تنها خودت هستی و خودت؛ روی ایوان سنگفرش ایستادهای، حتّی صدای او را هم نمیشنوی. تنها خشخش باد است که میان برگهای درخت سیب میپیچد و صدای ساعتدیواری که از میان چهاردیواری اتاق در گوشت طنین میاندازد: دو ضربه!
روی ایوان ایستادهای و کسی نیست. در نظرت همهچیز را به خیال دیدهای. چرخی دوباره میزنی و اطراف را از نظر میگذرانی. به دستهای خالیات نگاه میکنی، دستها را به صورتت نزدیک میکنی، عطر سیب در وجودت میپیچد… .
(با الهام از خاطرهی همسر شهید ناصر سازگار)