شعر


تو بزرگی زهرا یعقوبی مردمان سست ایمان زمین نگذاشتند خواست عباس تو، مشتی تیره‌بین نگذاشتند خواست عباست برای خیمه‌ها آبی برد خواست اما دشمنانِ در کمین نگذاشتند مشتی از این مردم نادان، همان جالوت‌ها غیر غم، در غربت این سرزمین نگذاشتند    بعد از عباست تمام چشم‌ها سقا شدند مشک آب خیمه‌ها را بر زمین نگذاشتند تو بزرگی آسیه ... مریم ... چه فرقی می‌کند بی‌سبب نام تو را ام‌البنین نگذاشتند     دیگر از این تلاطم گهواره خسته‌ام فاطمه‌سادات ظهرابی  مادر بیا و دل بکن از من که چاره نیست زیرا برای یاری دین یک سواره نیست من می‌روم که کم شود از داغ سینه‌ات داغی شبیه تشنگی شیرخواره نیست بابا به من اجازه‌ی رزم و رجز بده در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست من را به روی منبر دستان خود ببر من را ببر که  فرصت جنگی دوباره نیست دیگر از این تلاطم گهواره خسته‌ام جایم به روی جزر و مد گاهواره نیست حس می‌کنم که درد یتیمی به یک طرف من را توان خوا‌هر بی‌گوشواره نیست لب، تشنه‌ی شهادت و خون، تشنه‌ی خداست وقتی برای یاری دین یک سواره نیست     آرام با خیال شما منصوره‌سادات حسینی با یاد لحظه‌ای که شمیم تو بو کنم با قطره‌های اشک به یادت وضو کنم هر جا که رد پای نسیمی نشسته است در برگ هر درخت تو را جست‌وجو کنم با هر فروغ قطره‌ی شبنم، عزیز من گل‌بوسه‌ی نگاه تو را آرزو کنم تا در کنار پنجره با استکان چای آرام با خیال شما گفت‌وگو کنم چندان ستاره اشک بدوزم  به جامه‌ام تا پاره‌پاره‌های دلم را رفو کنم     با من بگو طیبه چراغی بی تو چگونه می‌شود از آسمان نوشت از انعکاس ساده‌ی رنگین‌کمان نوشت این یک حقیقت است که بی‌تو بهار من باید چهار فصل زمان را خزان نوشت در این جهان بی در و پیکر، خدای ما دستان سبزپوش تو را سایبان نوشت دنبال ردپای تو گشتم، نیافتم گویی خدا نشان تو را بی‌نشان نوشت می‌خواستم تو را بنویسم ولی نشد با من بگو چگونه تو را می‌توان نوشت جنگل همیشه نام تو را سبز خواند و بس دریا تو را برای خودش بی‌کران نوشت دیدم تمام ثانیه‌ها  با تو می‌زند باید تو را همیشه «امام زمان» نوشت