عادت کردم روزم را با خوشبینی شروع کنم. هنگام اصلاح صورت، کلماتی از آوازهای رایج را تکرار میکنم و از آن جایی که من ترانهها را حفظ نمیکنم، کلمات معدودی را – که هیچ گاه تغییر نمیکنند – بازگو میکنم و با افکار پراکندهام همسفر میشوم؛ اما توجه ناگهان همسرم در صبح یکی از روزها به یکی از کلماتی که بر زبانم رانده میشد، مشکل آفرید. زیرا درحالی که میگفتم: «ای سبزهرو، ای رؤیای دوران کودکی»، «لیلا» در حمام را کوبید و از من خواست از تکرار این کلمات فتنهبرانگیز خودداری کنم. اما صبح فردا، باز فراموش کردم و همان کلمات را زمزمه نمودم. نتیجهی این کار این بود که زنم مرا متهم کرد با همسایهام خانم «دو دو» سر و سرّی دارم. بعد شروع کرد به بازپرسی.
فایدهای نداشت برایش توضیح میدادم که من اسم خانم دودو را برای اولین بار است که میشنوم و او را ندیدهام.
همان شب، در باشگاه منتظر پسر خالهام «ادهم» بودم. همنشینی با او برایم بسیار آرامشبخش است. آدم خلوضعی است و حس سلطهگری مرا اشباع میکند. تازه، حرف زدن او هم تکلف ندارد و مجبور نمیشوم فکر کنم و حرف بزنم. او با بیان قصههایش با «نورما» مجلس را گرم میکرد و از گفتوگویی که مدعی بود بین او و نورما جریان یافت، بسیار شاد بود. این گفتوگو، از او آقا و پادشاه و از نورما کنیز و کلفت میساخت. تمام حیلهام برای کشف حقیقت نورما بیثمر بود.
وقتی او را در منگنه میگذاشتم، میگفت نورما به شهر خودش کوچ کرده است. یقین کردم که نورما شخصیتی تخیلی است که در خیال ادهم جان گرفته است و وی بهدلیل خودخواهیش به آن فرصت داده است و با آن، تسلط همسرش «سوسن» بر خودش را، میپوشاند.
توی باشگاه همچنان منتظر ادهم بودم؛ اما نیامد. بعد دیدم برایم این یادداشت را گذاشته است:
- عزیزم عزت.
دوم: امشب به مأموریت دشواری میروم که فردا برایت میگویم.
اول: از غیبت امشب پوزش میطلبم.
تذکر: دومی را پیش از اولی گفتم چون مهمتر بود!
فردا صبح بهشدت مواظب بودم ترانهی «سبزهرو» را تکرار نکنم و به جایش این کلمات را زمزمه کردم: «موی طلایی، چهرهی شرقی.»
چون بیشتر از این چهار کلمه را بلد نیستم. لیلا با عصبانیت به در حمام کوبید و فریاد زد: «من میدانم که مویش طلایی است.»
اما من زمانی معنای این کلمات را فهمیدم که ادهم را در باشگاه دیدم. به من گفت: «لیلا دیشب از من خواست به سؤالاتش پاسخ بدهم و بهدلیل همین مأموریت ویژه، یادداشت عذرخواهی را برایم گذاشت. او به لیلا تأکید کرد که من هیچ ارتباطی با خانم دو دو ندارم. لیلا نزدیک بود قانع شود؛ اما امروز صبح با ادهم تماس تلفنی گرفت و به او گفت:
«آیا میدانی امروز عزت این جمله را تکرار میکرد که: «مو طلایی، مو طلایی»؟ آیا میدانی که امروز صبح خانم دودو با موهای طلایی سر و کلهاش پیدا شد؟ حتماً این مرد زاغ او را چوب میزند؛ در غیر این صورت، از کجا میدانست که او دیشب مویش را رنگ کرده است؟
... گوش بده! این پسرخالهی تو یا باید مرا طلاق بدهد یا من او را میکشم!»
از آن جایی که روحیهی لیلا را – زمانی که به سر غیرت میآمد – میدانستم، با خاطری پریشان به راه افتادم.
زمانی از فکر و خیال بیرون آمدم که ادهم به من کیسهی مخملی کوچک و سرمهای رنگی داد که دور تا دور آن را دوخته بودند. از من خواهش کرد آن را نگهداری کنم، چرا که یادگار نورما پس از مسافرتش است. آن موقع در وضعیتی نبودم که بتوانم مطلبی بپرسم؛ بحرانهای تازهای که لیلا ایجاد کرده بود، فکر مرا به خود مشغول داشت
با قدمهای سنگین و اندوه بسیار، به خانه برگشتم؛ اما چه دیدم؟ لیلا با لبخندی دلنشین به استقبالم آمد. واژههایی مهربان و شکربار از لبانش میچکید. از آن چه در رابطه با من و خانم دودو گفته بود، اظهار تأسف میکرد و گفت که در پاکدلیام نسبت به خودش تردیدی ندارد و هیچ شکی نیست که عشق شدید من به او – از همان روزهای دانشکده تاکنون – آلوده به خیانت یا حتی اندیشهی خیانتی نیز نشده است.»
چه شده است؟ من، لیلا و تعصبش را میشناسم و این رفتار اصلاً شباهتی به رفتار لیلا نداشت. بهتزده به او زل زده بودم. با مهربانی پرسید: «چهات شده؟»
- هیچی.
- میدانم عزیزم، تو همچنان از من عصبانی هستی ... حق هم داری؛ اما عذر من این است که تو را دوست دارم.
رفتار بعیدش در ابراز محبت، شک مرا نسبت به سلامت روانیش تشدید کرد ... خدایا چه بر سر همسرم آمده؟
مرا به اتاق نشیمن برد و من همچنان غرق در حیرت از لیلای تازهای بودم که از روزهای دانشکده تاکنون چنین برخوردی از او سراغ نداشتم. بیدرنگ گفت: «برایت یک چیز غیرمنتظره آماده کردم که آن را خیلی دوست داری. بچهها هم شریک تو نمیشوند چون خوابیدهاند.»
فوری فهمیدم و گفتم: «شیربرنج!»
شیربرنج؟ حتماً مسموم است. مسلماً الان انگیزهی این عشق ناگهانی را فهمیدم. آیا ممکن است حسادت این دیوانه به این حد ویرانگر رسیده باشد؟ دغدغهی فرار به خارج از منزل، مرا فرا گرفت. مسئلهی مهم برایم فرار بود. شاید اگر خوردن شیربرنج را قبول نکنم، می-خواهد با آهن بر سرم بکوبد یا با ضربهی کاردی – که زیر پیراهن پنهان کرده – مرا به قتل برساند.
نزدیک بود بگویم: «آیا واقعاً میتوانی این کار را بکنی؟» در حالی که قاشق شیربرنج را به طرف دهانم میآورد، گفت: «مگر از تو عذرخواهی نکردم عزیزم؟ ...» دست دراز شدهاش را به همراه برنج مسموم کنار زدم و آمادهی فرار شدم. ایستاد و با حیرت به من خیره شد و با ناامیدی قاشق را به دهان خودش برد، بعد بشقاب و قاشق را روی میز گذاشت و زد زیر گریه. از بدبینیام نسبت به او احساس ناراحتی عمیقی کردم. چه طور توانستم به ذهن خودم این خیال را رخنه بدهم که میخواهد مرا بکشد؟ سکوتی طولانی ما را در برگرفت.
صبح مرا با مهربانی از خواب بیدار کرد. برای خراب نکردن این مهربانی رمانتیکی – که تفسیرش برایم دشوار بود – در حمام، بهشدت مراقب بودم که هنگام اصلاح صورت کلماتی را بر زبان نیاورم که چه بسا تفسیر بدی از آن بشوند. به همین دلیل راه سلامت را پیمودم و خواندم:
«کشورم، کشورم، خونم فدای تو ...
کشورم، کشورم، خونم فدای تو ...»
چیزهایی را که لازم داشتم، از کتی که میپوشیدم خالی کردم. دستم به کیسهی مخلمی خورد. «خدا لعنت کند ادهم را .... باید این کیسه را پس بدهم. اگر لیلا آن را پیدا کند، این کیسه نمیتواند مرا از مخمصه نجات بدهد.» بدون این که این شادی ضعیف که پس از بیداری در دلم احساس میکردم رها کنم، به سر کار رفتم. درونم لبریز از زیبایی و نور بود. هر چند وقت یک بار فکری به سرم میزد و آزارم میداد: «چرا لیلا این همه رمانتیست شده است؟»
هنوز احساس شادی مرا رها نکرده بود که منشی گفت: «بدران ابو السعود میخواهد شما را ببیند.» یعنی چه؟ مردی که این همه چک بیمحل برایم کشیده و به من خسارت زده، آمده است؟ با آن که از شنیدن خبر آمدنش خونسردی ظاهری خود را حفظ کرده بودم اما منشی با این خبر مرا لرزاند که: روی زبانش دمل بزرگی درآمده که تمام دهانش را گرفته و او نمیتواند حرف بزند.» این خودش خبر مهمی بود؛ زیرا وی مردی بود بدزبان و در حرف زدن ید طولایی داشت. وقتی فهمیدم او برای پرداخت نقدی بدهیهایش آمده، برایم شگفتانگیز و حیرتآور بود. او توبه کرده بود و میخواست زاهد شود و همهی طلبهایم را یکجا پرداخت کرد.
ساعت یک بعد از ظهر، تلکس از موافقت پروژهای خبر داد که ماهها منتظر پاسخ مثبت آن بودم. در اجرای این پروژه سود کلانی بود. در ساعت دو و نیم، حسابدار حکم دادگاه را دربارهی مالیاتها به من داد که براساس آن از پنجاه هزار به بیست هزار جنیه کاهش یافته بود. ساعت سه آماده شدم تا به منزل برگردم؛ اما برگشتم و از پلهها بالا آمدم تا با ادهم تماس تلفنی بگیرم که در باشگاه همدیگر را ببینیم تا این کیسهی مخملی را – که چه بسا باعث گرفتاریم شود – به او برگردانم؛ اما مطلبی به ذهنم خطور کرد که باعث شد تا گوشی را سرجایش بگذارم. نکند این کیسهی مخملی و محتویات مبهمش، باعث این همه موفقیت در خانه و محل کار شده است؟!
تأثیر کیسه در روزهای بعد بیشتر آشکار شد: لیلا مهربانتر شد و من در کارها موفقتر بودم. در پایان هفته، برای چهارمین بار نزد «راشد بیک» - شوهر عمهام – رفتم تا راضیش کنم تا او که در سن هشتاد و پنج سالگی در دام عشق پرستار جوانی افتاده است، با وی ازدواج نکند. راشد تأکید میکرد هدفش از این ازدواج، تنها بچهدار شدن است. تازه کنارش نشستم و کیسهی مخملی توی جیبم بود که برای اولین بار بدون عصبانیت سرش را پایین انداخته بود و به حرفهایم گوش میداد. بعد فهمیدیم که بر اثر سکته مرده بود.
ادهم ابله آمد تا به من تبریک بگوید؛ چون ارث «ارشد بیک» فقط به عمهام میرسید که تنها وارثش بود و ادهم آرزو کرد که به همین زودیها عمهام با مرگش مرا – که تنها وارثش بودم – شاد کند.
به فکرم رسید که از مقدار اعتقاد ادهم به شانس و اقبال بپرسم.
منظورم این بود ببینم پس از این که کیسهی مخملی را به من داد، بدشانسی آورد یا نه. ادهم گفت: «پدرم با شانسی که داشت آدم خوشبختی بود. هنگامی که برای عمل جراحی نیاز به پول زیادی داشت، تعمد داشت بلیت بختآزمایی بخرد. در همان زمان هم برندهی جایزهای شد که هم مخارج پزشکیش را پرداخت کرد و هم پولی برای مخارج کفن و دفنش باقی ماند!»
با آن که پرسشهایم در اطراف شگون و بدشگونی دور میزد اما ادهم هیچ اشارهی دور یا نزدیکی به کیسهی مخملی نکرد. خلاصهی تمام حرفش این بود که وقتی ستارهی مشتری وارد برج عقرب میشود، نصف سرش درد میگیرد و وقتی از او پرسیدم چه زمانی مشتری وارد برج عقرب میشود، گفت هنگامی که نصف سرم درد بگیرد!
در باشگاه با دوست دوران کودکی و جوانی، دکتر «بدیر علم الدین» برخوردم. مضطرب و پریشان بود، زیرا نامزد منصب مهمی در آمریکا بود و دو دانشمند از انگلستان و ایتالیا با او در بهدست آوردن این مقام رقابت میکردند. اگر چه بدیر بهدلیل مدارج علمی و تحقیقات فراوانش پیرامون «خرافات و معقتدات جوامع ابتدایی و راههای مدرنیزه کردن این جوامع»، از آنان یک سر و گردن بالاتر بود، از تأثیر این کیسهی عجیب مخملی برایش گفتم. اصرار کرد تا دو روز دیگر - که نتیجهی نهایی مشخص میشد- کیسه را به او بدهم و قول داد که از آن بهخوبی نگهداری کند. کیسه را به او دادم. به خانه برگشتم. لیلا را دیدم که انگار عقلش را از دست داده بود. در حالی که به طرفم میآمد فریاد میزد: «سعی نکن انکار کنی. الان خودم از پنجره همه چیز را دیدم ... اتومبیل تو همزمان با اتومبیل خانم دودو وارد خیابان شد ... عزت! پرده از برابر چشمانم کنار رفت و حقیقت را به چشم خودم دیدم؛ ای خائن! ... اگر دستم را توی عسل بزنم و تا آرنج در گلویت فرو کنم، تو باز نمکنشناسی.»*
خیلی طبیعی بود چنین چیزی رخ بدهد؛ چون کیسهی مخملی همراهم نبود. حرف زدن با لیلا هم فایدهای نداشت. تنها راه حل عملی، پس گرفتن فوری آن از بدیر بود. در منزلش همسرش «کاملیا» در حالی به استقبالم آمد که شادی از سر و رویش میبارید.
«دستت درد نکنه عزت ... دستت درد نکنه!»
«بهت تبریک میگم. بدیر کرسی علمی را در آمریکا بهدست آورد؟»
«نه. بلکه بهعنوان وزیر در وزارتخانهی جدید انتخاب شد ... همه چیز یک شبه اتفاق افتاد؛ پس از آن که از باشگاه به خانه آمد.»
بدیر سرگرم تشریفات وزارت و سوگند خوردن بود. یک روز از سختترین روزهای زندگیم را در خانه و محل کار گذراندم.
و وقتی شب به منزل بدیر آمدم، دیدم نگهبانان، منزل را محاصره کردهاند. خانه پر بود از هیئتهای ابلاغ تبریک و از دوستان نو رسیده. بدیر مرا کناری کشید و گفت: «امیدوارم راجع به این کیسهی مخملی عجیب – که باعث شد وزیر بشوم – نخواهی چیزی بگویی.»
بعد از من خواهش کرد که بگذارم کیسه پیش او بماند یا به هر قیمتی که شده آن را به او بفروشم تا هرگز از وزارت عزل نشود. به دروغ گفتم که فردا معاملهی مهمی در پیش دارم که آیندهی اقتصادیم به آن وابسته است و فردا شب کیسه را به او پس میدهم. کیسه را در جیبم گذاشتم و به خانه رفتم. هنوز در خانه را کاملاً باز نکرده بودم که دیدم لیلا نشسته و گریه میکند و از من میخواهد دیوانگیهای دو روز گذشتهاش را ببخشم. با لحنی گریان از پشیمانیش حرف میزد چون مرا ناجوانمردانه آماج سنگهای تهمت قرار داده بود.
فردا صبح که با کیسه به محل کارم نرفتم روشن بود که روزی غیرعادی را در پیشرو دارم. همهی کارها گره میخورد و مشکلها غیرقابل حل به نظر میرسید. خدایا چه بر سر کیسهی مخملی جادوگر آمده؟ به جیبم دست کشیدم. «آه ... آن را در جیب ربدوشامبر یا در جای دیگری جا گذاشتم. چه طور چنین چیز مهمی یادم رفت؟» فوری با این بهانه که اوراق مهمی را در منزل جا گذاشتم، به خانه برگشتم. در خانه مشکل بزرگتری انتظارم را میکشید. لیلا کیسه را روی میز کارم پیدا کرده بود. آن را گشوده و در درونش چند تار موی طلایی – که با نخ سرخ حریر بسته شده بود – یافته بود. اصرار داشت که این موی سر خانم دودو است!
برای لیلا قسم خوردم که من نمیدانستم چه چیزی داخل این کیسهی ادهم – پسرخالهام - بود و حتماً این موی سر «نورما» است. در همین حیص و بیص، سوسن که به دنبالش ادهم را میکشید، به خانهمان آمدند. ادهم قسم خورد که زنی به اسم نورما نه میشناخت و نه میشناسد. آتش انتقام شعلهور گردید و لیلا مصممتر شد که این موی خانم دودو است. لیلا از خانه زد بیرون و رفت پیش پدر و مادرش.
برای لیلا قسم خوردم که من نمیدانستم درون این کیسه – که مال ادهم است – چیست و این که بعداً فهمیدم که این کیسه افسون است و خوششانسی میآورد و دکتر بدیر یک ساعت پس از گرفتن این کیسه به منصب وزارت رسید.
پدرزنم گفت: «بهتر نیست لیلا را پیش دکتر بدیر ببریم تا خود دکتر بگوید تو بیگناهی؟»
بدیر گفت: «لیلا! تو میدانی یکی از تزهای دکترایم – که به دانشگاه سوربن ارائه دادم – خرافات و افسون در جوامع ابتدایی و تأثیر آن در رشد و تکامل اجتماعی است. پس چه طور این حرفهای چرند را از دهان عزت قبول میکنی؟ ... این توهینی را که عزت به من کرده هرگز نمیبخشم!»
از بس به خانهی پدر و مادر لیلا رفتم و آمدم دیگر پاهایم تاول زد. خوش شانسی این بود که او موهای داخل کیسه را نگهداری میکرد تا چند تار موی دودو را پیدا کند و خیانت مرا با دلیل و مدرک ثابت نماید. پس از تحمل سختیهای بسیار، موفق شدم پدرزنم از لیلا بخواهد خاصیت خوششانسی این موی طلایی را امتحان کند.
پدرش در تلفن به من گفت: «لیلا پذیرفت و کیسهی جادویی را توی کیفش گذاشت و به آرایشگاه رفت تا به بهترین سر و وضع به دیدن تو بیاید.»
«از این خبرت خیلی ممنونم عمو.»
حرفش را ادامه داد: «و به برکت این کیسهی جادویی، تمام موهایش سوخت و کچل شد!»
و تلفن را قطع کرد.