چند تار از موی او/(طنز معاصر عرب)

نویسنده


عادت کردم روزم را با خوش­بینی شروع کنم. هنگام اصلاح صورت، کلماتی از آوازهای رایج را تکرار می­کنم و از آن­ جایی که من ترانه­ها را حفظ نمی­کنم، کلمات معدودی را –  که هیچ گاه تغییر نمی­کنند – بازگو می­کنم و با افکار پراکنده­ام همسفر می­شوم؛ اما توجه ناگهان همسرم در صبح یکی از روزها به یکی از کلماتی که بر زبانم رانده می­شد، مشکل آفرید. زیرا درحالی که می­گفتم: «ای سبزه­رو، ای رؤیای دوران کودکی»، «لیلا» در حمام را کوبید و از من خواست از تکرار این کلمات فتنه­برانگیز خودداری کنم. اما صبح فردا، باز فراموش کردم و همان کلمات را زمزمه نمودم. نتیجه­ی این کار این بود که زنم مرا متهم کرد با همسایه­ام خانم «دو دو» سر و سرّی دارم. بعد شروع کرد به بازپرسی.

فایده­ای نداشت برایش توضیح می­دادم که من اسم خانم دودو را برای اولین بار است که می­شنوم و او را ندیده­ام.

همان شب، در باشگاه منتظر پسر خاله­ام «ادهم» بودم. همنشینی با او برایم بسیار آرامش­بخش است. آدم خل­وضعی است و حس سلطه­گری مرا اشباع می­کند. تازه، حرف زدن او هم تکلف ندارد و مجبور نمی­شوم فکر کنم و حرف بزنم. او با بیان قصه­هایش با «نورما» مجلس را گرم می­کرد و از گفت­وگویی که مدعی بود بین او و نورما جریان یافت، بسیار شاد بود. این گفت­وگو، از او آقا و پادشاه و از نورما کنیز و کلفت می­ساخت. تمام حیله­ام برای کشف حقیقت نورما بی­ثمر بود.

وقتی او را در منگنه می­گذاشتم، می­گفت نورما به شهر خودش کوچ کرده است. یقین کردم که نورما شخصیتی تخیلی است که در خیال ادهم جان گرفته است و وی به­دلیل خودخواهیش به آن فرصت داده است و با آن، تسلط همسرش «سوسن» بر خودش را، می­پوشاند.

توی باشگاه همچنان منتظر ادهم بودم؛ اما نیامد. بعد دیدم برایم این یادداشت را گذاشته است:

-        عزیزم عزت.

دوم: امشب به مأموریت دشواری می­روم که فردا برایت می­گویم.

اول: از غیبت امشب پوزش می­طلبم.

تذکر: دومی را پیش از اولی گفتم چون مهم­تر بود!

فردا صبح به­شدت مواظب بودم ترانه­ی «سبزه­رو» را تکرار نکنم و به جایش این کلمات را زمزمه کردم: «موی طلایی، چهره­ی شرقی.»

چون بیشتر از این چهار کلمه را بلد نیستم. لیلا با عصبانیت به در حمام کوبید و فریاد زد: «من می­دانم که مویش طلایی است.»

اما من زمانی معنای این کلمات را فهمیدم که ادهم را در باشگاه دیدم. به من گفت: «لیلا دیشب از من خواست به سؤالاتش پاسخ بدهم و به­دلیل همین مأموریت ویژه، یادداشت عذرخواهی را برایم گذاشت. او به لیلا تأکید کرد که من هیچ ارتباطی با خانم دو دو ندارم. لیلا نزدیک بود قانع شود؛ اما امروز صبح با ادهم تماس تلفنی گرفت و به او گفت:

«آیا می­دانی امروز عزت این جمله را تکرار می­کرد که: «مو طلایی، مو طلایی»؟ آیا می­دانی که امروز صبح خانم دودو با موهای طلایی سر و کله­اش پیدا شد؟ حتماً این مرد زاغ او را چوب می­زند؛ در غیر این صورت، از کجا می­دانست که او دیشب مویش را رنگ کرده است؟

... گوش بده! این پسرخاله­ی تو یا باید مرا طلاق بدهد یا من او را می­کشم!»

از آن جایی که روحیه­ی لیلا را – زمانی که به سر غیرت می­آمد – می­­دانستم، با خاطری پریشان به راه افتادم.

زمانی از فکر و خیال بیرون آمدم که ادهم به من کیسه­ی مخملی کوچک و سرمه­ای رنگی داد که دور تا دور آن را دوخته بودند. از من خواهش کرد آن را نگه­داری کنم، چرا که یادگار نورما پس از مسافرتش است. آن موقع در وضعیتی نبودم که بتوانم مطلبی بپرسم؛ بحران­های تازه­ای که لیلا ایجاد کرده بود، فکر مرا به خود مشغول داشت

با قدم­های سنگین و اندوه بسیار، به خانه برگشتم؛ اما چه دیدم؟ لیلا با لبخندی دل­نشین به استقبالم آمد. واژه­هایی مهربان و شکربار از لبانش می­چکید. از آن چه در رابطه با من و خانم دودو گفته بود، اظهار تأسف می­کرد و گفت که در پاک­دلی­ام نسبت به خودش تردیدی ندارد و هیچ شکی نیست که عشق شدید من به او – از همان روزهای دانشکده تاکنون – آلوده به خیانت یا حتی اندیشه­ی خیانتی نیز نشده است.»

چه شده است؟ من، لیلا و تعصبش را می­شناسم و این رفتار اصلاً شباهتی به رفتار لیلا نداشت. بهت­زده به او زل زده بودم. با مهربانی پرسید: «چه­ات شده؟»

-        هیچی.

-        می­دانم عزیزم، تو همچنان از من عصبانی هستی ... حق هم داری؛ اما عذر من این است که تو را دوست دارم.

رفتار بعیدش در ابراز محبت، شک مرا نسبت به سلامت روانیش تشدید کرد ... خدایا چه بر سر همسرم آمده؟

مرا به اتاق نشیمن برد و من همچنان غرق در حیرت از لیلای تازه­ای بودم که از روزهای دانشکده تاکنون چنین برخوردی از او سراغ نداشتم. بی­درنگ گفت: «برایت یک چیز غیرمنتظره آماده کردم که آن را خیلی دوست داری. بچه­ها هم شریک تو نمی­شوند چون خوابیده­اند.»

فوری فهمیدم و گفتم: «شیربرنج!»

شیربرنج؟ حتماً مسموم است. مسلماً الان انگیزه­ی این عشق ناگهانی را فهمیدم. آیا ممکن است حسادت این دیوانه به این حد ویران­گر رسیده باشد؟ دغدغه­ی فرار به خارج از منزل، مرا فرا گرفت. مسئله­ی مهم برایم فرار بود. شاید اگر خوردن شیربرنج را قبول نکنم، می-خواهد با آهن بر سرم بکوبد یا با ضربه­ی کاردی – که زیر پیراهن پنهان کرده – مرا به قتل برساند.

نزدیک بود بگویم: «آیا واقعاً می­توانی این کار را بکنی؟» در حالی که قاشق شیربرنج را به طرف دهانم می­آورد، گفت: «مگر از تو عذرخواهی نکردم عزیزم؟ ...» دست دراز شده­اش را به همراه برنج مسموم کنار زدم و آماده­ی فرار شدم. ایستاد و با حیرت به من خیره شد و با ناامیدی قاشق را به دهان خودش برد، بعد بشقاب و قاشق را روی میز گذاشت و زد زیر گریه. از بدبینی­ام نسبت به او احساس ناراحتی عمیقی کردم. چه طور توانستم به ذهن خودم این خیال را رخنه بدهم که می­خواهد مرا بکشد؟ سکوتی طولانی ما را در برگرفت.

صبح مرا با مهربانی از خواب بیدار کرد. برای خراب نکردن این مهربانی رمانتیکی – که تفسیرش برایم دشوار بود – در حمام، به­شدت مراقب بودم که هنگام اصلاح صورت کلماتی را بر زبان نیاورم که چه بسا تفسیر بدی از آن بشوند. به­ همین دلیل راه سلامت را پیمودم و خواندم:

«کشورم، کشورم، خونم فدای تو ...

کشورم، کشورم، خونم فدای تو ...»

چیزهایی را که لازم داشتم، از کتی که می­پوشیدم خالی کردم. دستم به کیسه­ی مخلمی خورد. «خدا لعنت کند ادهم را .... باید این کیسه را پس بدهم. اگر لیلا آن را پیدا کند، این کیسه نمی­تواند مرا از مخمصه نجات بدهد.» بدون این که این شادی ضعیف که پس از بیداری در دلم احساس می­کردم رها کنم، به سر کار رفتم. درونم لبریز از زیبایی و نور بود. هر چند وقت یک بار فکری به سرم می­زد و آزارم می­داد: «چرا لیلا این همه رمانتیست شده است؟»

هنوز احساس شادی مرا رها نکرده بود که منشی گفت: «بدران ابو السعود می­خواهد شما را ببیند.» یعنی چه؟ مردی که این همه چک بی­محل برایم کشیده و به من خسارت زده، آمده است؟ با آن که از شنیدن خبر آمدنش خون­سردی ظاهری خود را حفظ کرده بودم اما منشی با این خبر مرا لرزاند که: روی زبانش دمل بزرگی درآمده که تمام دهانش را گرفته و او نمی­تواند حرف بزند.» این خودش خبر مهمی بود؛ زیرا وی مردی بود بدزبان و در حرف زدن ید طولایی داشت. وقتی فهمیدم او برای پرداخت نقدی بدهی­هایش آمده، برایم شگفت­انگیز و حیرت­آور بود. او توبه کرده بود و می­خواست زاهد شود و همه­ی طلب­هایم را یک­جا پرداخت کرد.

ساعت یک بعد از ظهر، تلکس از موافقت پروژه­ای خبر داد که ماه­ها منتظر پاسخ مثبت آن بودم. در اجرای این پروژه سود کلانی بود. در ساعت دو و نیم، حساب­دار حکم دادگاه را درباره­ی مالیات­ها به من داد که براساس آن­ از پنجاه هزار به بیست هزار جنیه کاهش یافته بود. ساعت سه آماده شدم تا به منزل برگردم؛ اما برگشتم و از پله­ها بالا آمدم تا با ادهم تماس تلفنی بگیرم که در باشگاه همدیگر را ببینیم تا  این کیسه­ی مخملی را – که چه بسا باعث گرفتاریم شود – به او برگردانم؛ اما مطلبی به ذهنم خطور کرد که باعث شد تا گوشی را سرجایش بگذارم.  نکند این کیسه­ی مخملی و محتویات مبهمش، باعث این همه موفقیت در خانه و محل کار شده است؟!

تأثیر کیسه در روزهای بعد بیشتر آشکار شد: لیلا مهربان­تر شد و من در کارها موفق­تر بودم. در پایان هفته، برای چهارمین بار نزد «راشد بیک» - شوهر عمه­ام – رفتم تا راضیش کنم تا او که در سن هشتاد و پنج سالگی در دام عشق پرستار جوانی افتاده است، با وی ازدواج نکند. راشد تأکید می­کرد هدفش از این ازدواج، تنها بچه­دار شدن است. تازه کنارش نشستم و کیسه­ی مخملی توی جیبم بود که برای اولین بار بدون عصبانیت سرش را پایین انداخته بود و به حرف­هایم گوش می­داد. بعد فهمیدیم که بر اثر سکته مرده بود.

ادهم ابله آمد تا به من تبریک بگوید؛ چون ارث «ارشد بیک» فقط به عمه­ام می­رسید که تنها وارثش بود و ادهم آرزو کرد که به همین زودی­ها عمه­ام با مرگش مرا – که تنها وارثش بودم – شاد کند.

به فکرم رسید که از مقدار اعتقاد ادهم به شانس و اقبال بپرسم.

منظورم این بود ببینم پس از این که کیسه­ی مخملی را به من داد، بدشانسی آورد یا نه. ادهم گفت: «پدرم با شانسی که داشت آدم خوش­بختی بود. هنگامی که برای عمل جراحی نیاز به پول زیادی داشت، تعمد داشت بلیت بخت­آزمایی بخرد. در همان زمان هم برنده­ی جایزه­ای شد که هم مخارج پزشکیش را پرداخت کرد و هم پولی برای مخارج کفن و دفنش باقی ماند!»

با آن که پرسش­هایم در اطراف شگون و بدشگونی دور می­زد اما ادهم هیچ اشاره­ی دور یا نزدیکی به کیسه­ی مخملی نکرد. خلاصه­ی تمام حرفش این بود که وقتی ستاره­ی مشتری وارد برج عقرب می­شود، نصف سرش درد می­گیرد و وقتی از او پرسیدم چه زمانی مشتری وارد برج عقرب می­شود، گفت هنگامی که نصف سرم درد بگیرد!

در باشگاه با دوست دوران کودکی و جوانی، دکتر «بدیر علم الدین» برخوردم. مضطرب و پریشان بود، زیرا نامزد منصب مهمی در آمریکا بود و دو دانشمند از انگلستان و ایتالیا با او در به­دست آوردن این مقام رقابت می­کردند. اگر چه بدیر به­دلیل مدارج علمی و تحقیقات فراوانش پیرامون «خرافات و معقتدات جوامع ابتدایی و راه­های مدرنیزه کردن این جوامع»، از آنان یک سر و گردن بالاتر بود، از تأثیر این کیسه­ی عجیب مخملی برایش گفتم. اصرار کرد تا دو روز دیگر - که نتیجه­ی نهایی مشخص می­شد- کیسه را به او بدهم و قول داد که از آن به­خوبی نگه­داری کند. کیسه را به او دادم. به خانه برگشتم. لیلا را دیدم که انگار عقلش را از دست داده بود. در حالی که به طرفم می­آمد فریاد می­زد: «سعی نکن انکار کنی. الان خودم از پنجره همه چیز را دیدم ... اتومبیل تو همزمان با اتومبیل خانم دودو وارد خیابان شد ... عزت! پرده از برابر چشمانم کنار رفت و حقیقت را به چشم خودم دیدم؛ ای خائن! ... اگر دستم را توی عسل بزنم و تا آرنج در گلویت فرو کنم، تو باز نمک­نشناسی.»* 

خیلی طبیعی بود چنین چیزی رخ بدهد؛ چون کیسه­ی مخملی همراهم نبود. حرف زدن با لیلا هم فایده­ای نداشت. تنها راه حل عملی، پس گرفتن فوری آن از بدیر بود. در منزلش همسرش «کاملیا» در حالی به استقبالم آمد که شادی از سر و رویش می­بارید.

«دستت درد نکنه عزت ... دستت درد نکنه!»

«بهت تبریک می­گم. بدیر کرسی علمی را در آمریکا به­دست آورد؟»

«نه. بلکه به­عنوان وزیر در وزارت­خانه­ی جدید انتخاب شد ... همه چیز یک شبه اتفاق افتاد؛ پس از آن که از باشگاه به خانه آمد.»

بدیر سرگرم تشریفات وزارت و سوگند خوردن بود. یک روز از سخت­ترین روزهای زندگیم را در خانه و محل کار گذراندم.

و وقتی شب به منزل بدیر آمدم، دیدم نگهبانان، منزل را محاصره کرده­اند. خانه پر بود از هیئت­های ابلاغ تبریک و از دوستان نو رسیده. بدیر مرا کناری کشید و گفت: «امیدوارم راجع به این کیسه­ی مخملی عجیب – که باعث شد وزیر بشوم – نخواهی چیزی بگویی.»

بعد از من خواهش کرد که بگذارم کیسه پیش او بماند یا به هر قیمتی که شده آن را به او بفروشم تا هرگز از وزارت عزل نشود. به دروغ گفتم که فردا معامله­ی مهمی در پیش دارم که آینده­ی اقتصادیم به آن وابسته است و فردا شب کیسه را به او پس می­دهم. کیسه را در جیبم گذاشتم و به خانه رفتم. هنوز در خانه را کاملاً باز نکرده بودم که دیدم لیلا نشسته و گریه می­کند و از من می­خواهد دیوانگی­های دو روز گذشته­اش را ببخشم. با لحنی گریان از پشیمانیش حرف می­زد چون مرا ناجوانمردانه آماج سنگ­های تهمت قرار داده بود.

فردا صبح که با کیسه به محل کارم نرفتم روشن بود که روزی غیرعادی را در پیش­رو دارم. همه­ی کارها گره می­خورد و مشکل­ها غیرقابل حل به نظر می­رسید. خدایا چه بر سر کیسه­ی مخملی جادوگر آمده؟ به جیبم دست کشیدم. «آه ... آن را در جیب ربدوشامبر یا در جای دیگری جا گذاشتم. چه طور چنین چیز مهمی یادم رفت؟» فوری با این بهانه که اوراق مهمی را در منزل جا گذاشتم، به خانه برگشتم. در خانه مشکل بزرگ­تری انتظارم را می­کشید. لیلا کیسه را روی میز کارم پیدا کرده بود. آن را گشوده و در درونش چند تار موی طلایی – که با نخ سرخ حریر بسته شده بود – یافته بود. اصرار داشت که این موی سر خانم دودو است!

برای لیلا قسم خوردم که من نمی­دانستم چه چیزی داخل این کیسه­ی ادهم – پسرخاله­ام - بود و حتماً این موی سر «نورما» است. در همین حیص و بیص، سوسن که به دنبالش ادهم را می­کشید، به خانه­مان آمدند. ادهم قسم خورد که زنی به اسم نورما نه می­شناخت و نه می­شناسد. آتش انتقام شعله­ور گردید و لیلا مصمم­تر شد که این موی خانم دودو است. لیلا از خانه زد بیرون و رفت پیش پدر و مادرش.

برای لیلا قسم خوردم که من نمی­دانستم درون این کیسه – که مال ادهم است – چیست و این که بعداً فهمیدم که این کیسه افسون است و خوش­شانسی می­آورد و دکتر بدیر یک ساعت پس از گرفتن این کیسه به منصب وزارت رسید.

پدرزنم گفت: «بهتر نیست لیلا را پیش دکتر بدیر ببریم تا خود دکتر بگوید تو بی­گناهی؟»

بدیر گفت: «لیلا! تو می­دانی یکی از تزهای دکترایم – که به دانشگاه سوربن ارائه دادم – خرافات و افسون در جوامع ابتدایی و تأثیر آن در رشد و تکامل اجتماعی است. پس چه طور این حرف­های چرند را از دهان عزت قبول می­کنی؟ ... این توهینی را که عزت به من کرده هرگز نمی­بخشم!»

از بس به خانه­ی پدر و مادر لیلا رفتم و آمدم دیگر پاهایم تاول زد. خوش شانسی این بود که او موهای داخل کیسه را نگه­داری می­کرد تا چند تار موی دودو را پیدا کند و خیانت مرا با دلیل و مدرک ثابت نماید. پس از تحمل سختی­های بسیار، موفق شدم پدرزنم از لیلا بخواهد خاصیت خوش­شانسی این موی طلایی را امتحان کند.

پدرش در تلفن به من گفت: «لیلا پذیرفت و کیسه­ی جادویی را توی کیفش گذاشت و به آرایشگاه رفت تا به بهترین سر و وضع به دیدن تو بیاید.»

«از این خبرت خیلی ممنونم عمو.»

حرفش را ادامه داد: «و به برکت این کیسه­ی جادویی، تمام موهایش سوخت و کچل شد!»

و تلفن را قطع کرد.