درِ مینیبوس لکنته که باز شد، پرید پایین. در، محکم و با صدای خشکی بسته شد و دود از پشت مینیبوس بلند شد. خورشید وسط آسمان بود و زمین زیر پایش هموار. خاک، زیر بارش شعلهها و هرم آفتاب چارهای نداشت جز خفقان. آفتاب، گرما، دشت، خاک، شن، سکوت ...کویر، بعد از سالها کویر ... خورشید چشمانش را زد. دستش را سایهبان کرد و چشمانش به اطراف چرخید.
- اوه ... این همه راه در این گرمای بیپیر! یک خر لنگ هم که پیدا نمیشود. باید پای پیاده گز کنم!
دستش را انداخت و به راه افتاد.
– تو را به خدایی که میپرستی بیا! ... آخر تو را به خدا چه کار؟ اصلاً تو را به خدای من چکار! بیایم که چی؟
راه را بلد بود. فرق زیادی نکرده بود، خاک بود وخاک. گرما بود و عرق و تشنگی ... آب را از ساکش درآورد. سرکشید و چند قطره روی صورتش ریخت. به راه افتاد.
آخرین بار که این راه را رفته بود، از ده تا لب جاده یکی، دو ساعتی شده بود، آن هم با خر! پاییز بود، چیزی به زمستان نمانده بود. سوز بود اما نه گزنده. صبح زود که از خواب برخاسته بود و مادرش را کنارش ندیده بود، یاد فکرهای دیشبش افتاده بود. سه هفته میشد که مادرش را کنارش نمیدید. شبها «جابر» میبردش به اتاق کناری و تا صبح خواب به چشمان «مَمدو» نمیآمد و مدام به پدرش فکر میکرد. اما دیشب راحت خوابیده بود، چون تصمیمش را گرفته بود.
برخاسته بود، توشهای نداشت که ره گیرد. چهار تا لباس و تنبانش را در بقچه پیچیده بود. پنج تومان پولش را که برای روز مبادا جمع کرده بود در جیبش ریخته بود و چشمش افتاده بود به تیرکمانش لب تاقچه. برداشته بودش و کمی پنیر را لای نان گذاشته بود و روی لباسها در بقچه. به راه که افتاده بود، یاد چیزی افتاده بود. دویده بود و از ته صندوق کت پدر را برداشته بود، بوییده بود و با چشمهایی تر، ته بقچهاش بسته بود. وقتی پایش را از در بیرون میگذاشت لحظهای دلش هوای مادرش را کرده بود. خواسته بود که برود و برای آخرین بار در چشمهایش بنگرد. اما آن چشمها دیگر مال او نبود. با خودش فکر کرده بود، آن آغوش دیگر جایی برای او ندارد. با نفرت نگاهی به سوی اتاق انداخته بود.
– نره خر!
به طویله رفته بود. بقچه را در یک طرف پالان گذاشته بود و مشک را پر کرده و در طرف دیگر. طناب قاطر را کشیده بود.
– هی ... هی ... حیوان.
تا سر کوچه پیاده رفته بود و وقتی سوار قاطر شده بود، برای آخرین بار نگاهی به دیوارهای کاهگلی خانه و در چوبیاش انداخته بود و پدر را به یاد آورده بود که وقتی میخواست از در بگذرد سرش را خم میکرد و پاهایش را محکم به پهلوهای خر کوبیده بود.
و حالا پای پیاده آن هم در این بارش آتش. یک ساعتی میشد که پیاده میرفت. دیگر باید به زمینهای پر از گندم آبادی میرسید. اما چیزی نبود جز تک و توک درختهایی که به زور خودشان را در این گرما سرپا نگه داشته بودند. به درخت که رسید ساکش را از پشت انداخت و زیر سایهی کوچک آن نشست. به درخت تکیه داد. ساکش را باز کرد و کتابی را از داخلش درآورد. لای صفحهای را باز کرد. گشنه بود. از بستهی شیرینی که آورده بود یک دانه به دهان گذاشت، جرعهای آب خورد و نگاهش را دوخت به صفحهی کتاب. چشمانش گرم شد و آنها را بست. صدای جیک جیک چند گنجشک را بالای سرش شنید. چشمانش را باز کرد. دو گنجشک لای شاخهها دنبال هم کرده بودند. چشمانش را دوباره بست.
تیرکمان قبلی را پدر برایش درست کرده بود. با هم که سرِ زمین میرفتند، تا پدر سرش به کار گرم بود، ممدو گنجشکی را زده بود و پدر که میفهمید گوشش را آرام میفشرد و میگفت:« بچهجان نکن. مگر آزار داری؟!»
و حالا که تیرکمان خراب شده بود و پدر نبود، خودش باید یکی دیگر درست میکرد.
کنج اتاق نشسته بود و سرش گرم کار بود که پاهایی جلوش سبز شده بود. سرش را که بالا گرفته بود جابر را دیده بود؛ خپل، کم مو با چشمهایی ریز. پاکتی دستش گرفته بود و بعد، از پاکت یک دانه شیرینی نان برنجی درآورده بود و به سمت ممدو گرفته بود. ممدو خیره نگاهش کرده بود و گفته بود:«شیرینی عروسی ننمه؟» جابر خندیده بود.
- لج نکن پسرجان! بگیر. ما امروز عقد میکنیم.
ممدو بلند شده بود و داد زده بود:« این شیرینی را به کامتان زهر میکنم!» و با فریادش پدربزرگ آمده بود داخل و گفته بود:«چه خبر است باز!» ممدو داد زده بود:« من اگر نخواهم ننهام شوهر کند باید کی را ببینم؟!» پدربزرگ به جابر اشاره کرده بود و جابر رفته بود بیرون و پدربزرگ شانهی ممدو را گرفته بود.
– من را پسر، من را باید ببینی!
ممدو صدایش را آورده بود پایین و بغض گلویش را فشرده بود.
– میترسی من و ننهام خراب شویم روسرت که میخواهی به این زودی شوهرش دهی؟ من خودم...
پدربزرگ پریده بود وسط حرفش.
– ممدو چرا نمیفهمی، کدام زود؟ یکسال است آقات خدا بیامرز مرده. «آسیه» نصف شده بسکه سختی کشیده. او سالم و قشنگ است، نمیشود که تا ابد تنها بماند...
ممدو نشسته بود و تیرکمانش را دوباره دست گرفته بود.
– من تنهاش نمیگذارم. خودم کار میکنم، برایش نان میآورم.
پدربزرگ هم نشسته بود و لحنش آرام شده بود.
– تا کی پسرکم؟ زن جوان سرپناه میخواهد، شوی میخواهد. تو بچهای هنوز نمیفهمی. من پدربزرگت هستم، صلاح تو و دخترم را میخواهم.
اشک از گوشهی چشم ممدو راه باز کرده بود و تا کرکهای پشت لبش آمده بود و محو شده بود. ممدو که غرورش اشکها را پس میزد فریاد زده بود:«من نمیگذارم، من نمیگذارم! » پدربزرگ هم فریاد زده بود:« به جهنم! تو کی هستی که نگذاری، مگر آسیه بی صاحب است! پدر دارد، برادر دارد، به درک که نمیگذاری!»
ممدو دویده بود و تیرکمان به دست از اتاق خارج شده بود. مادر را آنور حیاط دیده بود که لباس مشکیاش را در آورده و روسری سفید گلدار سرکرده و جابر شیرینی تعارفش میکند. ممدو دویده بود تا کسی غرور پایمال شدهاش را نبیند.
چشمانش را بازکرد. بلند شد، خودش را تکاند و به راه افتاد. هر چه میرفت دورتر میشد. هر چه انتظار میکشید تا به گندمزارها برسد اما دریغ از یک خوشهی گندم! خورشیدِ داغ بر سرش میتابید و چشمانش میسوخت. تنش گرم، داغ ... حس میکرد دارد به دیاری غریب میرود، راهی دور ... دور ... . پایش به قلوهی سنگی گیر کرد، سرش سیاهی رفت و افتاد. بلند شد. نگاهی به لباسهایش انداخت. خشم همهی وجودش را گرفت، لگدی بر قلوهی سنگ کوفت و داد زد:« لعنت به این خاک. تمام لباسهای تمیزم به گند کشیده شد! لعنت به این کویر. لعنت به من که آمدهام به حرف تو، که چی؟ مرا برای چه خواندهای، قسم دادهای، مگر آن وقت که من قَسَمَت دادم تو گوش کردی؟ ها ... مگر تو گوش کردی!»
عکس را گرفته بود مقابلش و گوشهی اتاق بغ کرده بود. پدر بود، مادر بود و ممدو جلوی پایشان. دستها به روی سینه و ضریح امامرضا(ع) پشت سرشان. آسیه آبگوشت را در کاسه ریخته بود و ممدو را صدا زده بود.
ممدو نیامده بود. شنیده بود اما به رویش نیاورده بود. آسیه رفته بود و عکس را از دستش کشیده بود.
- چه میخواهی از جان این عکس پسر؟!
ممدو نگاهش را انداخته بود به زیلو و آرام گفته بود:
– ننه، من در این عکس چند ساله بودم؟
آسیه عکس را گذاشته بود روی طاقچه کنار گردسوز که به آرامی میسوخت و در نور گردسوز طوری به عکس نگاه کرده بود که انگار برای آخرین بار در این عکس مینگرد.
– پنج، شش ساله بودی.
ممدو آهی کشیده بود.
– حیف، کاش بزرگتر بودم تا همیشه یادم میماند با آقام رفتهام حرم امامرضا.
مادر لبخند محوی زده بود.
– آن سال، آقات زمین زراعی را تازه خریده بود؛ به هزاران جان کندن، تا خرخره زیر قرض بود. نذر کرد اگر محصول خوب شود سه تایی برویم پابوس و رفتیم. یادش به خیر!
ممدو بلند شد و مقابل مادر ایستاد. تازگیها همقد مادر شده بود. به عکس نگاهی کرد و گفت:« ننه، آقام را دوست داشتی؟»
- ها ننه! معلومه که دوست داشتم. مردَم بود، شویم بود، پدر بچهام بود.
ممدو به چشمهای مادر نگاه کرده بود.
– پس چرا میخواهی شوهر کنی؟!
آسیه رنگش پریده بود. نگاهش را از نگاه ممدو گرفته و رفته بود سر سفره.
– بچه اگر گذاشتی یک لقمه شاممان را بخوریم!
ممدو رفته بود کنار مادر دوزانو نشسته بود.
– ننه بیراه نرو، گفتم چرا میخواهی شوهر کنی؟
آسیه قاشق را انداخته بود در سفره.
– اَه. اگر گذاشتی یک لقمه کوفت کنیم! چرا؟! چون آقات دیگر نیست. یکسال است که مرده. من بیپناهم، تو بیکسی، زمین یکسال است افتاده آن گوشه و دست نخورده، میدانی چرا؟ چون مردی نبوده رویش کار کند. امسال نکاریم، باید برویم کاسهی گدایی دست بگیریم!
ممدو نانهای ترید کرده را در آبگوشت ریخته بود.
– خودم کار میکنم. امسال خودم گندم میکارم.
مادر قاشق را برداشته بود و گفته بود:« تو؟ تو یک الف بچه؟» ممدو صدایش را بلند کرده بود.
– من بچه نیستم، پانزده سالَم است!
آسیه یک قاشق به دهان گذاشته بود و گفته بود: «بچهای که نمیفهمی دیگر!»
ممدو با قاشق بازی کرده و آرام گفته بود:« ننه، تو رو به روح آقام قسم شوهر نکن. من از این مرتیکه خوشم نمیآید!» آسیه غضب کرده بود.
– اصلاً مگر دست من است بچه! پدربزرگت اصرار دارد. میگوید برای زن بیوه حرف در میآورند، راست هم میگوید!
ممدو قاشق را پرت کرده بود و بلند شده بود.
– او راست میگوید یا تو هوس شوهر کردهای؟!
مادر سرش را آورده بود بالا و در چشمهای ممدو نگاه کرده بود؛ نگاهی نافذ. ممدو زیر نگاه سنگین مادر تاب نیاورده بود، سرش را انداخته بود پایین و لبش لرزیده بود.
– ننه تو را به همین مشهدی که رفتی شوهر نکن. اگر شوهر کردی خیال کن که دیگر ممدو نداری...
آخرین قطرههای آب را که در گلویش چکاند، دیگر چیزی به آبادی نمانده بود. رسیده بود به آبانبار قدیمی آبادی. چند پله از آبانبار پایین رفت و بو کشید. هنوز هم بوی نم دیوارها را احساس میکرد. همان خنکی، همان بوی نم آشنا...
وقتی کوچک بود آبانبار برایش جای مخوفی بود. پایش که به پلهها میرسید دست پدر را محکم میگرفت. از پلهها که میرفتند پایین، به آب میرسیدند؛ آب ِ خنک.
آبانبار خشک بود. از وقتی در ده موتور زده بودند، دیگر به کار کسی نمیآمد. از پلهها برگشت و در آن جا روشنایی و گرما انتظارش را میکشید.
* * *
در، همان در بود. همان که پدر وقتی میخواست ازش بگذرد سرش را خم میکرد. کلون در را گرفت. تق تقِ در بلند شد. یعنی مادر در را برایش باز میکرد؟! دستی به موهایش کشید، یقهاش را مرتب کرد و پاچههای شلوارش را تکاند.
در قژقژی کرد و یک لتهاش، روی پایهی چوبی چرخید و باز شد. مردی در آستانهی در ظاهر شد. با چشمهای ریزش سرتاپای ممدو را نگریست و لبخندی به صورتش نشست.
– ممدو تویی پسرجان!
آمد جلو و آغوشش را باز کرد. ممدو خودش را عقب کشید و فقط دست جابر را فشرد.
– سلام.
جابر در را بست و پشت سر ممدو راه افتاد. خانه فرق کرده بود؛ طویلهها خراب شده بودند، حیاط بزرگ شده بود و اتاقها یکدست کاهگل تازه خورده بودند و هنوز بوی خاک و کاه در حیاط موج میزد.
صدای جابر از پشت سر آمد که میگفت: «عجب بزرگ شدهای پسر! اگر منتظرت نبودیم نمیشناختمت!»
ممدو نگاهش را از حیاط گرفت و گفت: «اما شما تکان نخوردی جابرخان! انگار کنار مادر ما خیلی خوش گذشته؟» لبخند جابر محو شد و بدون این که چیزی بگوید داخل اتاق کوچک شد. ممدو کیف کرد که در همان ابتدا جابر را چزانده و به سمت اتاق دیگر رفت. در آستانهی در بود که زنی خم شد، لگنی را برداشت، راست شد و به سمت ممدو که برگشت لحظهای همان طور خشکش زد.
– ممدو تویی خالهجان؟!
ممدو سرش را تکان داد وگفت: «خالهعالیه چه پیر شدهای!» خالهعالیه آمد و تند از کنار ممدو گذشت و ممدو بوی تندی به دماغش خورد و خاله را دید که به موال رفت و لگن را خالی کرد و دست و رویش را با وسواس شست و آمد، روی ممدو را بوسید و گفت: «پس مادرت را ندیدی که در نبودت چه گیسی سفید کرده!» ممدو به زاغی که بالای دیوار نشسته بود، نگاه کرد و گفت:«کجاست حالا؟» خاله به ته اتاق اشاره کرد. رختخوابی پهن بود، اما ... مادر در رختخواب!
– چه شده خالهعالیه؟!
خاله سرش را تکان داد و گفت: «هی... نپرس خالهجان بیشتر از این منتظرش نگذار، برو کنارش.» ممدو دلش پایین ریخت خودش را به مادر رساند. ملحفهای سفید روی رختخواب کشیده بودند و زیرش جسمی کوچک نکند مادر... هیچ وقت به مرگ مادر فکر نکرده بود. در دلش آشوب به پا بود. وقتی رفته بود مادر، سالم، زنده، زیبا ... نه .... نه...
ملحفه را کنار زد. این زن که بود؟ تکیده، پیر ... این زن که مادر نبود، غریبهای بود، پس مادر کجا بود!
در این پیکر بیجان، اندام لاغر، صورت کبود وگیسوان سفیدِ آشفته، نشانی از مادر نبود، پس آسیه کجا بود!
ـ مادر! مادر!
زن چشمانش را باز کرد. گردنش را تکانی داد و چشمها روی ممدو ثابت شد. ممدو مادر را از چشمها باز شناخت؛ چشمها مال آسیه بود. کوچک شده بود، بیرمق بود، اما نگاه همان نگاه بود. زن به نفسنفس افتاد، میخواست تکان بخورد اما نمیتوانست، لب باز کرد.
ـ ممدو...
ممدو قلبش فشرده شد، چیزی در جانش شکست و پایین ریخت. هیچ گاه مادر را این چنین تصور نکرده بود. از وقتی پدر رفته بود، از وقتی مادر شوی گرفته بود، از همان زمان ممدو مادر را از دل بیرون کرده بود. نفرتی در دل جای داده بود و اگر در سالهای دوری، پس از پدر، جدایی مادر را تاب آورده بود، کینه بود، نفرت بود که توانسته بود برود. برود و در غربت، جدا از مادر هفت سال بماند و حالا بعد از هفت سال ...
بغض گلویش را فشرد. اشکها دیگر در کاسهی چشم تاب نیاوردند.
– ها ننه ... منم ممدو ... ممدوی تو!
- بالاخره آمدی؟!
– کاش زودتر میآمدم، نمیدانستم، نمیدانستم!
اشک از چشمان زن سرریز شده بود و به جان متکا رسوخ میکرد. آسیه داشت به هقهق میافتاد که خاله آمد بالای سرشان و گفت: «آرام باش خواهرجان، دورت بگردم الهی، دیدی پسرت آمد؟ دیگر بیقراری نکن، راحت بخواب خواهرجان، راحت بخواب!»
خاله به ممدو اشاره کرد. ممدو دست مادر را آرام فشرد. آخرین بار، کی دستان مادر را گرفته بود؟ دستان استخوانی و سرد مادر را فشرد و احساس کرد قلبش آرام گرفت.
– بخواب ننه، من همین جا هستم، کنارت!
تنفس زن آرام شد و چشمان بیرمقش بسته شد. ممدو با خاله به حیاط رفتند. ممدو هنوز مات و حیران از آن چه دیده بود، از محتضری که در بستر بود، از آن زن که مادرش بود و به این روز افتاده بود و چرا افتاده بود! دوید به اتاقی که جابر رفته بود. جابر نبود، آمد حیاط و گفت:« خاله این مرتیکه کجا رفت؟» خاله نشست روی صندلی رنگ و رو رفتهای که توی حیاط بود و گفت: «چه کار داری؟»
- میخواهم ببینم چه بلایی سر ننهام آورده؟
– بیا خالهجان، به آن بیچاره چه کار داری؟ بیا بشین نفسی تازه کن، چایی بخور، نانی بخور.
– بیچاره! او بیچاره است؟ آن فرصتطلبِ بیچشم و رو که مادرم را ازم گرفت بیچاره است! بیچاره این ننهی من است که به این روزِ سیاه افتاده!
خاله بلند شد و دست ممدو را گرفت و کشانکشان به اطاق برد.
– هنوز هم همان طور قُد و یکدندهای! بیا تا برایت تعریف کنم! تو که رفتی و غیب شدی، روح آسیه هم به دنبالت آمد. جسمش در خانه بود کنار جابرخان، اما از تو خودش را میخورد و به روی کسی نمیآورد.
ممدو تاب نداشت. بلند شد و گفت:« خاله این حرفها را ول کن، من به ننهام گفته بودم. این خانه یا جای من بود یا جای جابر! حالا اصل مطلب را بگو، بگو این مردک چه بر سر ننهام آورده!» خاله دستش را دوباره گرفت و کشید.
- ای بابا! چرا این قدر عجولی تو پسر! اصلاً تو چرا آن قدر بند کردهای به این جابر بینوا، چه هیزم تری به تو فروخته؟
- بی نوا! کجای آن فرصت طلب بینواست؟ دیگر چه هیزمی تر تر از این! از همان روز که آقام رخت آخرت پوشید، او به ننهام چشم داشت. میدیدم هی میآمد و میرفت! بچه بودم وگرنه پایش را قلم میکردم! آخر هم آمد و ننه و تمام زندگیمان را صاحب شد، مفت خورِ... ننهام مرا فراموش کرد و حالا هم که معلوم نیست چه جوری پیرش کرده؟!
خاله چای ریخت و لقمهای نان و پنیر دست ممدو داد. – نگو پسرجان، نمیدانی نگو! این طور که تو میگویی هم نیست؟ جابر خواست آسیه را ببرد خانهی خودش، آسیه خودش نرفت، زمین هم...
ممدو وسط حرف خاله پرید و گفت: «ول کن خاله، حالا که همه چیز تمام شده. میگفتی، ننهام را میگفتی.»
- باشد! نمیخواستم بگویم، اما مگر میگذاری؟ ننهات وقتی فهمید رفتهای، راه افتاد دنبالت. راهش را گم کرده بود، خورده بود به شب؛ یک زنِ تنها در شب ِکویر! هوش از سرش پریده بود. جابرخان با چند نفر، فانوس به دست رفتند دنبالش. پیدایش که کرده بودند، دیگر آسیه، آسیه نبود. انگار جنی شده بود! بعد از آن، یک روز خوب بود، یک روز میزد توی سر خودش. همه جا راه میافتاد دنبالت. راهش را گم میکرد، دوباره بدبختی، مکافات. یک روز در همان بیابان عقرب نیشش زد، یک روز افتاد در آب انبار، سرش شکست، هر روز یک بلایی سرش میآمد. جابرخان بینوا، رنگ زندگی را ندید! آسیه تا شش ماه عین دیوانهها بود، همین طور چشمش به در بود. تا این که بعد شش ماه «عزتالله» پسر عموت از شهر آمد و با این که تو اصرار کرده بودی که نگوید، خبرداد پیش او مشغول کاسبی شدهای. آسیه حالش کمی بهتر شد. اما دلتنگی مگر میگذاشت؟ دوباره جنی میشد! تا دو سال بعد که یک روز از سرگیجه و ضعف از جایش نتوانست بلند شود. دیگر پاک خودش را فراموش کرده بود. خواست بیاید دیدنت اما ترسید، ترسید اگر بیاید و تو بفهمی از جایت خبر دارد، از کنار عزتالله بروی به جایی که هیچ وقت نتواند پیدایت کند. یکسالی گذشت، بدتر شد، ضعیفتر شد. رفتند دنبال دوا درمان. خداییش، جابرخان کوتاهی نکرد، مردی کرد در حقش. چند طبیب حاذق گیر آورد، اما آخرش هیچ کدامشان نفهمیدند این خورهای که در جان ننهات افتاده چیست که این طور خردش کرده! فقط یکیشان گفت هر چه هست از اعصاب است! از همان شُکی که بهش وارد شده است...
دو روز از آمدن ممدو میگذشت. ممدو محزون بود، از اینکه مادرش به این روز افتاده بود و نمیدانست. از این که بعد از رفتن او، مادر اینگونه شده بود. دیگر از مادرکینه نداشت حتی خودش را مواخذه میکرد. جابر برای این که کمتر پرش به پر ممدو بگیرد رفته بود خانهی مادر پیرش. ممدو هم کنار مادر مینشست، دستان پیرش را میگرفت و میرفت به گذشته و آن جا دنبال مادرش میگشت ...
ممدو ده، دوازده ساله بود. بیل بر شانهی پدر و بقچهی نان و توبره بر شانهی ممدو، از سرِ زمین برمیگشتند. به خانه که رسیدند آسیه از پستو درآمد. لباسی نو بر تن داشت؛ همان که پدر دفعهی آخری از شهر برایش آورده بود؛ لباسی سرخ و بلند که در آن کشیدهتر مینمود و موهای بلند مادر، که از پشت چارقد گلگلی بیرون ریخته بود، ممدو را به این فکر میانداخت که من زیباترین مادر دنیا را دارم. آسیه آمده بود و بیل را از شوهر گرفته بود و گفته بود: «خسته نباشید پدر و پسر.» پدر لبخند زده بود، ممدو هم. آسیه هندوانه آورده بود و قاچ کرده بود. سرخ، شیرین ... مثل لباس مادر، مثل لبخندهای پدر ...
- ممدو ... ممدو ...
چشمان مادر باز شد.
– آب ... آب.
ممدو دوید به پستو، کاسهی مسی را پرِ آب کرد و آن را به لبهای مادر چسباند. آسیه چند قطرهای خورد. ممدو دست مادر را گرفت و گفت: «ننه چیز دیگری نمیخواهی؟» آسیه چشمانش را بست و آرام لب گشود: «نه ... فقط ... حلالیت.» ممدو به چشمان بستهی مادر نگاه کرد وگفت: «ازکی ننه؟» آسیه چشمانش را باز کرد و گفت: «از تو!»
- من ... من ... چرا؟
آسیه تمام قوایش را جمع کرد.
- پنج ماه پیش که عزتالله آمد ده، حالم بهتر از الان بود، مریضی این طور خردم نکرده بود. گفتم به ممدو بگو بیاید اما از مریض بودنم برایش نگو، میخواهم ببینمش. عزتالله رفت اما تو نیامدی! هر روز حالم بدتر شد. وقتی به این روز افتادم، دیگر دانستم که رفتنیام. اما بدون دیدن تو؟ چه جور بدون این که ببینمت نفس آخر را میکشیدم؟ تا این که عزتالله آمد، برای فروختن زمینش؛ اما دانستم خدا دعای من را شنفته!
بهش گفتم: «خدا عزتت دهد، به ممدو بگو بیاید. به روح آقاش قسمش بده، به هر چه میپرستد، فقط بگو بیاید تا برای آخرین بار ببینمش. ببینم ممدوی من فقط شکل و قیافهاش عین آقاش شده یا روحش هم عین آقاش قد کشیده و بزرگ شده، آن قدر که مادرش را ببخشد؟»
ـ ها؟ ممدو تو مادرت را میبخشی؟
دستان یخ کردهی مادر در دستهای ممدو میلرزید. ممدو با چشمهای خیسش، چشمان خیس مادر را دید و خودش را در آغوش مادر انداخت.
– ممدو کیست که ننهاش را ببخشد، تو باید مرا ببخشی که رهایت کردم و رفتم ...
سرش را که از سینهی مادر بلند کرد، چشمهای مادر مانند دستهایش، یخ زده بود. نگاه آشنای آسیه از گرمخانهی چشمها گریخته بود...
* * *
ممدو توشهای نداشت که ره گیرد. ساکش را برداشت و زیر سایهی دیوارهای کاهگلی به راه افتاد. چند قدمی نرفته بود که یاد چیزی افتاد. دوید به خانه و از ته صندوق، قاب عکسی را برداشت؛ پدر بود، مادر بود و ممدو جلوی پایشان، دستها به روی سینه و ضریح آقا پشت سرشان ...