تو را من چشم در راهم

نویسنده


مرغ بریان را که پیش کشیدند، کسی از بیرون چادر، دستی به تمنا دراز کرد. گرسنه­ای بی­نوا که بوی غذا او را بدین سو کشانده بود.

مرد اهمیتی نداد. به زنش گفت برود و ردش کند ... به او بگوید که خدا روزی­اش را جای دیگر حواله کند. زن التماس کرد؛ ما که دو نفر بیشتر نیستیم، او را هم مهمان این سفره کنیم.

مرد فریاد کشید: همین که گفتم.

زن با چشمان اشک­بار رفت و دست رد به سینه­ی مهمان غریب­شان زد.

... سال­ها گذشت. روزگار چه بازی­ها که با انسان نمی­کند!

دست تقدیر میان آن زن و مرد جدایی افکند. زن بار و بنه­ی خویش کشید تا چادر دیگر و نزد همسر دیگر.

و آن اتفاق تکرار شد، کدام اتفاق؟!

همان سفره و مرغ بریان و سر رسیدن فقیری تنگ­دست.

اما این بار مرد کاری کرد که برازنده­اش بود. ظرفی غذا کشید و دست زنش داد تا برود و غریب­نوازی کند.

زن تا دم در چادر رفت و غذا را داد و بازگشت؛ اما گریان و مضطرب!

مرد تعجب کرد. ماجرا را پرسید. زن گفت می­دانی مهمان غریب امروزمان که بود؟

شوهر سابق من ... و ماجرای آن روز را برای همسرش باز گفت.

مرد سرش را پیش انداخت. رگه­های اشک از گوشه­ی چشمانش جاری شد و گونه­اش را خیس کرد.

می­دانی مهمان غریب آن روزتان که بود؟ ... من!

آن چه برای­تان گفتم افسانه نیست. ماجرایی واقعی است که سال­های سال در میان عرب­ها، دهان به دهان و سینه به سینه گشته تا به امروز!

می­دانید چرا؟

چون تلنگری زده به سرشت عرب­جماعت که سخاوت، جزء انفکاک ناپذیر آن است چون دست روی رگ خواب آن­ها گذارده است.

راستی می­دانید عرب بادیه­نشین، دست و دل بازی و سخاوت را از که آموخته؟ ... از بیابان؛

آن قدر در بیابان­ها و صحراها از این سو به آن سو رفته که روح و جانش نیز بسان بیابان، وسعت یافته است. اکنون مایلید به اتفاق، به یک تمرین ساده بپردازیم؟

دیکشنری که دارید. ها؟ یا یک فرهنگ عربی به فارسی ... و یا هر کتاب لغت دیگری؟

فراوانی واژه­ها و مثل­ها در یک موضوع، نشان از حساسیت اهل آن زبان به آن موضوع دارد.

در زبان عرب به بعضی­ها می­گویند: «کثیر الرماد»؛ یعنی کسی که خاکستر خانه­اش زیاد است.

چه کسی این گونه است؟ آن که آتش خانه­اش زیاد است.

چه کسی در میان خانه آتش زیادی برپا می­کند؟ آن که غذای فراوانی طبخ می­کند؛ آن که مهمانان زیادی بر سر سفره­اش می­نشیند.

مهمان­نوازی سزاوار کیست؟ کسی که دست و دل باز و سخی است؛ آن که سرایش همه را مأمن است!

این همه حکایت سفره­ای است که در آن، آدمی را به نان مهمان کنند. من امروز می­خواهم شما را سر سفره­ی دیگری ببرم.

سفره­ای که در آن، کسی را به جان مهمان کرده­اند!

با من هستید؟

***    

پیرمرد، وحشت­زده از خواب پرید. عرق سردی به پیشانی­اش نشسته بود. رؤیای پر جذبه­ی او هیچ به خواب نمی­ماند. گویا همه چیز در بیداری رخ داده بود. چهره­ی امام حسین(ع) را می­شناخت. هر چه بود سال­ها کلیددار آستان او بود. این اتفاق هم امر تازه­ای نبود. با حضرت انسی داشت. حرف­هایی با او می­گفت، نکته­هایی از او می­شنید.

اما این بار چنان لحن امام خشمگین و پر صلابت بود که گویا به عمق جانش می­نشست.

-        سید! امشب کسی از دنیا می­رود. او رئیس یکی از این عشایر است. فردا او را می­آورند تا در صحن و سرای من به خاک بسپارند. مبادا اجازه دهی او را اینجا دفن کنند ... من از او بیزارم.

سید آن شب را تا به صبح بیدار بود. از بیم جان، خواب به چشمش نیامد. می­دانست در چه موقعیت خطیری قرار گرفته است. حرف امام ردخور نداشت؛ اما مگر می­توانست این را به آنان بگوید؟ اگر هم می­گفت مگر کسی باور می­کرد!

از یک پیرمرد نحیف در مقابل عشیره­ای که رئیس خود را از دست داده، چه کاری برمی­آمد؟

فکری به نظرش رسید. گفت امروز را از کربلا می­زنم بیرون. آخر شب باز می­گردم. هم من جان خود را از این معرکه سالم به در برده­ام، هم این­ها تا شب فکری برای مرده­ی خود می­کنند!

رفت و شامگاهان بازگشت؛ اما در بدو ورود، آثار تشویش و اضطراب را در چهره­­ی اهل و عیالش دید. نگرانی در رخسار آنان موج می­زد. زنش بی­تأمل گفت: کجایی که یک ایل از صبح تا به حال صدبار در این خانه را زده­اند. مرده­شان روی دست­شان مانده و اگر پیدایت کنند، دمار از روزگارت در می­آورند.

زن هنوز حرفش را به آخر نبرده بود که در زدند. همان­ها بودند. پیرمرد با یک دنیا وحشت و ترس در را گشود. روز بد نبینید. چنان با پیرمرد تندی کردند که نزدیک بود قالب تهی کند. راهی جز صدور جواز دفن نداشت.

تمام بدنش مثل بید می­لرزید. با خود گفت: بگذار این­ها بزرگ عشیره­ی خود را دفن کنند. من فردا شب می­روم، قبر را می­شکافم و جنازه­اش را در می­آورم!

کسی که امام حسین(ع) از او بیزار است باید طعمه­ی گرگ بیابان شود!

همه­ی این افکار در چند دقیقه به ذهنش خطور کرد ... و این گونه بود که زیر جواز دفن را امضا کرد.

آنان بلافاصله دست به کار شدند و همان شب او را در جوار حسین بن علی(ع) دفن کردند. در حالی که پیرمرد گوشه­ای ایستاده بود و در دل به آنان می­خندید ... و به پیکری که بناست شب دیگر طعمه­ی حیوانات صحرا شود.

آنان رفتند و او نیز به خانه آمد و خسته از مشقت روزی پرآشوب به بستر رفت و خفت ... و بار دیگر آقا را دید؛ حسین بن علی(ع)، غمگین و معترض!

_ چرا  اجازه­ی دفن دادی؟ مگر من نگفتم ...

-        آقا به خدا ترسیدم مرا بکشند. اما شما که قصد مرا می­دانید. مطمئن باشید من او را از جوار شما بیرون می­برم.

نمی­دانست آیا امام خویش را خشنود کرده یا حضرت همچنان معترض است.

جملاتی از حضرت شنید که تا دم مرگ از خاطر نبرد:

-        حالا که او را آورده­اند  و در جوار ما جای گرفته، اجازه نمی­دهم او را ببری؛ او مهمان ماست و باید در کنار ما بیارامد!

آه! چه گویم که ناگفتنش بهتر است!

پیرمرد سید، کلیددار سالیان سال حرم امام حسین(ع) دل­خوشی­اش به همین چند جمله بود.

چند سال پیش که در بستر مرگ افتاد، مرتب با خود تکرار می­کرد:

آیا او ما را هم در جوار خود می­پذیرد؟

در محفل خویش ما را نیز میهمان می­کند؟

از ما هم یاد می­کند؟

«گرم یاد آوری یا نه

من از یادت نمی­کاهم،

تو را من چشم در راهم»