خودت را دیده ای


خودت را در کتاب پرفصل آسمان خوانده­ای

تلألو زلال آب، در چشمانت موج می­زند

و بوسه­ی خورشید را می­دانی از برای چیست، بر لطافت گلبرگ­هایت

از برای مهر مقدسی­ست که در دستانت نهفته است

«سروش حق» تو را

از تبار رایحه­ی خوش می­داند و ریحانه

روایت­گر طرحی­ست که بر بوم قلبت نقش خورده

لطافت و مهر

و از عاطفه دلت جاری­ست

طوفان و موجی

که بر تخت بیداد می­خروشد

و از خروش مهر توست

که خون پای­مال شده­ی کودکان در بند

نمی­میرد

و شکوفه­ی لاله می­شوند و از خاطرها ربوده نمی­شوند

و تو بانو، هشیار باش

که پاکی زلالی­ات را مکدر نکنند به نام آزادی

و بوسه­ی خورشید را نگیرند از دستان پر مهر تو، به نام تساوی

نیلوفرت نسازند به نام زیبایی

لطافت حجب­ات را حراج نکنند

به قیمت سینه­ریزی

نیلوفر نمی­ماند

عمرش کوتاه است

برای «خود» بودنت و ماندنت

سرود «بودن» را بخوان با سرو

شانه­هایت

سمبل صبرند و سایه­ی گرم مهر

نکند پیچش پیچک­ها را

یادآور باشند در نظرگاه­ها