روانشناسی معاصر میگوید: «هر چه از موضوعی یا شخصیتی بیشتر بدانید، به آن علاقهمندتر میشوید. شخصیت هر فرد را از دو راه «حرف»ها و «رفتار»ش میتوان شناخت؛ گرچه این دو، تنها قطرهای از دریای شخصیت آدمی است، نه تمام آن.
مقالهی پیدرپی امیر گلها، نگاهی نو دارد به زندگی و شخصیت امیرمؤمنان(ع) در چهار بعد: ارتباط با «خویشتن» با «خدا»، با «دیگران» و با «طبیعت»:
نیایش
بسیار دعا مىکرد.1
از مردمان مىخواست در روز جمعه بسیار دعا کنند و مىفرمود: «در این روز ساعتهایى است که نیایش در آن پذیرفته مىشود.»2
پس از نماز صبح، دعاى «صباح» را مىخواند.3
هر روز صبح پس از نماز تا طلوع آفتاب در مسجد بزرگ شهر مىنشست4 و دعا مىخواند و آن را از عوامل معنوى درآمد برمىشمرد و مىفرمود:
قسم به خداوند، یاد خداوند پس از نماز صبح تا طلوع آفتاب، از پیمودن زمین براى درآمد، سریعتر [و مؤثرتر] است.5
پس از هر نماز، دعاى ویژهاى مىخوانْد6 و سجدهی شکر به جاى مىآورْد.7
از افراد مىخواست تا مىتوانند در شبهاى عید فطر، عید قربان، اولین شب محرم، شب عاشورا، شب اول ماه رجب شب نیمهی شعبان نماز و دعا و قرآن بخوانند.8
دعاگوى بىعمل را به تیرانداز بىکمان مانند مىکرد.9
مردى نزدش آمد و گفت: «اى امیرِ دینباوران، خداوند را خواندم و دعایم پذیرفته نشد، چرا؟»
فرمود: «خدا را به غیر از ویژگىهایش خواندى. دعا [ى مستجاب] چهار خصوصیت دارد: دلِ ناب، با توجه دعا کردن، ابزار [دعا] را شناختن و انصاف در خواستن؛ آیا با آگاهى از این امور پروردگار را خواندهاى؟»
مرد پاسخ داد: «نه». فرمود: «پس آنها را بشناس.»10
مىفرمود: «آن که دعایش ناب باشد، به یکى از این سه چیز مىرسد:
یا گناهش بخشیده مىشود، یا بهزودى خیرى به وى مىرسد و یا شرّى از او دور مىشود.»11
چیزى نزد خداوند محبوبتر از آن نیست که از وى بخواهند.12
مىفرمود: «بهترین زمانها و بهرهها را براى [سیرابى] جان [تشنه]ات میان خودت و خداوند سبحان قرار بده.»13
هرگاه یزدان بندهاى را [بهدلیل کارهاى نیکش] دوست بدارد، پرستش نیکو را به وى الهام کند.14
برترین پرستش، پاکدامنى شکم و شرمگاه [از حرام] است.15
شدنى نیست که خداوند... دعا را در بگشاید و پذیرش را در فرو بندد.16
لطفِ خداوند سبحان [که مىتواند هرچه آدمى مىخواهد به وى دهد]، دانشِ راستین او را [که چه چیز به مصلحت نیایشگر است] در هم نمىشکند. بهدلیل همین، همهی دعاها پذیرفته نمىشود17 [زیرا انسان گاه چیزى را مىخواهد که به مصلحت این یا آن جهان وى نیست].
در حالى که راه اجابت را با گناهان بستهاى، پاسخ [مثبت نگرفتنت] را دور نشمار.18
«عُروه بن زبیر» مىگوید: در مسجد پیامبر خدا گِرد هم نشسته بودیم و کارهاى اهل بدر و بیعت رضوان را یادآور مىشدیم. «ابو درداء» [عُوَیمر بن مالک] گفت: «اى مردم! مىخواهید به شما کمثروتترین، پارساترین و کوشاترینِ مردمان را در عبادت معرّفى کنم؟»
گفتند: «چه کسى است؟»
گفت: «على بن ابى طالب(ع)».
به خدا سوگند، در جمع، همه از ابو درداء روى برگرداندند. یکى از انصار، وسط حرفش دوید و گفت: «اى عُوَیمِر! سخنى گفتى که از زمان مطرح کردن آن، هیچ کس با تو در آن همنوا نیست.»
ابو درداء گفت: «اى مردم! من آنچه را دیدم، مىگویم و هر کدام از شما هر چه دیده بگوید. على بن ابى طالب را در [کنار] چاههاى «نجّار» دیدم که از اطرافیانش جدا و در نخلستان مخفى شد. گُمش کردم و از من دور شد. با خود گفتم حتماً به خانهاش رفت. ناگهان نالهاى غمگین و نغمهاى دلخراش شنیدم که مىگفت:
پروردگارا! چه بسیار گرفتارى که از دوش من برداشتى و آن را با نعمتهایت عوض کردى! و چه بسیار خطاهایى که به کَرَمت از آشکار ساختن آن پرهیز کردى! پروردگار! اگر عمر من در نافرمانىام طولانى شد و گناه من در نامهی عملم افزون گشت، من جز بخشش تو را آرزومند نیستم و جز به خشنودى تو امید ندارم.
صداى ناله، نظرم را جلب کرد و به دنبال صدا رفتم. ناگهان دیدم خود على بن ابى طالب است. خود را مخفى کردم و از حرکت باز ایستادم. در دلِ آن شبِ تاریک، چند رکعت نماز گزارد و آن گاه فریادش به دعا، گریه و ناله و زارى بلند شد. و از جمله مناجاتهایش با خدا این بود:
پروردگارا! به گذشتت مىاندیشم، خطاهایم برایم کوچک مىگردد. آن گاه، بازخواست عظیم تو یادم مىافتد و گرفتارىام برایم سنگین مىنماید.
و آن گاه گفت: «آه از این که من در نامهی عملم، گناهى را بخوانم که فراموشش کردم و تو آن را نگه داشته باشى و بگویى: او را بگیرید! واى بر گرفتارى که عشیرهاش نمىتوانند نجاتش بدهند و قبیلهاش سودى براى او ندارند و هرگاه به او ندا دهند، همه به ترحّم مىافتند!»
آن گاه گفت: «آه از آتشى که دل و جگر را مىسوزانَد! آه از آتشى که براى کباب کردن، شعله مىکشد! آه از فرو رفتن در شعلههاى سوزناک!»
آن گاه على(ع) بسیار گریست و سپس هیچ حس و حرکتى از او نشنیدم. با خود گفتم: حتماً به خاطر شببیدارى، خواب بر او غلبه کرده است. [بروم و] وى را براى نماز صبح بیدار کنم.
نزدش آمدم. دیدم که مثل چوب افتاده است. تکانش دادم، تکان نخورد. گفتم: «انّا للّه و انّا الیه راجعون! به خدا سوگند، على بن ابى طالب درگذشت.» سریع به خانهاش آمدم تا خبر درگذشتش را به خانوادهاش بدهم.
فاطمه فرمود: «ابو درداء! چه شده؟»
همهی داستان را به وى گفتم.
فرمود: «اى ابو درداء! به خدا سوگند که آن، حالتِ بیخود شدنى است که از خوف خدا به او دست مىدهد.»
آن گاه آبى آوردند و به صورتش پاشیدند. به هوش آمد. به من نگاه کرد. در حالى که من مىگریستم، فرمود: «اى ابو درداء! از چه مىگریى؟»
گفتم: «از این که تو را مىبینم که چه بر سر خود مىآورى.»
گفت: «اى ابو درداء! اگر مرا ببینى که براى حساب، فرا خوانده شدهام و اهل گناه، به عذاب، یقین کنند و فرشتگان خشن و آتش دردناک، مرا به وحشت اندازند و پیشِ خداوند جبّار بایستم - در حالى که دوستانم مرا تسلیم کردهاند و اهل دنیا بر من دل مىسوزانند - در پیشگاه آن که هیچ چیزى برایش مخفى نمىمانَد، دلت بیشتر براى من خواهد سوخت.» ابو درداء گفت: «به خدا سوگند، این حالت را در هیچ یک از یاران پیامبر خدا ندیدم.»19
آیین نبرد
آداب
در چشمانداز اسلام، «هدایت انسانها»، محور لشکرکشىهاست نه کشورگشایى. یارانش مىگفتند چرا در نبرد صفین درنگ مىکند و به آنان اجازهی جنگ نمىدهد. او در پاسخ چنین گفت:
... به خدا سوگند، هیچ گاه جنگ را حتى یک روز به تأخیر نینداختم، مگر به آن امید که گروهى از مخالفان به من بپیوندند و به وسیلهی من هدایت شوند و با چشمان کم سوى خود، پرتوى از راهِ مرا بنگرند و به راه آیند. چنین حالى را دوستتر دارم از کشتن ایشان در عین ضلالت؛ هر چند خود، گناه خود به گردن گیرند.20
در فرمانى به «معقل» فرمود:
کینهی آنان تو را وادار نکند که پیش از آن که به اطاعتشان فراخوانى و حجّت را بر آنان تمام کنى، جنگ را بیاغازى.21
در سفارشى دیگر، به فرماندهى دیگر فرمود:
با آنان نجنگید تا آنان جنگ را بیاغازند. سپاس خدا را که حجت با شماست. و اگر واگذارید تا آنان جنگ را آغاز کنند، این هم حجتى دیگر است به سود شما و زیان ایشان.
هرگاه به اذن خدا رو به هزیمت نهادند، کسى را که پشت کرده و مىگریزد، نکشید. و آن را که از پاى افتاده است، آسیب نرسانید.
مجروح را زخم نزنید.
زنان را نیازارید و آنان را به خشم نیاورید، هر چند آبروى شما بریزند؛ یا امیرانتان را دشنام دهند ... .22
تن دادن به صلحى شرافتمندانه به جاى نبردى بیهوده، در نگاه على کارى پسندیده است. در فرمانش به «مالک اشتر» مىگوید:
اگر دشمنت تو را به صلح فراخواند، از آن روى برمتاب که خشنودى خداى در آن نهفته است. صلح سبب بر آسودن سپاهیانت شود و تو را از غم و رنج [جنگیدن] برهاند و کشورت را امنیت بخشد ... .23
پاىبندى به پیمانى که با دشمن بسته شده است، از دیگر آداب نبردهاى اسلامى است.
اگر میان خود و دشمنت پیمانِ دوستى بستى و امانش دادى، به عهد خویش وفا کن و امانى را که دادهاى، نیک رعایت نما ... زیرا هیچ یک از واجبات خداوندى ... بزرگتر از وفاى به عهد و پیمان [حتى با دشمنان] نیست.24
على(ع) آینهی اسلام بود و رفتارش، تبلور موضعِ دین در مسائل گوناگون. از آداب نبرد در دیدگاه امام، «عدم تعرض به غیرنظامیان» است. او در فرمانى به سپاهیانش از آنان مىخواهد مراقب باشند افراد عادى از آسیبهاى جنگ در امان بمانند.25
نکتهی دیگر «رعایت جوانمردى» حتى در نبردهاست. در نبرد صفین، هنگامى که بر آب چیره شد، برخلاف خواست سپاهیانش، اجازه داد لشکر دشمن از آن بهره گیرند.26
شیوهاش آن بود که نبرد را نه از آغاز سپیدهدَم، که نزدیک ظهر شروع مىکرد و خود یکى از علتهاى آن را نزدیکى به شب و کمتر کشته شدن افراد برمىشمرد.27
تاکتیکهاى نبرد
هنگامى که سپاهى را بر سر دشمن مىفرستاد، به آنان سفارش مىکرد: «چون بر دشمن فرود آمدید یا دشمن بر شما فرود آمد، باید که لشکرگاهتان بر فراز بلندىها، یا دامنهی کوهها، یا در بین رودخانهها باشد؛ تا شما را پناهگاه باشد و دشمن را مانع.
و باید که جنگتان در یک سو باشد یا دو سو [و نه بیشتر].
و دیدهبانها بر سر کوهها و تپهها بگمارید تا مبادا دشمن از جایى که مىترسید یا خود را در امان مىدانید به ناگاه بر شما تاخت آورَد.
بدانید که مقدمهی لشکر، همانند چشم لشکر است و چشمان مقدمه، طلایهداران هستند.
از پراکندگى بپرهیزید؛ چون فرود مىآیید همه فرود آیید؛ و چون کوچ مىکنید، همه کوچ کنید.
هنگامى که شب در رسید، نیزهها را گرداگرد خود قرار دهید. به خواب نروید یا اندک بخوابید.»28
هنگامى که «معقل» - پسر قیس ریاحى - را با سه هزار سپاهى به سوى شام فرستاد، نکتههاى رزمى را چنین بدو گوشزد کرد:
لشکرت را در ابتدا یا انتهاى روز به حرکت درآور و به هنگام گرماى نیمروز فرود آر.
مَرکبها را خسته نکن.
در آغاز شب، لشکر را به حرکت در نیاور که خداوند شب را براى آسودن قرار داده ... به هنگام شب خود و مرکبت را از خستگى در آور ... .
هرگاه با دشمن رویاروى شدى، خود در میانهی لشکرت قرار گیر.
به دشمن چنان نزدیک مشو که پندارد قصد حمله دارى؛ و چندان دور نایست که چون کسى باشى که از جنگ، بیمناک است.29
آوازها را در سینهها حبس کنید [و هیاهو و سروصدا در هنگامهی جنگ به راه نیندازید] که این سکوت، سستى را از مردِ جنگجو دور مىکند.30
رفتار
امام نه تنها گفتار، که رفتارش تبلور «انسانیت» بود. با توصیههایى که به افراد مىکرد، از آنان مىخواست با رفتارهایى درست، شخصیت خود را حفظ کنند.
لغزیدن گهگاه افراد را طبیعى مىدانست و مىفرمود:
اسب رهوار [نیز] گاه مىلغزد.31
به تأثیر همنشین اشاره مىکرد:
همنشینى با بدکاران، [به تدریج] باعث بدبینى به نیکان مىشود.32
کسى که خود را در معرض تهمت قرار دهد، پس فردى را که به او بدگمان شده سرزنش نکند.33
هشدار مىداد:
آن که از مرز خود بگذرد، مردم به وى توهین کنند.34
به همه سفارش مىکرد در مرز خود بایستند، تا مردم گرامىشان دارند.35
براى درخواست کردن، مرزى قائل بود:
آن که [بر خواستهاش] بسیار پاى فشارد، از آن محروم مانَد.36
کسى که [بر مطلبى بىاهمیت] پاى فشارد، از او دلزده شوند.37
روزگار دو روز است: روزى به نفع تو و روزى به ضرر تو؛ پس هرگاه براى توست، شادمانى و سرکشى نکن؛ و هرگاه به ضرر توست، [آن نیز بگذرد] پس شکیبایى پیشه کن.38
سختگیرى [هاى غیرضرورى]، اخلاق را فاسد مىکند.39
شکفتهرویى تو، نشانهی بزرگوارى توست، و فروتنىات از منش والاى تو خبر مىدهد.40
کسى که رفتار بزرگوارانه، او را نیکو نسازد، چارهی او خوار شدن است.41
از افراد مىخواست نرمخو باشند، بى آن که به خاطر ضعف [شخصیت] باشد؛ سختگیر باشند، بىآن که زورگویى کنند.42
رفتار هر کسى را نشانهی مقدار خِرَد او مىدانست.43
خاموشى را سبب وقار مىشمرد.44
به سانِ زنبور عسل باش که هرگاه مىخورد، از [شهدى] پاکیزه تغذیه مىکند و زمانى که [اثرى از خود بر جاى] مىگذارد، اثر پاکیزهاى مىگذارد و هرگاه بر شاخهاى مىنشیند، آن را نمىشکند [و آزارى نمىرساند].45
آدمى، با سخن و رفتارش سنجیده مىشود؛ پس چیزى را بگو که بر ارزشت مىافزاید و کارى انجام ده ارزشمند.46
ستایش
بسیار رخ مىداد که دیگران او را مىستودند و براى آن که ستایش به «چاپلوسى» منجر نشود، معیارهایى به آنان عرضه مىکرد:
بیش از اندازه ستودن، چاپلوسى است.47
هرگاه ستایش مىکنى، فشرده گو.48
بهترین ستایش آن است که بر زبان نیکان جارى شود [زیرا از گزافه و دروغ تهى است].49
آن که تو را مىستاید [در تو بذر خودبینى مىپاشد و در حقیقت]، تو را [از لحاظ رشد معنوى] مىکشد.50
هشدار مىداد:
کسى که تو را به چیزى که در تو نیست بستاید، پس سزاوار است که تو را به چیزى نکوهش کند که در تو نیست.51
ستیزهجویى
اصحابش را از «ستیزهجویى گفتارى» باز مىداشت و مىفرمود:
کسى که نمىخواهد آبرویش بریزد، بگومگو را رها کند.52
با بگومگوهاى بسیار، محبتى نمىماند.53
کسى که بسیار بگومگو مىکند، از اشتباه در امان نیست.54
سخن
دربارهی سخن بسیار سخن مىگفت و «آداب سخن گویى» را مىآموزاند:
هر سخن کم خِرَد، همراه با سوگند است.55
اندیشیدن در گفتار، انسان را از لغزش باز مىدارد.56
پُرگویى، حکیم را مىلغزاند و شکیبا را خسته مىسازد؛ پس، بسیار نگو تا از تو دلگیر نشوند و بیش از اندازه سخن را کوتاه نکن که [مقصودت را نمىفهمند یا برعکس مىفهمند و به تو بدبین مىشوند و] خوار مىشوى.57
از پرگویى، بدگویى مىکرد و مىفرمود:
از پرگویى دورى کن که عیبهاى پنهانت را برملا مىکند و دشمنان خفتهات را به جنبش وامىدارد.58
سخن، همانند داروست؛ اندکش سودمند است و بسیارش مرگبار.59
زبانت را نگهبان باش؛ چنان که سیم و زر را نگه مىدارى.60
سخن نیکو گویید تا پاسخ نیکو شنوید.61
از زشتگویى بپرهیز که فرومایگان را در اطرافت نگه مىدارد و بزرگواران را از تو دور مىسازد.
زشتتر از لکنت زبان، پُرگویى است.62
از گفتن آنچه [برتر از اندیشهی مخاطب است و] بیم آن دارى دروغگویت انگارند، بپرهیز.63
از آنچه آگاهى ندارید، نگویید؛ چرا که بخش وسیعى از حق، در مواردى است که آنها را نمىشناسید.64
کمحرفى را مساوى با کمگناهى مىدانست.65
کسى که بداند از گفتارش بازخواست خواهد شد، اندک [و سنجیده] سخن خواهد گفت.66
براى هر حرفى، جواب قائل نبود و مىفرمود: «چه بسیار سخنانى که پاسخشان خاموشى است.»67
از افراد مىخواست به شدت در حرف زدن مراقب باشند: چرا که «چه بسا جنگى که با یک حرف شعلهور شد.»68
بهترین سخن را سخنى مىدانست که: «واژگانش به خوبى چیده شده باشند؛ هم عوام آن را بفهمند و هم خواص.»69
در سفارشهاى بسیارى، از مردم مىخواست «بددهن» نباشند و «پاکیزهگویى» را شیوهی خود برگزینند. هشدار مىداد: کم اتفاق مىافتد که زبان، در پراکندن زشتى یا زیبایى افراد، راه انصاف پوید.70
از رستاخیزباوران مىخواست به تأثیر زبان در شوربختى انسان در آن جهان آگاه باشند و مىفرمود: «اگر آنچه را در ترازو [ى اَعمالت در رستاخیز] مىگذارند مىدیدى، بر زبانت مُهر [خاموشى] مىزدى.71
با آن همه دشمنى که داشت، باز یارانش را از بددهنى به آنها باز مىداشت و مىفرمود: «دشنام دادن و دشنام شنیدن، از اسلام نیست.»72
بزرگوار، هرگز دشنام ندهد.73
کمخردترین نادان کسى است که از دشنام گویى به مردم شادمان شود!74
با توجه به نقش سرنوشتساز مثبت یا منفى زبان مىفرمود:
به خاطر زبان است که دوزخیان به جهنم مىافتند و نور به شایستگان نور داده مىشود؛ پس زبان خویش را نگه دارید.75
هنگامى که شنید گروهى از اصحابش در جنگ صفین شامیان را دشنام مىگویند فرمود: «دوست ندارم شما دشنام دهنده باشید. ولى اگر به توصیف اَعمال و بیان حالشان بپردازید، سخنتان به صواب [و حقیقت] نزدیکتر و عذرتان پذیرفتهتر است.76
شیواگویى
على(ع)، خداوند سخن است و نهج البلاغه که بخشى از سخنان اوست، سندى است بر این ادّعا. خود فرمود: «ما، فرمانروایان سخنیم که سخن در ما ریشه دوانده و شاخههایش بر سر ما سایه گسترده است.»77
«محمّد بن یوسف گنجى شافعى» - از دانشمندان غیر شیعه - در کتاب «مناقب» از «معمر»، پسر على، پسر ابى عبداللّه بغدادى با سندش از هشام کلبى و پدرش ابا صالح روایت مىکند:
با جمعى از یاران پیامبر(ص) نشسته بودیم. سخن دربارهی حروف بود و این که حرف «الف» در اکثر واژگان وارد شده و کمتر کلمهاى است که از «الف» تهى باشد؛ در حالى که سایر حروف به این مقدار در کلمات حضور ندارند. ناگهان امیرمؤمنان از میان جمع ما برخاست و بىمقدمه خطبهاى در هفتصد کلمه بر ما ایراد کرد که هیچ الفى در آن به کار نرفته بود، آن هم با محتوا و معنایى ژرف و در خور اندیشیدن! آغاز خطبهاش چنین بود:
حَمِدْتُ و عَظِمْتُ مَنْ عَظُمَتْ مِنَّتُهُ وَ سَبَقَتْ نَعْتُهُ وَ سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ غَضَبُهُ و تَمَّتْ کَلِمَتُهُ وَ نَفِذَتْ مَشِیَّتُهُ ...
همانند این رخداد بار دیگر تکرار شد و امام در جمع دوستانش برخاست و بىآمادگى پیشین، سخنرانىاى کرد که در آن هیچ واژهاى نقطه نداشت. اهمیت این کار هنگامى آشکارتر مىشود که توجّه کنیم ساختن حتى جملهاى بىنقطه بسیار دشوار است. خطبهی بىنقطهی کوتاه حضرت با چنین واژگانى آغاز مىشود:
اَلْحَمْدُلِلَّهِ اَهْلَ الْحَمْدِ وَ مَأْواهُ وَ لَهُ اُؤَکِّدُ الْحَمْدَ وَ اَوْحَدُهُ، اَسْرَحُ الْحَمْدَ ...
و خطبهی بلند بىنقطهاى که از ایشان روایت شده، چنین شروع مىشود:
اَلْحَمْدُلِلَّهِ الْمَلِکِ الْمَحْمُودِ، اَلْمالِکِ الْوَدُودِ، مُصَوِّرِ کُلِّ مَوْلُودِ، وَ مُسَهِّلِ الْأَوْطارِ ...
آن هم با معنایى در خور اندیشیدن.
1. سنن الامام علی(ع)/ 128
2. اصول کافى 468/2؛ بحار الانوار 304/90؛ عده الداعى /33.
3. بحار الانوار 339/84.
4. سنن الامام على(ع) /347.
5. بحار الانوار 90/10؛ تحف العقول /101؛ خصال /612.
6. همانها.
7. سنن الامام على(ع) /349.
8. بحار الانوار 123/88؛ وسائل الشیعه، چ آل البیت، 109/8.
9. بحار الانوار 99/10.
10. مسند الامام على(ع) 289/9.
11. شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، 276/20.
12. اصول کافى 21/4.
13. غرر الحکم /حدیث 2445.
14. همان /حدیث 4066.
15. همان /حدیث 3044.
16. نهج البلاغه /حکمت 436.
17. غرر الحکم /حدیث 3478.
18. همان /حدیث 10329.
19. امالى، صدوق /136؛ تنبیه الخواطر 156/2؛ روضه الواعظین /125.
20. بحار الانوار 56/32؛ نهج البلاغه /خطبهی 54.
21. همان /نامهی 11.
22. همان /نامهی 14.
23. همان /نامهی 53.
24. همان.
25. نهج البلاغه /نامهی 60.
26. مسند الامام على(ع) 332/7.
27. اصول کافى 28/5؛ بحار الانوار 453/33؛ تهذیب الاحکام 173/6؛ علل الشرائع 603/2؛ وسائل الشیعه، چ اسلامیه، 47/11.
28. نهج البلاغه /نامهی 11.
29. همان.
30. همان /نامهی 16.
31. غرر الحکم /حدیث 6611.
32. همان /حدیث 5868.
33. همان /حدیث 8889.
34. همان /حدیث 8618.
35. همان /حدیث 8617.
36. همان /حدیث 7779.
37. همان /حدیث 7685.
38. همان /حدیث 1917.
39. همان /حدیث 802.
40. همان /حدیث 4453.
41. همان /حدیث 9063.
42. همان /حدیث 7160.
43. همان /حدیث 7226.
44. همان /حدیث 4182.
45. همان /حدیث 7186.
46. همان /حدیث 1848.
47. نهج البلاغه /حکمت 339.
48. غرر الحکم /حدیث 3983.
49. همان /حدیث 4956.
50. همان /حدیث 7766.
51. همان /حدیث 8658.
52. نهج البلاغه /حکمت 354.
53. غرر الحکم /حدیث 10532.
54. همان /حدیث 8115.
55. همان /حدیث 7336.
56. همان /حدیث 1311.
57. همان /حدیث 2009.
58. همان /حدیث 2720.
59. همان /حدیث 2182.
60. همان /حدیث 2295.
61. همان /حدیث 2568.
62. همان /حدیث 3244.
63. همان /حدیث 10173.
64. همان /حدیث 10245.
65. همان /حدیث 8405.
66. همان /حدیث 8124.
67. همان /حدیث 5303.
68. عیون الحکم و المواعظ /266.
69. همان /124.
70. اصول کافى 23/8؛ بحار الانوار 286/74؛ تحف العقول /97؛ دستور معالم الحکم /22.
71. نهج البلاغه /حکمت 628.
72. غرر الحکم /حدیث 1558.
73. همان /حدیث 9478.
74. همان /3199.
75. بحار الانوار 113/10؛ خصال /635.
76. بحار الانوار 561/32؛ نهج البلاغه /خطبهی 197.
77. نهج البلاغه /خطبهی 224.