امیر گل‌ها (قسمت نهم)

نویسنده




روان‌شناسی معاصر می‌گوید: «هر چه از موضوعی یا شخصیتی بیشتر بدانید، به آن علاقه‌مندتر می‌شوید. شخصیت هر فرد را از دو راه «حرف»ها و «رفتار»ش می‌توان شناخت؛ گرچه این دو، تنها قطره‌ای از دریای شخصیت آدمی است، نه تمام آن.

مقاله‌ی پی‌درپی امیر گل‌ها، نگاهی نو دارد به زندگی و شخصیت امیرمؤمنان(ع) در چهار بعد: ارتباط با «خویشتن» با «خدا»، با «دیگران» و با «طبیعت»:

 نیایش

 بسیار دعا مى‏کرد.1

 از مردمان مى‏خواست در روز جمعه بسیار دعا کنند و مى‏فرمود: «در این روز ساعت‏هایى است که نیایش در آن پذیرفته مى‏شود.»2

 پس از نماز صبح، دعاى «صباح» را مى‏خواند.3

 هر روز صبح پس از نماز تا طلوع آفتاب در مسجد بزرگ شهر مى‏نشست4 و دعا مى‏خواند و آن را از عوامل معنوى درآمد برمى‏شمرد و مى‏فرمود:

 قسم به خداوند، یاد خداوند پس از نماز صبح تا طلوع آفتاب، از پیمودن زمین براى درآمد، سریع‏تر [و مؤثرتر] است.5

 پس از هر نماز، دعاى ویژه‏اى مى‏خوانْد6 و سجده‌ی شکر به جاى مى‏آورْد.7

 از افراد مى‏خواست تا مى‏توانند در شب‏هاى عید فطر، عید قربان، اولین شب محرم، شب عاشورا، شب اول ماه رجب شب نیمه‌ی شعبان نماز و دعا و قرآن بخوانند.8

 دعاگوى بى‏عمل را به تیرانداز بى‏کمان مانند مى‏کرد.9

 مردى نزدش آمد و گفت: «اى امیرِ دین‏باوران، خداوند را خواندم و دعایم پذیرفته نشد، چرا؟»

 فرمود: «خدا را به غیر از ویژگى‏هایش خواندى. دعا [ى مستجاب] چهار خصوصیت دارد: دلِ ناب، با توجه دعا کردن، ابزار [دعا] را شناختن و انصاف در خواستن؛ آیا با آگاهى از این امور پروردگار را خوانده‏اى؟»

 مرد پاسخ داد: «نه». فرمود: «پس آن‏ها را بشناس.»10

 مى‏فرمود: «آن که دعایش ناب باشد، به یکى از این سه چیز مى‏رسد:

 یا گناهش بخشیده مى‏شود، یا به‌زودى خیرى به وى مى‏رسد و یا شرّى از او دور مى‏شود.»11

 چیزى نزد خداوند محبوب‏تر از آن نیست که از وى بخواهند.12

 مى‏فرمود: «بهترین زمان‏ها و بهره‏ها را براى [سیرابى] جان [تشنه]ات میان خودت و خداوند سبحان قرار بده.»13

 هرگاه یزدان بنده‏اى را [به‌دلیل کارهاى نیکش] دوست بدارد، پرستش نیکو را به وى الهام کند.14

 برترین پرستش، پاک‌دامنى شکم و شرمگاه [از حرام] است.15

 شدنى نیست که خداوند... دعا را در بگشاید و پذیرش را در فرو بندد.16

 لطفِ خداوند سبحان [که مى‏تواند هرچه آدمى مى‏خواهد به وى دهد]، دانشِ راستین او را [که چه چیز به مصلحت نیایشگر است] در هم نمى‏شکند. به‌دلیل همین، همه‌ی دعاها پذیرفته نمى‏شود17 [زیرا انسان گاه چیزى را مى‏خواهد که به مصلحت این یا آن جهان وى نیست].

 در حالى که راه اجابت را با گناهان بسته‏اى، پاسخ [مثبت نگرفتنت] را دور نشمار.18

 «عُروه بن زبیر» مى‏گوید: در مسجد پیامبر خدا گِرد هم نشسته بودیم و کارهاى اهل بدر و بیعت رضوان را یادآور مى‏شدیم. «ابو درداء» [عُوَیمر بن مالک] گفت: «اى مردم! مى‏خواهید به شما کم‏ثروت‏ترین، پارساترین و کوشاترینِ مردمان را در عبادت معرّفى کنم؟»

 گفتند: «چه کسى است؟»

 گفت: «على بن ابى طالب(ع)».

 به خدا سوگند، در جمع، همه از ابو درداء روى برگرداندند. یکى از انصار، وسط حرفش دوید و گفت: «اى عُوَیمِر! سخنى گفتى که از زمان مطرح کردن آن، هیچ کس با تو در آن هم‏نوا نیست.»

 ابو درداء گفت: «اى مردم! من آن‏چه را دیدم، مى‏گویم و هر کدام از شما هر چه دیده بگوید. على بن ابى ‏طالب را در [کنار] چاه‏هاى «نجّار» دیدم که از اطرافیانش جدا و در نخلستان مخفى شد. گُمش کردم و از من دور شد. با خود گفتم حتماً به خانه‏اش رفت. ناگهان ناله‏اى غمگین و نغمه‏اى دلخراش شنیدم که مى‏گفت:

 پروردگارا! چه بسیار گرفتارى که از دوش من برداشتى و آن را با نعمت‏هایت عوض کردى! و چه بسیار خطاهایى که به کَرَمت از آشکار ساختن آن پرهیز کردى! پروردگار! اگر عمر من در نافرمانى‏ام طولانى شد و گناه من در نامه‌ی عملم افزون گشت، من جز بخشش تو را آرزومند نیستم و جز به خشنودى تو امید ندارم.

 صداى ناله، نظرم را جلب کرد و به دنبال صدا رفتم. ناگهان دیدم خود على بن ابى طالب است. خود را مخفى کردم و از حرکت باز ایستادم. در دلِ آن شبِ تاریک، چند رکعت نماز گزارد و آن گاه فریادش به دعا، گریه و ناله و زارى بلند شد. و از جمله مناجات‏هایش با خدا این بود:

 پروردگارا! به گذشتت مى‏اندیشم، خطاهایم برایم کوچک مى‏گردد. آن گاه، بازخواست عظیم تو یادم مى‏افتد و گرفتارى‏ام برایم سنگین مى‏نماید.

 و آن گاه گفت: «آه از این که من در نامه‌ی عملم، گناهى را بخوانم که فراموشش کردم و تو آن را نگه داشته باشى و بگویى: او را بگیرید! واى بر گرفتارى که عشیره‏اش نمى‏توانند نجاتش بدهند و قبیله‏اش سودى براى او ندارند و هرگاه به او ندا دهند، همه به ترحّم مى‏افتند!»

 آن گاه گفت: «آه از آتشى که دل و جگر را مى‏سوزانَد! آه از آتشى که براى کباب کردن، شعله مى‏کشد! آه از فرو رفتن در شعله‏هاى سوزناک!»

 آن گاه على(ع) بسیار گریست و سپس هیچ حس و حرکتى از او نشنیدم. با خود گفتم: حتماً به خاطر شب‌بیدارى، خواب بر او غلبه کرده است. [بروم و] وى را براى نماز صبح بیدار کنم.

 نزدش آمدم. دیدم که مثل چوب افتاده است. تکانش دادم، تکان نخورد. گفتم: «انّا للّه و انّا الیه راجعون! به خدا سوگند، على بن ابى طالب درگذشت.» سریع به خانه‏اش آمدم تا خبر درگذشتش را به خانواده‏اش بدهم.

 فاطمه فرمود: «ابو درداء! چه شده؟»

 همه‌ی داستان را به وى گفتم.

 فرمود: «اى ابو درداء! به خدا سوگند که آن، حالتِ بیخود شدنى است که از خوف خدا به او دست مى‏دهد.»

 آن گاه آبى آوردند و به صورتش پاشیدند. به هوش آمد. به من نگاه کرد. در حالى که من مى‏گریستم، فرمود: «اى ابو درداء! از چه مى‏گریى؟»

 گفتم: «از این که تو را مى‏بینم که چه بر سر خود مى‏آورى.»

 گفت: «اى ابو درداء! اگر مرا ببینى که براى حساب، فرا خوانده شده‏ام و اهل گناه، به عذاب، یقین کنند و فرشتگان خشن و آتش دردناک، مرا به وحشت اندازند و پیشِ خداوند جبّار بایستم - در حالى که دوستانم مرا تسلیم کرده‏اند و اهل دنیا بر من دل مى‏سوزانند - در پیشگاه آن که هیچ چیزى برایش مخفى نمى‏مانَد، دلت بیشتر براى من خواهد سوخت.» ابو درداء گفت: «به خدا سوگند، این حالت را در هیچ یک از یاران پیامبر خدا ندیدم.»19

     آیین نبرد

 آداب

 در چشم‏انداز اسلام، «هدایت انسان‏ها»، محور لشکرکشى‏هاست نه کشورگشایى. یارانش مى‏گفتند چرا در نبرد صفین درنگ مى‏کند و به آنان اجازه‌ی جنگ نمى‏دهد. او در پاسخ چنین گفت:

 ... به خدا سوگند، هیچ گاه جنگ را حتى یک روز به تأخیر نینداختم، مگر به آن امید که گروهى از مخالفان به من بپیوندند و به وسیله‌ی من هدایت شوند و با چشمان کم سوى خود، پرتوى از راهِ مرا بنگرند و به راه آیند. چنین حالى را دوست‏تر دارم از کشتن ایشان در عین ضلالت؛ هر چند خود، گناه خود به گردن گیرند.20

 در فرمانى به «معقل» فرمود:

 کینه‌ی آنان تو را وادار نکند که پیش از آن که به اطاعت‌شان فراخوانى و حجّت را بر آنان تمام کنى، جنگ را بیاغازى.21

 در سفارشى دیگر، به فرماندهى دیگر فرمود:

 با آنان نجنگید تا آنان جنگ را بیاغازند. سپاس خدا را که حجت با شماست. و اگر واگذارید تا آنان جنگ را آغاز کنند، این هم حجتى دیگر است به سود شما و زیان ایشان.

 هرگاه به اذن خدا رو به هزیمت نهادند، کسى را که پشت کرده و مى‏گریزد، نکشید. و آن را که از پاى افتاده است، آسیب نرسانید.

 مجروح را زخم نزنید.

 زنان را نیازارید و آنان را به خشم نیاورید، هر چند آبروى شما بریزند؛ یا امیران‌تان را دشنام دهند ... .22

 تن دادن به صلحى شرافتمندانه به جاى نبردى بیهوده، در نگاه على کارى پسندیده است. در فرمانش به «مالک اشتر» مى‏گوید:

 اگر دشمنت تو را به صلح فراخواند، از آن روى برمتاب که خشنودى خداى در آن نهفته است. صلح سبب بر آسودن سپاهیانت شود و تو را از غم و رنج [جنگیدن] برهاند و کشورت را امنیت بخشد ... .23

 پاى‏بندى به پیمانى که با دشمن بسته شده است، از دیگر آداب نبردهاى اسلامى است.

 اگر میان خود و دشمنت پیمانِ دوستى بستى و امانش دادى، به عهد خویش وفا کن و امانى را که داده‏اى، نیک رعایت نما ... زیرا هیچ یک از واجبات خداوندى ... بزرگ‏تر از وفاى به عهد و پیمان [حتى با دشمنان] نیست.24

 على(ع) آینه‌ی اسلام بود و رفتارش، تبلور موضعِ دین در مسائل گوناگون. از آداب نبرد در دیدگاه امام، «عدم تعرض به غیرنظامیان» است. او در فرمانى به سپاهیانش از آنان مى‏خواهد مراقب باشند افراد عادى از آسیب‏هاى جنگ در امان بمانند.25

 نکته‌ی دیگر «رعایت جوانمردى» حتى در نبردهاست. در نبرد صفین، هنگامى که بر آب چیره شد، برخلاف خواست سپاهیانش، اجازه داد لشکر دشمن از آن بهره گیرند.26

 شیوه‏اش آن بود که نبرد را نه از آغاز سپیده‏دَم، که نزدیک ظهر شروع مى‏کرد و خود یکى از علت‏هاى آن را نزدیکى به شب و کمتر کشته شدن افراد برمى‏شمرد.27

 تاکتیک‏هاى نبرد

 هنگامى که سپاهى را بر سر دشمن مى‏فرستاد، به آنان سفارش مى‏کرد: «چون بر دشمن فرود آمدید یا دشمن بر شما فرود آمد، باید که لشکرگاه‌تان بر فراز بلندى‏ها، یا دامنه‌ی کوه‏ها، یا در بین رودخانه‏ها باشد؛ تا شما را پناهگاه باشد و دشمن را مانع.

 و باید که جنگ‌تان در یک سو باشد یا دو سو [و نه بیشتر].

 و دیده‏بان‏ها بر سر کوه‏ها و تپه‏ها بگمارید تا مبادا دشمن از جایى که مى‏ترسید یا خود را در امان مى‏دانید به ناگاه بر شما تاخت آورَد.

 بدانید که مقدمه‌ی لشکر، همانند چشم لشکر است و چشمان مقدمه، طلایه‏داران هستند.

 از پراکندگى بپرهیزید؛ چون فرود مى‏آیید همه فرود آیید؛ و چون کوچ مى‏کنید، همه کوچ کنید.

 هنگامى که شب در رسید، نیزه‏ها را گرداگرد خود قرار دهید. به خواب نروید یا اندک بخوابید.»28

 هنگامى که «معقل» - پسر قیس ریاحى - را با سه هزار سپاهى به سوى شام فرستاد، نکته‏هاى رزمى را چنین بدو گوشزد کرد:

 لشکرت را در ابتدا یا انتهاى روز به حرکت درآور و به هنگام گرماى نیم‌روز فرود آر.

 مَرکب‏ها را خسته نکن.

 در آغاز شب، لشکر را به حرکت در نیاور که خداوند شب را براى آسودن قرار داده ... به هنگام شب خود و مرکبت را از خستگى در آور ... .

 هرگاه با دشمن رویاروى شدى، خود در میانه‌ی لشکرت قرار گیر.

 به دشمن چنان نزدیک مشو که پندارد قصد حمله دارى؛ و چندان دور نایست که چون کسى باشى که از جنگ، بیم‌ناک است.29

 آوازها را در سینه‏ها حبس کنید [و هیاهو و سروصدا در هنگامه‌ی جنگ به راه نیندازید] که این سکوت، سستى را از مردِ جنگجو دور مى‏کند.30

    رفتار

 امام نه تنها گفتار، که رفتارش تبلور «انسانیت» بود. با توصیه‏هایى که به افراد مى‏کرد، از آنان مى‏خواست با رفتارهایى درست، شخصیت خود را حفظ کنند.

 لغزیدن گه‏گاه افراد را طبیعى مى‏دانست و مى‏فرمود:

 اسب رهوار [نیز] گاه مى‏لغزد.31

 به تأثیر همنشین اشاره مى‏کرد:

 همنشینى با بدکاران، [به تدریج] باعث بدبینى به نیکان مى‏شود.32

 کسى که خود را در معرض تهمت قرار دهد، پس فردى را که به او بدگمان شده سرزنش نکند.33

 هشدار مى‏داد:

 آن که از مرز خود بگذرد، مردم به وى توهین کنند.34

 به همه سفارش مى‏کرد در مرز خود بایستند، تا مردم گرامى‏شان دارند.35

 براى درخواست کردن، مرزى قائل بود:

 آن که [بر خواسته‏اش] بسیار پاى فشارد، از آن محروم مانَد.36

 کسى که [بر مطلبى بى‏اهمیت] پاى فشارد، از او دلزده شوند.37

 روزگار دو روز است: روزى به نفع تو و روزى به ضرر تو؛ پس هرگاه براى توست، شادمانى و سرکشى نکن؛ و هرگاه به ضرر توست، [آن نیز بگذرد] پس شکیبایى پیشه کن.38

 سخت‏گیرى [هاى غیرضرورى]، اخلاق را فاسد مى‏کند.39

 شکفته‏رویى تو، نشانه‌ی بزرگوارى توست، و فروتنى‏ات از منش والاى تو خبر مى‏دهد.40

 کسى که رفتار بزرگوارانه، او را نیکو نسازد، چاره‌ی او خوار شدن است.41

 از افراد مى‏خواست نرمخو باشند، بى آن که به خاطر ضعف [شخصیت] باشد؛ سخت‏گیر باشند، بى‏آن که زورگویى کنند.42

 رفتار هر کسى را نشانه‌ی مقدار خِرَد او مى‏دانست.43

 خاموشى را سبب وقار مى‏شمرد.44

 به سانِ زنبور عسل باش که هرگاه مى‏خورد، از [شهدى] پاکیزه تغذیه مى‏کند و زمانى که [اثرى از خود بر جاى] مى‏گذارد، اثر پاکیزه‏اى مى‏گذارد و هرگاه بر شاخه‏اى مى‏نشیند، آن را نمى‏شکند [و آزارى نمى‏رساند].45

 آدمى، با سخن و رفتارش سنجیده مى‏شود؛ پس چیزى را بگو که بر ارزشت مى‏افزاید و کارى انجام ده ارزشمند.46

    ستایش

 بسیار رخ مى‏داد که دیگران او را مى‏ستودند و براى آن که ستایش به «چاپلوسى» منجر نشود، معیارهایى به آنان عرضه مى‏کرد:

 بیش از اندازه ستودن، چاپلوسى است.47

 هرگاه ستایش مى‏کنى، فشرده ‌گو.48

 بهترین ستایش آن است که بر زبان نیکان جارى شود [زیرا از گزافه و دروغ تهى است].49

 آن که تو را مى‏ستاید [در تو بذر خودبینى مى‏پاشد و در حقیقت]، تو را [از لحاظ رشد معنوى] مى‏کشد.50

 هشدار مى‏داد:

 کسى که تو را به چیزى که در تو نیست بستاید، پس سزاوار است که تو را به چیزى نکوهش کند که در تو نیست.51

    ستیزه‏جویى

 اصحابش را از «ستیزه‏جویى گفتارى» باز مى‏داشت و مى‏فرمود:

 کسى که نمى‏خواهد آبرویش بریزد، بگومگو را رها کند.52

 با بگومگوهاى بسیار، محبتى نمى‏ماند.53

 کسى که بسیار بگومگو مى‏کند، از اشتباه در امان نیست.54

    سخن

 درباره‌ی سخن بسیار سخن مى‏گفت و «آداب سخن گویى» را مى‏آموزاند:

 هر سخن کم خِرَد، همراه با سوگند است.55

 اندیشیدن در گفتار، انسان را از لغزش باز مى‏دارد.56

 پُرگویى، حکیم را مى‏لغزاند و شکیبا را خسته مى‏سازد؛ پس، بسیار نگو تا از تو دلگیر نشوند و بیش از اندازه سخن را کوتاه نکن که [مقصودت را نمى‏فهمند یا برعکس مى‏فهمند و به تو بدبین مى‏شوند و] خوار مى‏شوى.57

 از پرگویى، بدگویى مى‏کرد و مى‏فرمود:

 از پرگویى دورى کن که عیب‏هاى پنهانت را برملا مى‏کند و دشمنان خفته‏ات را به جنبش وامى‏دارد.58

 سخن، همانند داروست؛ اندکش سودمند است و بسیارش مرگبار.59

 زبانت را نگهبان باش؛ چنان که سیم و زر را نگه مى‏دارى.60

 سخن نیکو گویید تا پاسخ نیکو شنوید.61

 از زشت‏گویى بپرهیز که فرومایگان را در اطرافت نگه مى‏دارد و بزرگواران را از تو دور مى‏سازد.

 زشت‏تر از لکنت زبان، پُرگویى است.62

 از گفتن آن‏چه [برتر از اندیشه‌ی مخاطب است و] بیم آن دارى دروغگویت انگارند، بپرهیز.63

 از آن‏چه آگاهى ندارید، نگویید؛ چرا که بخش وسیعى از حق، در مواردى است که آن‌ها را نمى‏شناسید.64

 کم‏حرفى را مساوى با کم‏گناهى مى‏دانست.65

 کسى که بداند از گفتارش بازخواست خواهد شد، اندک [و سنجیده] سخن خواهد گفت.66

 براى هر حرفى، جواب قائل نبود و مى‏فرمود: «چه بسیار سخنانى که پاسخ‌شان خاموشى است.»67

 از افراد مى‏خواست به شدت در حرف زدن مراقب باشند: چرا که «چه بسا جنگى که با یک حرف شعله‏ور شد.»68

 بهترین سخن را سخنى مى‏دانست که: «واژگانش به خوبى چیده شده باشند؛ هم عوام آن را بفهمند و هم خواص.»69

 در سفارش‏هاى بسیارى، از مردم مى‏خواست «بددهن» نباشند و «پاکیزه‏گویى» را شیوه‌ی خود برگزینند. هشدار مى‏داد: کم اتفاق مى‏افتد که زبان، در پراکندن زشتى یا زیبایى افراد، راه انصاف پوید.70

 از رستاخیزباوران مى‏خواست به تأثیر زبان در شوربختى انسان در آن جهان آگاه باشند و مى‏فرمود: «اگر آن‏چه را در ترازو [ى اَعمالت در رستاخیز] مى‏گذارند مى‏دیدى، بر زبانت مُهر [خاموشى] مى‏زدى.71

 با آن همه‌ دشمنى که داشت، باز یارانش را از بددهنى به آن‌ها باز مى‏داشت و مى‏فرمود: «دشنام دادن و دشنام شنیدن، از اسلام نیست.»72

 بزرگوار، هرگز دشنام ندهد.73

 کم‏خردترین نادان کسى است که از دشنام گویى به مردم شادمان شود!74

 با توجه به نقش سرنوشت‏ساز مثبت یا منفى زبان مى‏فرمود:

 به خاطر زبان است که دوزخیان به جهنم مى‏افتند و نور به شایستگان نور داده مى‏شود؛ پس زبان خویش را نگه دارید.75

 هنگامى که شنید گروهى از اصحابش در جنگ صفین شامیان را دشنام مى‏گویند فرمود: «دوست ندارم شما دشنام دهنده باشید. ولى اگر به توصیف اَعمال و بیان حال‌شان بپردازید، سخن‌تان به صواب [و حقیقت] نزدیک‏تر و عذرتان پذیرفته‏تر است.76

شیواگویى

 على(ع)، خداوند سخن است و نهج البلاغه که بخشى از سخنان اوست، سندى است بر این ادّعا. خود فرمود: «ما، فرمانروایان سخنیم که سخن در ما ریشه دوانده و شاخه‏هایش بر سر ما سایه گسترده است.»77

 «محمّد بن یوسف گنجى شافعى» - از دانشمندان غیر شیعه - در کتاب «مناقب» از «معمر»، پسر على، پسر ابى‏ عبداللّه بغدادى با سندش از هشام کلبى و پدرش ابا صالح روایت مى‏کند:

 با جمعى از یاران پیامبر(ص)  نشسته بودیم. سخن درباره‌ی حروف بود و این که حرف «الف» در اکثر واژگان وارد شده و کمتر کلمه‏اى است که از «الف» تهى باشد؛ در حالى که سایر حروف به این مقدار در کلمات حضور ندارند. ناگهان امیرمؤمنان از میان جمع ما برخاست و بى‏مقدمه‏ خطبه‏اى در هفتصد کلمه بر ما ایراد کرد که هیچ الفى در آن به کار نرفته بود، آن هم با محتوا و معنایى ژرف و در خور اندیشیدن! آغاز خطبه‏اش چنین بود:

 حَمِدْتُ و عَظِمْتُ مَنْ عَظُمَتْ مِنَّتُهُ وَ سَبَقَتْ نَعْتُهُ وَ سَبَقَتْ رَحْمَتُهُ غَضَبُهُ و تَمَّتْ کَلِمَتُهُ وَ نَفِذَتْ مَشِیَّتُهُ ...

 همانند این رخداد بار دیگر تکرار شد و امام در جمع دوستانش برخاست و بى‏آمادگى پیشین، سخنرانى‏اى کرد که در آن هیچ واژه‏اى نقطه نداشت. اهمیت این کار هنگامى آشکارتر مى‏شود که توجّه کنیم ساختن حتى جمله‏اى بى‏نقطه بسیار دشوار است. خطبه‌ی بى‏نقطه‌ی کوتاه حضرت با چنین واژگانى آغاز مى‏شود:

 اَلْحَمْدُلِلَّهِ اَهْلَ الْحَمْدِ وَ مَأْواهُ وَ لَهُ اُؤَکِّدُ الْحَمْدَ وَ اَوْحَدُهُ، اَسْرَحُ الْحَمْدَ ...

 و خطبه‌ی بلند بى‏نقطه‏اى که از ایشان روایت شده، چنین شروع مى‏شود:

 اَلْحَمْدُلِلَّهِ الْمَلِکِ الْمَحْمُودِ، اَلْمالِکِ الْوَدُودِ، مُصَوِّرِ کُلِّ مَوْلُودِ، وَ مُسَهِّلِ الْأَوْطارِ ...

 آن هم با معنایى در خور اندیشیدن.

1. سنن الامام علی(ع)/ 128

2. اصول کافى 468/2؛ بحار الانوار 304/90؛ عده الداعى /33.

 3. بحار الانوار 339/84.

 4. سنن الامام على(ع) /347.

 5. بحار الانوار 90/10؛ تحف العقول /101؛ خصال /612.

 6. همان‏ها.

 7. سنن الامام على(ع) /349.

 8. بحار الانوار 123/88؛ وسائل الشیعه، چ آل البیت، 109/8.

 9. بحار الانوار 99/10.

 10. مسند الامام على(ع) 289/9.

 11. شرح نهج البلاغه، ابن‏ ابى ‏الحدید، 276/20.

 12. اصول کافى 21/4.

 13. غرر الحکم /حدیث 2445.

 14. همان /حدیث 4066.

 15. همان /حدیث 3044.

 16. نهج البلاغه /حکمت 436.

 17. غرر الحکم /حدیث 3478.

 18. همان /حدیث 10329.

 19. امالى، صدوق /136؛ تنبیه الخواطر 156/2؛ روضه الواعظین /125.

20. بحار الانوار 56/32؛ نهج البلاغه /خطبه‌ی 54.

 21. همان /نامه‌ی 11.

 22. همان /نامه‌ی 14.

 23. همان /نامه‌ی 53.

 24. همان.

 25. نهج البلاغه /نامه‌ی 60.

 26. مسند الامام على(ع) 332/7.

 27. اصول کافى 28/5؛ بحار الانوار 453/33؛ تهذیب الاحکام 173/6؛ علل الشرائع 603/2؛ وسائل الشیعه، چ اسلامیه، 47/11.

 28. نهج البلاغه /نامه‌ی 11.

 29. همان.

 30. همان /نامه‌ی 16.

 31. غرر الحکم /حدیث 6611.

 32. همان /حدیث 5868.

 33. همان /حدیث 8889.

 34. همان /حدیث 8618.

 35. همان /حدیث 8617.

 36. همان /حدیث 7779.

 37. همان /حدیث 7685.

 38. همان /حدیث 1917.

 39. همان /حدیث 802.

 40. همان /حدیث 4453.

 41. همان /حدیث 9063.

 42. همان /حدیث 7160.

 43. همان /حدیث 7226.

 44. همان /حدیث 4182.

 45. همان /حدیث 7186.

 46. همان /حدیث 1848.

 47. نهج البلاغه /حکمت 339.

 48. غرر الحکم /حدیث 3983.

 49. همان /حدیث 4956.

 50. همان /حدیث 7766.

 51. همان /حدیث 8658.

 52. نهج البلاغه /حکمت 354.

 53. غرر الحکم /حدیث 10532.

 54. همان /حدیث 8115.

 55. همان /حدیث 7336.

 56. همان /حدیث 1311.

 57. همان /حدیث 2009.

 58. همان /حدیث 2720.

 59. همان /حدیث 2182.

 60. همان /حدیث 2295.

 61. همان /حدیث 2568.

 62. همان /حدیث 3244.

 63. همان /حدیث 10173.

 64. همان /حدیث 10245.

 65. همان /حدیث 8405.

 66. همان /حدیث 8124.

 67. همان /حدیث 5303.

 68. عیون الحکم و المواعظ /266.

 69. همان /124.

 70. اصول کافى 23/8؛ بحار الانوار 286/74؛ تحف العقول /97؛ دستور معالم الحکم /22.

 71. نهج البلاغه /حکمت 628.

 72. غرر الحکم /حدیث 1558.

 73. همان /حدیث 9478.

 74. همان /3199.

 75. بحار الانوار 113/10؛ خصال /635.

 76. بحار الانوار 561/32؛ نهج البلاغه /خطبه‌ی 197.

77. نهج البلاغه /خطبه‌ی 224.