عکس سیاه و سفید

نویسنده




شانه دستش بود که موزیک آرام موبایلش بلند شد. شانه را گذاشت روی طاقچه و دوید به سمت گوشی. شماره را که دید لبخندی روی لب‌هایش نشست و گوشی را جواب داد.

ـ سلام... خوبم. تو خوبی؟... معلومه که میام! آخه امروز یه کار واجب باهات دارم...

تلفن که قطع شد با ته مانده‌ی همان لبخند شیرین که روی لب‌هایش مانده بود، به عکس‌های دیوار روبه‌رویش زل زد و به همان تَرَک همیشگی که از میان عکس ماشین‌ها و فوتبالیست‌ها راه باز کرده و دیوار را به دو قسمت مساوی تقسیم کرده بود. با کیف خاصی گفت: «امروز چه روزی بشه!» و رفت جلوی آینه.

 شانه را برداشت و موهایش را به بالا شانه زد. کمی ژل کف دستش ریخت. ژل را به موهایش زد و موهایش را کج شانه کرد. به خودش در آینه، دهن کجی کرد.

دوباره موهایش را زد بالا و کمی نوک موهایش را تیز کرد. شانه را گذاشت روی طاقچه و آخرین نگاه را به آینه انداخت.

- آهان... حالا باحال شد!

در ادکلن را برداشت و روی لباسش فشار داد. تمام اتاق پر شد از بوی خوش عطر. ادکلن را مادر برای تولدش خریده بود. توی آینه با خودش حرف زد: «قربونت برم که انقدر سلیقه‌ی پسرتو خوب می‌دونی. اما منم بد سلیقه نیستم ها! حالا وقتی میترا رو دیدی می‌فهمی!» کیفش را برداشت و در اتاقش را باز کرد.

توی حال کسی نبود. آشپزخانه را نگاه کرد. مادر آن جا هم نبود. در اتاق مهمان‌ها را باز کرد و روکش‌های سفید و فرسوده‌ی مبل‌ها، مثل همیشه ناراحتش کرد. با خودش گفت: «مامان جون، آخه منتظری کی بیاد تا این پارچه‌ها رو ورداری، تا این جا انقدر شکل اتاق ارواح نباشه؟!»

در اتاق را بست و نگاهش رفت به سمت اتاق گوشه‌ی خانه. از بچگی کمتر می‌رفت توی این اتاق. می‌دانست هر وقت مادر می‌رفت آن جا، دلش می‌خواست تنها باشد. اگر می‌رفت، مادر دعوایش نمی‌کرد، اما آن گوشه‌ی دنج، آن حجله‌ که مادر برای بابا درست کرده بود، حس خاصی داشت. انگار بابا زنده بود؛ و این حس نمی-گذاشت، سرزده وارد شود.

اما این بار در نزد. آرام در را باز کرد. مادر روی زمین نشسته بود؛ میان نامه‌ها و آلبوم‌های کهنه و رنگ و رو رفته. آلبومی که دستش بود پر بود از عکس-های قدیمی. مادر تا نگاهش به سعید افتاد، دستش را کشید روی چشمانش و گونه-های ترش را پاک کرد. سعید رفت جلو و نگاهش به آلبوم افتاد. مادر تند صفحه را عوض کرد و دستش را گذاشت روی یک عکس و با خنده گفت: «ببین چقدر ناز بودی!»

سعید کیفش را گذاشت زمین و به مادر خیره شد.

ـ مگه دفعه‌ی پیش به من قول ندادی؟ زدی زیر قولت؟

مادر دستش را گذاشت روی عکس دیگری و بی توجه گفت: «این جا پنج ماهه بودی. لباستو می‌بینی؟ خودم برات بافته بودم.» سعید نشست کنار مادر و نگران نگاهش کرد.

– تا کی می‌خوای این عکسا رو نگاه کنی تا قیافه‌اش از یادت نره؟ باز مگه خبری شده؟!

مادر سرش را گرفت بالا و نگاه رنگ باخته‌اش به چشمان سعید افتاد. لبخندی زورکی زد و گفت: «کجا دوباره خوش‌تیپ کردی آقا؟» سعید سرش را کلافه تکان داد.

– مامان چرا حرفو عوض می-کنی؟ تا کی می‌خوای از حقیقت فرار کنی؟ اشکای قایمکی، ... خنده‌های زور زورکی... فکر می‌کنی نمی-فهمم؟ بسه مامان جون. آخه منم احساس دارم! از دیدن ناراحتیت غصه می‌خورم!

مادر نگاهش را از سعید گرفت و آلبوم را ورق زد. دستش را گذاشت روی عکس قدیمی هادی و نوازشش کرد.

- می‌دونی که، دست خودم نیست! فردا یه گروه جدید میارند.

سعید آهی کشید.

ـ خودم فهمیدم! همیشه وقتی خبر آوردن‌شون رو بهت می‌دن، این طور دست به دامن این عکس‌های قدیمی می-شی. آخه چه قدر تو این عکس‌های خاکی دنبال گمشده-ات می‌گردی؟ نگرد مامان جان، نیست!

مادر به عکس خیره شد.

– بالاخره میاد، این دفعه فرق می‌کنه ...

سعید بلند شد و گفت: «همیشه همین حرفو می‌زنی. به من نگاه کن. قد کشیدم، مرد شدم، اما اون هنوز نیومده. از بچگی گفتی میاد. انقدر گفتی که بزرگ شدم، اما ... » مادر سرش را گرفت بالا.

– سعیدم، فردا می‌یای؟

سعید پشتش را کرد به مادر تا او لرزیدن لب‌هایش را نبیند.

– نه. برای چی بیام؟ انتظار خیلی سخته مامان. می‌خوام دیگه منتظر نباشم!

صدای مادر لرزید.

– اما من هستم! اصلا تو از کجا انقدر مطمئنی؟!

سعید لرزش صدای مادر را احساس کرد. رویش را کرد به مادر. چه قدر چشم‌های خوش‌رنگ مادر ریز شده بود. مهربان گفت: «بس کن مامان جون. خودت هم می‌دونی پیداش نمی‌کنی! بیست و دو سال از جنگ می‌گذره. این همه شهید آوردن. اگه قرار بود بابا پیدا بشه، تا حالا...»  مادر سرش را تکان داد.

–  می‌دونم. می‌دونم پسرم!

سعید شانه‌های مادر را در دستانش گرفت.

– الهی قربونت بشم. پس نرو، خودتو اذیت نکن، باشه؟ دوباره مریض می‌شی-ها!

مادر لبخند زد. سعید آلبومی را که روی زمین بود برداشت و تند تند ورق زد. عکسی را پیدا کرد و از آلبوم درآورد. سعید چهارساله بود و در بغل مادر. موهای فرفری داشت و یک آب‌نبات چوبی دستش بود و معلوم نبود به چه کسی زبان درازی می‌کرد. یک عکس دیگر هم از آلبوم کناری برداشت. عکس خودش و بابا. دوساله داشت و روی گردن بابا نشسته بود.

سعید باخنده عکس را نشان مادر داد و گفت: «ببین چه قدر بانمک بودم!» دلش می-خواست مادر را از آن حال و هوا در بیاورد. دوباره گفت: «به جای این که این همه عکس بابا رو بزنی به دیوار اتاقت، یه دفعه هم عکس من بیچاره رو بزن!» بعد دستش را به سمت قاب عکس بزرگ روی دیوار تکان داد.

ـ بابا جون، من دارم می-میرم از حسودی!

و به نظرش لبخند بابا توی عکس قشنگ‌تر شد. سعید عکس را توی کیفش گذاشت. مادر خندید و از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد.

–  الان هم بانمک هستی پسرم! حالا آقای بانمک، عکسو کجا می‌بری؟ حتماً می-بری نشون ِ ...

سعید سرخ شد. پشتش را کرد به مادر و لبش را گاز گرفت. حال مادر خوب نبود وگرنه آمده بود برای همین موضوع صحبت کند. خودش را زد به آن راه.

–  نخیر! دارم می‌رم دانشگاه.

مادر بلند شد و دستش را گذاشت روی شانه‌ی سعید.

ـ معلومه از تیپی که زدی! ژل، ادکلن، لباس ِ اتوکرده ...

سعید خندید.

– آدم همیشه باید خوش تیپ باشه!

مادر آمد مقابلش و با نگرانی نگاهش کرد.

– سعید جان از انتخابت مطمئنی؟

سعید با در کیفش بازی می-کرد. ابروهایش را بالا انداخت و گفت: «صد در صد!»

*

پتو را کشید روی سرش اما فایده نداشت. چشم‌هایش نمی-خواستند بسته شوند و همچنان تاریکی را رصد می-کردند. از این پهلو به آن پهلو شدن هم بی‌فایده بود.

ذهنش پرکشید به سوی میترا؛ به لحظه‌های قشنگی که بعد از دانشگاه با هم گذرانده بودند.

عکس بچگی‌ها را که نشانش داد، میترا خندید. زبانش را درآورد، مثل عکس بچگی سعید. سعید بلند بلند می-خندید که میترا عکس‌ها را از دستش قاپید و شروع کرد به دویدن. سعید میان تاب و سرسره‌های پارک دنبالش کرد. از عمد آهسته دوید تا میترا همچنان بدود و بخندد ... و میترا آن قدر دوید تا از نفس افتاد.

سعید داد زد: « قبول. عکسا مال تو. صبر کن، می-خوام یه چیزی بهت بگم.» و با نفس‌های به شمارش افتاده گفت: «می‌خوام بیام خواستگاری!»  میترا با شیطنت گفت: «مطمئنی؟»

سعید مطمئن بود. میترا جزئی از زندگی‌اش شده بود؛ می‌خواست همیشه او را داشته باشد. مهربانی‌اش را، نشاط ... و خنده‌هایش که بوی زندگی می‌داد. سرش را تکان داد.

ـ خیلی وقته مطمئن شدم.

میترا به عکس سعید و پدرش نگاه کرد. هنوز نفس نفس می‌زد. گفت: «می‌دونی خیلی شکل پدرتی؟!»

سعید چشم‌ها را بست و آرزو کرد کاش بابا بود. میترا آرام و با لبخند گفت: «من اگه بابای به این خوبی و خوشگلی داشتم، تا همیشه منتظرش می‌موندم! مامانت حق داره هنوزم عاشقشه!»

سعید چشم‌ها را باز کرد و خندید.

ـ پس اگه منم بیست و سه سال بذارم و برم، مثل مامان، منتظرم می‌مونی؟

میترا عکس‌ها را گذاشت توی کیفش.

ـ کجا به سلامتی؟ منم باهات میام! حالا به مامانت گفتی یا نه؟

سعید سرش را انداخت پایین و یاد چشم‌های غمگین مادر افتاد.

ـ امروز حالش خیلی خوب نبود، روم نشد بهش بگم!

 با هم راه افتادند به سمت خانه و قرار گذاشتند که فردا درباره‌ی تصمیم‌شان صحبت کنند. حرف‌های قشنگ... قشنگ ... . خواب که مهمان چشم‌ها شد، میترا پر کشید و رفت.

پدر آمده بود. جوان بود، سالم بود، مثل همان عکس سیاه و سفید که سعید روی گردنش نشسته بود و پدر پاهای کوچک و تپل او را سفت چسبیده بود. مادر می-گفت: «دوساله بودی.»

این آخرین عکس پدر و سعید بود. بعد از آن، پدر رفته بود و دیگر برنگشته بود. مادر گفته بود: «غصه نخور پسرکم، بابا میاد.» اما نیامده بود و سعید غصه خورده بود؛ هر وقت دست کودکی را در دست پدرش دیده بود. بزرگ شده بود و باز هم پدر نیامده بود تا آن شب.

سعید دوید در آغوش پدر. پدر بوی گل یاس می‌داد. سعید نفس‌هایش را عمیق کشید و پدر را محکم چسبید که نرود. پدر صورتش را بوسید و در گوشش گفت: «دلت می‌خواد برگردم؟» سعید به چشم‌های بابا نگاه کرد و گفت: «دلم برات لک زده!» پدر دست سعید را رها کرد و آرام آرام دور شد. وقت رفتن آرام زمزمه کرد: «دیگه چیزی نمونده.» سعید دستش را به سمت پدر دراز کرد و صدایش کرد. اما پدر دور شد؛ دور و دورتر. سعید هر چه دوید پدر دورتر شد و محوتر ... . و او تنها ماند. از تنهایی‌اش ترسید و گریست ...

هق هق می‌کرد که چشمانش را باز کرد. گرمش بود. عرق کرده بود. پتو را کنار زد و نشست. هنوز هم گریه می-کرد. قبلاً هم خواب بابا را دیده بود، اما این بار انگار خواب نبود؛ هنوز بوی بابا را احساس می‌کرد. چه قدر دل‌تنگ بود؛ دل‌تنگ پدری که هیچ گاه ندیده بودش، آغوش گرمش و عطر گل-های یاس ...

*

از صبح که از خواب بلند شده بود، بی‌حوصله بود. خودش هم نمی‌دانست چرا اما بی قرار بود. مادر خانه نبود. همه جا را دنبالش گشت. در مهمان‌خانه را که باز کرد، خیره ماند. اتاق عوض شده بود. مادر روکش-های مبل را برداشته بود، پرده‌ها را کنار کشیده بود تا آفتاب بیفتد توی اتاق، همه جا را برق انداخته بود و روی میز یک سبد گل گذاشته بود! در اتاق را بست و به خودش گفت: «نکنه مامان تو اتاق خودشه و انقدر غرق فکره که صدامو نمی‌شنوه؟»

هوس کرد برود به اتاق مادر؛ آن جا پر بود از نشانه‌های بابا، شاید حالش بهتر می‌شد. در را آهسته باز کرد و داخل شد. دهانش از تعجب باز ماند. این جا چه خبر بود؟ مگر مادر مهمان داشت؟ شیرینی و میوه برای کی چیده بود؟ دور خودش چرخید و اتاق را نگاه کرد. عکس بابا روی دیوار می‌خندید. لباسش، قرآنش، نارنجک و پوکه‌های تفنگ، روی طاقچه‌ی اتاق چیده شده بودند. از خودش پرسید: «این وسایلا قبلاً این جا بودن یا نه؟» دوباره چرخید دور خودش. مادر با چفیه‌های بابا حجله درست کرده بود و جلوی حجله یک تور زده بود. توی حجله چه بود؟ تا به حال نرفته بود.

تور را کنار زد. سجاده و چادر نماز گل گلی مادر پهن بود. توی سجاده‌اش پر بود از گل‌های سرخ تازه. زیر پاهای چه کسی را این طور گل‌باران کرده بود؟ نشست روی سجاده و سرش را گذاشت روی گل‌های سرخ و گریه کرد. با خودش آرام حرف زد: «مگه من می‌تونم فراموشت کنم؟ مگه می-تونم؟»

سرش را بلند کرد. آلبوم‌ها کنار سجاده بودند. برشان داشت. چه قدر دلش برای این عکس‌ها تنگ شده بود. همه را نگاه کرد و بوسید. آخرین آلبوم را باز کرد. این آلبوم را تا به حال ندیده بود. چرا مادرش تا به حال این یکی را نشانش نداده بود؟ عکس اول را که دید، جواب سوالش را گرفت. دستش را گذاشت روی عکس و چشم‌ها را بست. اتاق همین اتاق بود، اما حجله همین حجله نبود. همین جا بود، دقیقاً همین جا اما حجله... حجله‌ی عروس بود.

از اتاق آمد بیرون و یادش افتاد که دیشب مادر گفته بود: «می‌رم تشییع شهدا. شهدا رو بعد از گردوندن توی خیابون‌ها می‌برن گلزار.»

کاش او هم جایی می‌رفت تا از فکر و خیال در می‌آمد. باید می‌رفت دانشگاه اما حوصله‌ی کلاس را نداشت. باید یک کاری می‌کرد. داشت دیوانه می‌شد. بالاخره حاضر شد و رفت جلوی آینه. شانه را برداشت و موهایش را شانه‌ای سرسری کشید و به راه افتاد. سر کلاس نگاهش به استاد بود اما چیزی نمی‌فهمید. ساعتش را نگاه کرد. دو ساعت دیگر مانده بود تا ساعت پنج. شاید اگر میترا را می‌دید کمی آرامش پیدا می‌کرد. اما شوق همیشگی در دل‌تنگی و بی‌قراری‌اش گم شده بود. نگاهش هنوز به ساعت بود، فقط یک ساعت مانده بود به چهار ...

دیشب مادر گفته بود: «ساعت چهار می‌ریم گلزار شهدا. قراره از اون جا شهدا رو ببرن مرقد امام. کاش تو هم می‌اومدی.»

اما سعید دلش نمی‌خواست برود میان آن‌های‍ی که در عین حیات، آرام خفته بودند. دلش می‌خواست عکس سیاه و سفیدِ خودش و پدر لحظه‌ای، فقط لحظه‌ای جان می‌گرفت و سعید پدر را نه از جنس کاغذ، از جنس گوشت و پوست در آغوش می‌کشید.

کتاب را بست و سرش را گرفت توی دست‌هایش. صدای میترا می‌آمد که می‌خندید و می‌گفت: «من اگه بابای به این خوبی و خوشگلی داشتم، همیشه منتظرش می‌موندم!» چشم‌هایش را باز کرد و به استاد نگاه کرد. از دهان استاد صدای بابا می‌آمد که می‌گفت: «دلت می‌خواد برگردم؟» میترا دوباره می-خندید: «می‌دونی خیلی شکل پدرتی؟» مادر گریه می‌کرد و می‌گفت: «این بار فرق می-کنه! فرق می‌کنه!»

از کلاس خارج شد. نمی‌دانست به کجا برود. بابا دستش را گرفته بود و می‌گفت: «دیگه چیزی نمونده.» سعید خیابان‌ها را نمی‌شناخت. صدای میترا می‌آمد و می-پیچید توی گوشش: «تا همیشه منتظرش می‌موندم... می‌موندم ...» ساعت چهار بود. سرش گیج می‌رفت و از خودش می‌پرسید این جا کجاست که این همه شلوغ است؟ مردم با چشم‌هایی تر ایستاده بودند و صدای مارش نظامی می‌آمد. جمعیت را کنار زد و رفت جلوتر.

رسیده بود به گلزار. نفسی عمیق کشید و قلبش آرام شد. دیگر بی‌قرار نبود. یک بوی آشنا، آرامش کرده بود. آرامشی از جنس آرامش  همان عکس‌های سیاه و سفید ...