نویسنده



هوا گرگ و میش صبح بود. سفیدی فلق کم‌کم کوه‌های اطراف روستا را از استتار شب بیرون می‌کشید. نسیم خنکی لابه‌لای شکوفه‌های باغ‌های بادام و آلوچه‌ی اطراف آبادی می‌پیچید و بوی شکوفه‌های بادام به‌خوبی حس می-شد.

زن روی لبه‌ی ایوان ایستاد؛ با چشمانی پرفروغ به چراغ‌های خانه‌های روستای روبه‌رو نگاه کرد.

چراغ‌های قوچان که یک‌به‌یک در حال خاموش شدن بود، انگار برای مردمان مارکده چشمک می‌زد. دلهره و تشویشی که از دیروز به جانش افتاده بود، دوباره چون شاخه‌های خشک، بر افکارش فرو رفت و او را برآشفت. تا نزدیکی‌های اذان صبح و اذانی که نورعلی بر گل‌دسته‌های مسجد سر داده بود، مراقب ماده‌گاو مریضش بود.

این پا و آن پا کرد، دلش تاب نیاورد و دوباره به-طرف طویله رفت. دست روی کلید برق گداشت و گوش‌هایش را تیز کرد. سکوت بود ... و گه‌گاه قدقد چند مرغ و خروس در آن چنگ می‌انداخت. هر چه گوش سپرد، از آن همه ناله‌ای که شب گذشته گاو بی‌رمق سر می‌داد، خبری نبود. با خود گفت: «خدا کنه جوشونده‌ها افاقه کرده باشه ... اگه چیزی نخوره از پا در‌می‌ره ... هوا که روشن بشه، به مش‌امیر می‌گم دام‌پزشک خبر کنه...»

سؤال‌های بی‌جواب از ذهن زن گذشت. کلید برق را فشرد. در چوبی با صدای جیرجیر باز شد. زن نگاه کنجکاوش را در سایه‌ی روشن طویله چرخاند و دنبال برق چشمان درشت ماده‌گاو گشت. بوی پِهِن شامه‌اش را پر کرد. چیزی را که چون تنه‌ی درختی خشک کنار آخور افتاده بود، باور نکرد. گاو با دست و پای کشیده و گردنی دراز، بی‌جان نقش زمین شده بود. چشمان درشت و شفافی که هر روز زن، موقع دوشیدن گاو می‌توانست عکس خود را در آن ببیند، حالا دیگر پشت مژه‌های بلند و قی‌کرده پنهان شده بود. با دیدن نعش بی‌جان ماده‌گاو  رمقی برایش نماند. انگار کسی به پشت زانوهایش زد. کنار رفت و به دیوار تکیه داد.

عرق سردی را که بر ستون فقرات پشتش نشسته بود، حس کرد. کوهی از غم بر دلش سنگینی کرد. از طویله بیرون رفت. نتوانست چند پله‌ای را که به سمت ایوان جلوی اتاق بود، بالا برود. چند بار برگشت و نعش بی-جان گاو را نظاره کرد.

- نکنه هنوز زنده باشه ... شاید بشه کاری کرد.

اما وقتی دستان لرزانش تن بی‌جان و گرمی جسمی را که هر لحظه رو به سردی می‌رفت حس کرد، امید هم در دلش مرد. بوی پهن تا عمق نفسش بالا رفت و دماغش را سوزاند. تا به حال این قدر این بو برایش آزاردهنده نشده بود. حالت تهوع و سرگیجه او را در خود فشرد. خانه با دیوارهای گلی حیاط دور سرش چرخید. مستأصل و وامانده دالان منتهی به کوچه را طی کرد.

در حیاط را گشود. روی سکوی سیمانی جلوی در وارفت. چشمانش را بست.

خنکی هوای صبح، گونه‌هایش را نوازش داد. نفهمید چند دقیقه گذشت. ناگهان گرمی دستانی را روی شانه‌هایش حس کرد: «گل‌بس ... گل‌بس حالت خوبه؟ چرا این جا نشستی؟»

صاحب صدا، خاله‌خورشید، زن همسایه بود. در حالی که چارقد سفیدی گردی صورتش را قاب گرفته بود، با نگرانی پرسید: «گاوت چه طوره؟ ... بهتر شده؟» گل‌بس چشمانش را گشود. چند ثانیه‌ای به زن همسایه خیره ماند. طولی نکشید که خاله خورشید عکس لرزان خود را در چشمان پراشک او دید.

- کاش به حرف مش‌امیر گوش کرده بودم ... دکتر خبر می‌کردم ...

- یعنی چی گل‌بس ... بدتر شده؟

- بدبخت شدم ... تا دم صبح مدام بهش سر زدم ... سرپا بود ... بعد اذون چرتم برد ... رفتم دیدم مرده!

تعجب میان چشمان گشاد شده‌ی زن نمایان شد.

- نه ... چرا گذاشتی حروم بمیره؟ ... اقلاًً می-گفتی می‌رفتیم دنبال قصاب.

زن، گل‌بس را دوباره به دیوار تکیه داد و با نگرانی گفت: «حالا خاطرجمعی که مرده؟ ... بشین تا من بیام.» و باعجله وارد خانه‌ی او شد.

گل‌بس، بغض را فرو خورد. سر و ته کوچه را نگریست. روشنایی، چون اسبی سپید کوچه را می‌پیمود. نگاه بی‌رمقش به سردر چوبی حیاط گره خورد و به سال‌های گذشته رفت.

چهره‌ی خندان و قد رشید تنها پسرش جلوی چشمش نقش بست. قرآن که روی سر پسرک گرفت، او را مثل قاب عکس‌های خاطرات دور کنار تاقچه دید. رحیم آن روز برای آخرین بار در چشم-های لرزان مادر زل زده و گفته بود: «کجایی ننه ... انقد قرآن رو بالا گرفتن که سرم خورد به در.» زن اشک‌های گوشه‌ی چشمان ناامید خود را پاک کرده و گفته بود: «تو رو جون خواهرتو صفدرش که خیلی برات عزیزه ننه، هوای خودتو داشته باش ... بعد بابای خدابیامرزت تو سایه‌ی سر منی ... از وقتی خواهرت رفت خونه‌ی بخت، تو مونس من بودی ننه. به خدا، امامم راضی نیس یه دونه پسر من جلوی تانک بره. همون عقب‌هام که بری کمک، قبوله ننه ... حالا نمی‌شه  تو آر‌پی‌جی-زن نباشی؟»

پسر با قدی استوار، دست روی شانه‌ی مادر گذاشته و نگاهش را که عمقی به‌وسعت دریا داشت، به چشمان مادر دوخته بود.

- این چه حرفیه ننه ... وقتی امام وظیفه کرده، همه باید بریم ... تازه فقط من نیسم که، میرزا با چند تا از بچه‌های مارکده اونجان، تازه از قوچان، گرم‌دره، یاسه‌چاه ... اوه از کل مملکت رفتن. تو دعا کن ما پیروز بشیم، جنگم دیگه آخراشه.

مکثی کرده و با تن صدایی آرام در گوش مادر نجوا کرده بود: «ننه اینو که می‌گم یه رازه ... خیلی دوسِت دارم که می‌گم ... تو خواب دیدم تنها شهید مارکده من می‌شم. تو باید خیلی افتخار کنی ننه». آن روز او آب کاسه‌ی مسی را پشت جوانش ریخته بود و به امید دیدار دوباره هر روز دلش تنگ‌تر شده بود.

صدای زن همسایه دوباره بر افکارش وزید و گذشته‌ها را محو و محوترکرد.

- گل‌بس ... گل‌بس پاشو تو حالت خوب نیس ... بلند شو بریم خونه‌ی ما... حالا اون زبون‌بسته تلف شده که شده، چرا اینقده خودتو باختی؟ ...

حالا جای شکرش باقیه بنیاد شهید بهت وام می‌ده، می‌ری یه ماده‌گاو دیگه می‌گیری فدای سرت، پاشو دیگه.

گل‌بس چهره در هم کشید. کلمه‌ی بنیاد شهید چند بار توی سرش تکرار شد. مغزش سوت کشید.

- تو دیگه این حرف رو نزن، دلم خون می‌شه ... تو که از همه‌ی زندگی من خبر داری اینارو نگو ... تو که می‌دونی خرجی من از لحاف تشک دوزی و اون گاو درمی‌اومد  ... تو ...

زن با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت: «ببخش گل‌بس ... به خدا منظور نداشتم ... می‌خواستم حالا که اون زبون‌بسته تلف شده، دل‌داریت داده باشم ... از من دل‌گیر نشی‌ها، منظور نداشتم.»

گل‌‌بس بی‌رمق سر پا ایستاد و دهان گشود: «می‌دونی چند بار از بنیاد شهید اومدن گفتن، بی‌سرپرستی، کسی رو نداری، بیا یه کمک‌خرجی چیزی ... گفتم رحیمو با اونا معامله نکردم که حالا ازشون طلب داشته باشم ... هنوز دستام جون داره، این مردمم برا جهاز دختراشون هنوز لحاف تشک می‌خوان ...»

آه سردی کشید. کمرِ تاشده‌اش را صاف کرد و گفت: «خورشید! دلم خیلی گرفته ... از وقتی بابای رحیم مرد، امیدم این دو تا بچه بودن؛ رحیم که راه خودشو رفت، گل‌بانو هم که بختش با غریبی گره خورد. دلم خیلی برای همه‌شون تنگ شده ...»

صدای گفت‌وگوی هر دو زن سکوت کوچه را شکست. مش-امیر پاکشان با کلاه نمدی بر سر، در حالی که باد لای پاچه‌های شلوار دبیتش می‌افتاد، از انتهای کوچه به آن‌ها نزدیک شد و پرسید: «گل‌بس گاوت چه طوره؟ بهتر شده؟» هر دو زن به سمت صدا سر برگرداندند. گل‌بس نگاهش را به زمین دوخت و در جواب مرد گفت: «کاشکی من بی‌عقل همون دیشب به حرفت گوش می‌دادم مش‌امیر، می‌ذاشتم دام‌پزشک خبر کنی ... چه می-دونستم ... شکمش باد داشت اما سرپا بود! نخواستم شبی مزاحم مردم بشم.»

- خوب حالام دیر نشده گل‌بس، یه دام‌پزشک گاوتو ببینه بهتره ... من دارم می‌رم خونه‌ی علی‌مراد براشون قالی بزنم، قبلش می‌رم مخابرات زنگ می-زنم. تا دام‌پزشک از شهرکرد برسه این جا، منم کارم تموم می‌شه میام.

اشک از حوض چشمان زن بر شیارهای صورتش جاری شد.

- دیگه فایده نداره مش‌امیر ... تا دم صبح سرپا بود، نمازمو که خوندم رفتم دیدم حیوونی تلف شده. مرد میان‌سال دستی به ته‌ریش جوگندمی‌اش کشید. چوب‌دست و انبردست دار قالی را که دستش بود به دست دیگر داد و گفت: «به همین راحتی؟ مگه من دیشب نگفتم تو زمین‌های چم بالا، پایین ده، آبیارم ... نگفتم اگه دیدی داره می‌میره بگو همسایه‌های دیگه برن دنبال قصاب؟ آخه زبون-بسته مریضی که نداشت، یهو شکمش باد کرده بود.» ته کلامش را قورت داد. توی خانه رفت و برگشت. سری به علامت تأسف تکان داد.

- من نمی‌دونم چرا شما زنا مرغ‌تون یه پا داره! ... زبون‌بسته گوشتشم حروم شد ... می‌رم خونه‌ی علی‌مراد، کارم که تموم شد به بخش‌علی می‌گم تراکتورشو بیاره، لاشه رو ببریم بیابون.

مرد نگاهی به چهره‌ی تکیده‌ی زن که کنار خاله-خورشید به دیوار تکیه داده بود، انداخت.

دلش به حال او که چون سایه به دیوار مانده بود و فکر می‌کرد، سوخت. مسیر کوچه‌ی فرعی را به سمت شرق‌ آبادی در پیش گرفت. همان طور که می‌رفت، گفت: «دیگه غصه خوردن فایده نداره، با همسایه-ها می‌گردیم یه گاو خوب برات پیدا می‌کنیم.»

روز از نیمه گذشته بود. زن توی اتاق رفت و از پشت شیشه‌های کوچک در اتاق، جلوی طویله را نگریست. هر وقت آن جا می‌ایستاد و ماده‌گاو را نگاه می‌کرد، انگار او هم متوجه‌اش می‌شد و با صدای نکره‌اش سر می‌جنباند؛ اما حالا دیگر جای خالی‌اش را مرغ و خروس‌ها قرق کرده بودند و نگهبانی می‌دادند و با پشت پنجه آن جا را به دنبال غذا می‌کاویدند. وقتی مردهای همسایه هیکل سنگین ماده‌گاو را به زحمت توی گاری تراکتور انداختند، او برای آخرین بار پوست شفاف و حنایی رنگش را باحسرت نگریست. از پشت شیشه کنار رفت. چند بار خواست خودش را به دوختن تشک نیمه‌کاره‌ای که کف اتاق پهن بود، مشغول کند اما هر چه کرد دست و دلش به کار نرفت. سوزن لحاف-دوزی را کنار تشکی که نیمه‌کاره به شکل مربع کوک خورده بود، زد. به دیوار تکیه کرد. عکس پسرش رحیم در حالی که آر‌پی‌جی بر شانه داشت، از قاب عکس رو‌به‌رو، به او لبخند می‌زد. از جا برخاست. قاب را برداشت با دستان زبر و خشن، شیشه‌ی آن را پاک کرد و به عکس خندید. وجودش همچون بیابانی در حسرت آب است، ترک خورده بود چه قدر احساس دل‌تنگی می‌کرد. روزهای هفته را در ذهن مرور کرد.

- حواست هس گل‌‌بس امروز پنج شنبه‌اس!

غم از چهره‌اش رنگ باخت و لبان برهم فشرده‌اش به لبخندی نرم شکفت و دوباره به عکس نگریست. از توی صندوق فلزی ته پستو، مشتی شکلات برداشت و در کاسه‌ی مسی ریخت. چادر سیاه رنگ و رو رفته‌ای بر سر کرد. توی آینه‌ی کوچک آویزان به دیوار که نگاه کرد، صدای دخترش گل‌بانو در گوشش پیچید.

- ننه بازم که این چادرو سرت کردی ...

انگار صدای دخترش را باور کرد. با صدای بلند گفت: «این چادر یادگار رحیمه. دلم می‌خواد ننه هر وقت می‌رم سر خاکش، ببینه که هنوز یادگاریشو نگه داشتم و دوستش دارم!»

زن از خانه‌ی کوچکش که وسط آبادی، مثل خانه‌های دیگر بر شیب کوه بلندی ساخته شده بود بیرون رفت. کوچه‌های پرپیچ‌وخم روستا را به سمت غرب آن و به طرف قبرستان کهنه پیمود. در طول راه چند آشنا و فامیل سراغ ماده‌گاو مریضش را گرفتند. با خون‌سردی خبر تلف شدن گاوش را به آن‌ها داده بود و از کنار آن‌ها که به حالش تأسف می‌خوردند بی‌خیال گذشته بود.

شوق دیدار پسر، غم‌ها را از دلش می‌شست و به زانوانش رمقی تازه می‌بخشید. وقتی به قبرستان آبادی که در شیب کوه قرار داشت رسید، مزار پسرش را که چون یاقوتی سرخ بر انگشتری گورستان می‌درخشید، نظاره کرد. طنین صدای او دوباره در گوشش پیچید. «ننه گل‌بس، تنها شهید مارکده من می‌شم!»

آن روز حرف او را فقط یک شوخی می‌پنداشت، حالا بعد از سال‌ها برای آبادی وجود چند جانباز، اسیر و تنها یک شهید، یادگار جنگ بود که حرف پسر را برایش باورکردنی کرده بود. نزدیک مزار که رسید، چند زن در حالی که فاتحه می‌خواندند با او احوال‌پرسی مختصری کردند و دور شدند. گل-بس کنار نرده‌های آهنی دور مزار ایستاد و نگاهی به اطراف انداخت. درختان پرشکوفه، کمرکش کوه-های اطراف را زینت داده بودند. رودخانه‌ی زاینده‌رود، پر پیچ و خم و خروشان، از لای کمربند سبزی که درختان سپیدار در پست‌ترین نقطه‌ی دره برایش کشیده بودند می‌گذشت. خورشید آرام‌آرام به سمت کوه‌های غرب در حرکت بود. زن نفس عمیقی کشید و کنار قبر پسرش نشست. با بال-های چادرش عرق از چهره سترد و به قاب عکس داخل جعبه‌ی آلومینیومی بالای سر قبر خندید.

- علیک سلام ننه ... آخ، که چه قدر روحم تازه شد خدا ...

در خیالش انگار رحیم از قاب عکس بیرون آمد و روبه‌رویش نشست. نور خورشید بر موها و ته ریش سیاهش می‌درخشید.

- غمت نباشه ننه ... من همیشه کنار توأم.

زن سرش را بلند کرد و به جاده‌ی خاکی بالای قبرستان که به وسط آبادی منتهی می‌شد، نگریست. زنی را که بچه‌ای به بغل و پسرکی به دنبال داشت، از دور شناخت. انگشت استخوانی و لرزانش را بالا برد و گفت: «می‌بینی ننه، نومزدته. ماشاءالله حالا چند تا بچه داره!» مرد خندید.

- کدوم نومزد، ننه؟

- دفعه‌ی آخر که رفتی جبهه، با خودم گفتم وقتی برگشتی می‌رم برات خواستگاریش می‌کنم، آخه می-دونستم دلش باهاته!

زن هنوز توی رؤیای شیرین خود سیر می‌کرد که صدای باز شدن نرده‌ی آهنی او را به خود آورد. سر برگردانند. خاله‌خورشید پیراهن پُر‌چین خود را که به میله‌ها گیر کرده بود آزاد کرد و گفت: «گل‌بس نگرانم کردی ... رفتم خونت نبودی، کی اومدی؟»

- ببخش خاله‌خورشید، از پریروز تا حالا منم شدم برای همسایه‌ها دردسر ... خدا خیرتون بده.

خاله خورشید روبه‌روی زن، چهار زانو کنار قبر نشست. گره‌ روسری‌اش را از پشت گردن باز کرد و با بال‌های آن، پیشانی عرق کرده‌ی صورت گردش را پاک کرد. گره‌ روسری که باز شد، گردنبند عقیق دور گردن زن خودنمایی کرد.

- خدا نکنه گل‌بس، درد سر چیه ... از صبح که اون حرف رو بهت زدم، دارم خودمو لعنت می‌کنم ... جلو پسرت می‌گم ... منو حلال کن منظور نداشتم به خدا.

- ای بابا بیا یه شکلات بذار دهنت صلوات بفرست خلقت تازه شه ... گاو اوقاتم رو تلخ کرده بود، دق‌دلمو سر تو خالی کردم.

خاله خورشید انگار که چیزی یادش آمده باشد، با عجله توی حرف گل‌بس پرید و گفت: «راستی گل‌بس تو پریروز از کجا علوفه برا گاو چیده بودی؟»

زن نگاهی به کرت‌های یونجه و شبدر کنار ساحل رودخانه کرد و پرسید: «چند روز پیش عاموصفر اومد گفت گوسفنداشو فروخته، علوفه احتیاج نداره. گفت برم شبدرایی رو که کنار آلوچه‌های پایین ده داره، بچینم برا گاوم. چه طور؟»

خاله‌خورشید در حالی که گره‌ی روسری‌اش را مرتب می-کرد، لب به دندان گزید:

«ای دل غافل ... عاموصفر همین یه ساعت پیش اومده بود در خونتون، تو نبودی. اومد به من

گفت بهت بگم درختای آلوچه رو سم زده ... چند روز صبر کنی بعداً بری سراغ‌شون ... بیچاره فردای اون روز که به تو گفته بود، رفته بود شهر کرد. امروز که اومده، تازه یادش افتاده ... زبون‌بسته گاو.»

گل‌بس آه سردی کشید و گفت: «ای بابا ... گفتم چرا یه دفعه‌ای شکمش باد کرد، نگو شبدرها بادداره بوده، تازه سمی‌ام بودن ...» مکثی کرد و ادامه داد:

- اصلاً دیگه ولش کن اون بنده خدام که تقصیر نداشته. وقتی کاری بخواد بشه می‌شه. خدا بیامرز بابای رحیم می‌گفت، تا خدا نخواد برگ از درخت نمی‌افته ... دیگه از گاوداری خسته شدم، مثل سابق قوه بنیه ندارم.

خاله خورشید اخمی کرد و به او نگریست.

- اینو نگا کن، تازه می‌خواستم بگم مش‌امیر یه گاو خوب برات سراغ داره.

گل‌بس از جا برخاست. قاب عکس را از داخل جعبه برداشت. رو به رودخانه ایستاد. دستی به صورت پسرش کشید. رحیم توی نگاه زن زل زد و به لبخند گفت: «ننه ترسیدی بعضیا بگن بنیاد شهید براش گاو خریده؟...» گل‌بس لبخند زد و صورت پسرش را بوسید. صدای خاله‌خورشید را شنید که می‌گفت: «گل بس با توأم ... دوباره رفتی تو عالم خودت ... گل بس.»