شفا

نویسنده



رو به ضریح می‌ایستد. دستش را روی سینه‌اش گذاشته، بعد از لحظاتی تا کمر خم می‌شود. نمی‌شنوم چه می‌گوید. چیزی نمی‌گذرد که پاهایش خم می‌شوند و دستش به زمین می-رسد. خودش را به دیوار می‌رساند.

نمی‌دانم چرا نگاهم دنبالش است. آشنا به چشمم می‌آید. رو برمی‌گرداند و کاملاً به سمتِ دیوار می‌چرخد. دستش را به دیوار می‌گیرد و دوباره کمر راست می‌کند. آرام‌آرام قدم برمی‌دارد. قدم‌هایش آهسته‌تر از یک کودک نوپاست و راه‌ رفتنش بی‌شباهت به آدم‌های معلول نیست.

خوب نگاهش می‌کنم بلکه بشناسمش. درست می‌آید و روبه-روی من می‌ایستد و با تکیه به دیوار می‌نشیند. سر تا پایش شده پوست و استخوان. از صورتش فقط یک اسکلت باقی مانده که رویش یک پوست نازک و بدون چربی کشیده-اند.

چشم‌هایش توی صورت استخوانی‌اش برق می‌زنند. آن چشم‌ها هیچ‌وقت یادم نمی‌رود. حتی الآن که ده‌سال از دیدن‌شان می-گذرد، می‌شناسم‌شان. باورم نمی‌شود، او باشد. سریع از جایم بلند می‌شوم و به سمتش می‌روم: «سلام حاجی!»

سر بلند می‌کند و به من خیره می‌شود. لبخند نازکی لب-هایش را از هم باز می‌کند. دستش را به زمین می‌گیرد تا به احترام من بلند شود.

دست روی شانه‌اش می‌گذارم و او را می‌نشانم. همزمان با او روی زمین می‌نشینم. خم می‌شوم و پیشانی‌ و صورتش را چندبار می‌بوسم. صدایش را به‌سختی می‌شنوم که می‌گوید: «زیارت قبول!»

می‌گویم: «زیارت شما قبول!... چی شده حاجی؟ آخرش اون شیمیایی‌ شدن‌ها کار دستت دادها!»

باز همان لبخند نیم‌بندش را تحویل می‌دهد. انگار خندیدن هم برایش سخت است. می‌گویم: «شما اول و آخرش شهید می‌شی!... که اومدین مشهد؟»

و باز همان لبخند... .

صدایش نجواگونه به گوشم می‌رسد: «قسمت شد بیام زیارت.»

می‌گویم: «امشب همین‌ جا می‌مونید؟»

صدای هق‌هق گریه‌های چند زن نگاه‌مان را به آن سمت می-کشاند. مردها و زن‌های زیادی دورِشان جمع می‌شوند. حاجی می‌پرسد: «چی شده؟»

می‌گویم: «اون آقا پسری که اون ‌جا درازش کردن و زیرش پتو انداختن، سرطان داره. دکترا جوابش کردن. آوردنش این‌ جا و دخیل امام ‌رضا(ع) شده.»

چیزی به ذهنم می‌رسد: «حاجی!... دکترا به شما چی گفتن؟»

نگاهش توی چشم‌هایم می‌نشیند: «جوابمو نمی‌دادن... رفتم تهران... گفتم، برادرِ فلانی هستم... گفتن بهش کاری نداشته باشید روزایِ آخرشه!»

تکانی می‌خورم. می‌گویم: «به همین راحتی؟»

می‌گوید: «نه به همین راحتی‌ها... یه ده‌ سالی هست ملّت رو گذاشتم سرِ کار! هِی باورشون می‌شه رفتنی هستم. می‌گن امروز می‌میره... فردا می‌میره اما ماشالا هزار ماشالا بادمجون بم، آفت نداره!»

می‌گویم: «هنوزم مثل اون ‌وقتا بذله‌گو هستید حاجی!»

نفس عمیقی می‌کشم و ادامه می‌دهم: «اومدید دخیل شدید؟»

می‌گوید: «اومدم امام‌ رضا(ع) صلاحم ‌رو از خدا بخواد!»

چهره‌اش گُر می‌گیرد. خون می‌دود تویِ صورتش و نفسش تنگی می‌کند. می‌گویم: «چی شد حاجی؟»

می‌گوید: «هیچی! باید برم داروخونه یه دارو هست بگیرم... .»

گفتم: «شما با این حالت نمی‌تونی بری. بده من می‌رم و سریع برمی‌گردم!»

مثل همیشه تعارف می‌کند. راضی‌اش می‌کنم. نسخه را می-گیرم و...

***

صدای صلوات‌های بلندِ مردم صحن را پُر کرده است. خادم-های مشکی‌پوش، دوان‌دوان به سمت جایی‌ که حاجی نشسته بود، می‌دوند. به لرزه می‌افتم و من هم می‌دوم.

 خودم را به حاجی رساندم و او را به سمت خلوت صحن -کشاندم. مردم به سمت جوانی که سرطان داشت هجوم برده-اند و عاقبت، یکی پیراهنش را از تنش درمی‌آورد و یک دسته از آدم‌ها به سمتِ آن مرد می‌روند و دورِ جوان خلوت-تر می‌شود.

زن‌های اطراف جوان، هم گریه می‌کنند و هم صلوات می-فرستند و با صدای بلند با امام رضا(ع) حرف می‌زنند و از او تشکر می‌کنند. خادم‌ها دورتادورِ آن جوان را می-گیرند و مردم را از او دور می‌کنند. خادم‌ها، جوان و ایل و طایفه‌اش را با خود می‌برند و سروصداها می‌خوابد.

برمی‌گردم و به او نگاه می‌کنم. می‌گویم: «این‌جا چه خبر بود؟!»

این بار لبخند تمام صورتش را پر کرده است. می‌گوید: «هیچی...»

می‌گویم: «حاجی!... یه چیزی توی نگات هست که ازش سر درنمی‌آرم. یه خبرایی این ‌جا بوده که نمی‌خوای بهم بگی!»

سرش را کج می‌کند و می‌گوید: «نگفتنیس!»

می‌گویم: «جانِ امام‌رضا(ع) بهم بگو!»

نگاهم می‌کند. می‌دانم دوست ندارد کسی او را به حضرت زهرا(س) قسم بدهد. می‌گویم: «قسمت دادم حاجی!»

لبش را به دندان می‌گیرد. می‌گوید: «همین‌جا نشسته بودم. یک ‌باره فهمیدم صحن خالی خالیه. فقط من هستم و اون جوون سرطانی. دیگه نه آدمی هست نه سروصدایی. یه مرد با عبای سفید و عمامه‌ی سبز اومد طرفم. گفت: سلام! جوابش رو دادم. گفت: این همه صدام زدی، اومدم بگم، خدا گفته هرچی می‌خوای بهت بدیم. شفا می‌خوای؟ چشمم افتاد به همون جوون. آقا گفت، بگو! گفتم، اگه می‌شه لطف کنید شفایِ منو بدید به اون جوون که سن و سالی نداره و مادرش غصّه‌شو می‌خوره! آقا نگاهی به من کرد و لبخندی زد و به طرف اون جوون رفت...»

با دهانی نیمه‌بازمانده نگاهش می‌کنم. می‌گویم: «شفایِ خودت رو بخشیدی حاجی؟!... تو زن و سه تا بچه داری که بهت احتیاج دارن!»

لبخند می‌زند. این بار، هم لب‌هایش و هم چشم‌هایش به من می‌خندند....