فرشته‌ی من تویی که در وجودم درخشیدی

آن زمان که در دقایق پردرد لحظه‌هایم، میان عاطفه‌های وحشی،

خوش‌رنگ می‌شدم

بسان عروسکی خندان

تیرگی روحم را در لذت‌های زودگذر، جشن می‌گرفتم

گلی که خویشتن را در کویر طنازی‌اش اسیر ساخته بودم

ناگهان

تارهای دلم را مرتعش ساختی

از چهره‌ی سنگین اندوه من، چه قدر ندامت وزید

در کنج متروکی از این گذرگاه، به خود آمدم

تنها مانده بودم

سایه‌ای را می‌دیدم

سایه‌ها چه می‌گفتند؟

شتاب کن، پیش از بیدار شدن وسوسه‌های شیطانی

رها کن خود را از تیرگی‌های دیروز

از گذشته‌ای که زوال‌پذیر و پنهان بود

رها کن لحظه‌هایی را که تباه شده‌اند

سایه‌ها در انتظار نور بودند

همچو کویر قلب من که در انتظار آب و رویش است

در انتظار بیداری

میان ماندن و رفتن، درنگ جایز نیست

شتاب باید کرد

تا جاودانه شدن روح

به اثبات می‌رسانم که بیداری داده این نور، به من خفته‌تن

بدین سان

برای بودن و نمودن‌ها، سراپا پاکی می‌شوم

با راهیان ره‌توشه‌ی حجاب، تا کشت دانه‌های سبز  ایمان،

چرا که همه، به گل زیبایی می‌اندیشند که ریشه داشته باشد.