به انگیزهی ولادت امام محمدباقر(ع)
1 رجب
امام باقر(ع) این امتیاز را در میان ائمه(ع) دارد که جد پدری ایشان امام حسین(ع) و جد مادری ایشان امام حسن مجتبی(ع) است.
امام خمینی(ره)
اشاره
حضرت امام محمد باقر(ع) امام پنجم شیعیان، در مدینه به دنیا آمد. مادرش، «فاطمه» معروف به «ام عبدالله»، دختر امام حسن(ع) است و این امام از پدر و مادر، علوی و هاشمی است. «ابوجعفر» کنیهی ایشان و «باقر» و «باقر العلوم» نیز از القاب آن حضرت است. «ولید بن عبد الملک»، «سلیمان بن عبد الملک»، «عمر بن عبد العزیز» و «هشام بن عبد الملک» در زمان حیات آن امام همام حکومت میکردند. اولاد آن حضرت را پنج پسر و دو دختر نقل کردهاند. در زمان امام باقر(ع) علیرغم هرج و مرج موجود به جهت تغییر حاکمیت اموی به عباسی، زمینهای برای قیام علیه دستگاه جور فراهم نبود. با این حال در این میان، قیام علمی ممکن بود. این حرکت علمی امام در حالی صورت گرفت که دانشمندان درباری که متکی به زر و زور سلاطین بودند، هر یک مذهبی از خود تراشیده، سبب انحراف شده بودند. امام باقر(ع) در آن دوران، مطالب علمی و اسلامی را بازگو میکرد و چنان در بسط علوم متبحّر بود که به باقر العلوم یعنی شکافندهی دانشها، معروف گردید. این تلاش مقدس بهحدی بود که شیخ مفید(ره) آن را منحصر به فرد میداند و میزان ظهور علوم دین، آثار و سنت و علوم قرآن، تاریخ و فنون آداب را در این زمان، بینظیر توصیف میکند. اگر به روایات شیعه رجوع کنیم، خواهیم دید که بیشتر آنها از امام باقر(ع) و امام صادق(ع) است، زیرا امامانِ دیگر، مانند آن دو بزرگوار، برای نشر حقایق مجال نیافتهاند.
کوچههای آسمان
پیرمرد نوک عصایش را از زمین بلند کرد. بهسختی گام دیگری برداشت. خستگی و پیری، توان حرکت را از او گرفته بود. آفتاب مدینه بهگرمی میتابید. سر جایش ایستاد. عرق پیشانیاش را پاک کرد. انتهای کوچههای اطراف را نگاه کرد. با کام خشکیده دوباره نام او را زمزمه نمود.
ـ باقر(ع)! باقر(ع)! کجایی؟ من باید تو را ببینم.
و باز به راه خود ادامه داد. گویی کوچهها طولانیتر شده بودند. حسرت دیدار امام باقر(ع) امان از او گرفته بود. دیگر نتوانست جلوتر برود. به دیوار خانهای تکیه کرد. همان جا نشست.
جلوی پایش شاخهی خشکیدهی نخلی افتاده بود. آن را برداشت. به آن نگاه کرد. خاطرات پنجاه سال پیش، جلوی چشمش آمد. این شاخهی خشکیده او را به یاد نخل سرسبزی در همین شهر انداخت. نخلی که روزی در کنار پیامبر(ص) زیر آن نشسته بود و با هم صحبت میکردند. پیامبر(ص) به او رو کرد و فرمود: «ای جابر! تو در دنیا میمانی و آن قدر زندگی میکنی که پنجمین فرزند مرا که از نسل حسین(ع) است ببینی. نام او محمد(ع) است و او را باقر(ع) میخوانند. زیرا او دانای همهی علوم است و علم را میشکافد. وقتی باقر(ع) را دیدی، سلام مرا به او برسان. من در آن روزگار بین شما نیستم».
جابر، نام او را به خاطر سپرده بود تا روزی او را ببیند و سلام پیامبر(ص) را به او برساند. ترسی عجیب در دل جابر افتاد. با خود گفت: «نکند او را نبینم. چیزی به مرگم نمانده است. روزهای آخر عمر من است.
اما... اما... نه...! لعنت بر شیطان...! لعنت...!
پیامبر(ص) خدا هرگز دروغ نمیگوید. وعدهی او همیشه راست است. اگر ایشان فرموده من باقر(ع) را میبینم، پس حتماً او را میبینم. حتی اگر یک روز از عمرم باقی مانده باشد».
جابر، شاخهی خشکیده را زمین انداخت. دوباره شیطان را لعنت کرد. او از این که به وسوسهی شیطان گوش داده بود، احساس شرم میکرد.
نوک عصایش را زمین گذاشت. دو دستی به عصا چسبید. به سختی از جایش بلند شد. به دیوار تکیه کرد. دوباره زمزمهی «باقر! باقر!» بر لبش نشست.
خواست حرکت کند. درب خانهای باز شد. کودکی زیبا بیرون آمد. پدرش همراه او بود. در خانه را بست. جابر نگاه به سیمای ملکوتی پدر کرد. چهرهی نورانی او توجه جابر را جلب نمود. جلو رفت و بهتر نگاه کرد. نور امامت را در چهرهی پدر دید. سلام کرد.
او امام سجاد(ع) بود. جابر دست امام را بوسید. به چهرهی کودک نگریست. ناگهان خشکش زد. چه قدر این کودک شبیه پیامبر(ص) بود. امام سجاد(ع) فرزندان زیادی داشت.
ـ «اما نکند او...! نکند او باقر(ع) باشد!»
رو کرد به کودک و گفت: «جلوتر بیا! جلوتر!» جابر عصایش را زمین انداخت. شانههای کودک را گرفت. خوب در صورت کودک خیره شد. گفت: «برگرد فرزندم». از پشت سر نیز به سر و قد و بالای کودک نگاه کرد. دوباره او را برگردانید. جابر به امام سجاد(ع) عرض کرد: «به خدا سوگند که او شبیه رسولالله(ص) است».
در چشمان کودک خیره شد. پرسید: «نامت چیست؟» کودک گفت: «نامم محمد است». حیرت جابر بیشتر شد. دوباره پرسید: «لقبت چیست؟» کودک گفت: «باقر». زانوان جابر سست شد. بر سر زانوانش نشست. امام باقر(ع) را به سینه چسبانید. اشک در چشمان او حلقه زد. گفت: «جانم به قربانت! تو باقر(ع) هستی؟ پدر و مادرم فدایت!» امام باقر(ع) فرمود: «آری من باقر(ع) هستم. اکنون آن پیامی را که از جدم داری بازگو کن». جابر شگفتزده پاسخ داد: «مولای من! جدت رسولالله(ص) به من مژده داده بود که عمرم طولانی میشود تا شما را زیارت کنم. او به من فرمود وقتی شما را ملاقات کردم سلام ایشان را به شما برسانم».
امام باقر(ع) دستان خسته و فرسودهی جابر را گرفت. با صدایی مهربان فرمود: «سلام بر رسول خدا(ص) تا زمانی که زمین و آسمان پایدار است. سلام بر تو ای جابر که سلام رسول خدا(ص) را به من رساندی». جابر از امام باقر(ع) فاصله گرفت. به امام تعظیم کرد. از امام سجاد(ع) و امام باقر(ع) اجازهی رفتن خواست.
جابر آرامآرام دور میشد. در راه پیوسته خدا را شکر میکرد. او به دیدار امام باقر(ع) موفق شده بود؛ همان کسی که نامش را پیامبر(ص) بر او نهاد و شکافندهی علوم بود.
نسیم گرمی در کوچههای مدینه میوزید و شاخههای نخلها را تکان میداد.1
در محضر نور
هیچکس را بهسان تو ندیدم!
از امام باقر(ع) خواست تا با ایشان همسفر شود. امام پذیرفت. روز حرکت امام به او دستور داد تا ابتدا او سوار شود. پس از سوار شدن و نشستن در کجاوه، به احوالپرسى با او پرداخت و به گرمى، با او سخن گفت. قافله نیمى از روز را حرکت کرد و به کاروانسرایى رسید. قرار شد کاروانیان براى استراحت پیاده شوند. امام به همراه همسفر خود، «ابوعبیده» وارد کاروانسرا شد.
امام با افراد حاضر در کاروانسرا سلام و احوالپرسى مىکرد. در همان لحظات اول با بیشتر افرادى که در کاروانسرا بودند، آشنا شد و به آنان بسیار احترام گذاشت. «ابوعبیده» از این رفتار امام تعجب کرد و به ایشان گفت: «مولاى من! از هیچکس ندیدهام که اینگونه با مردم گرم و صمیمى رفتار کند». امام فرمود: «مؤمنان وقتى به هم مىرسند و با هم مصافحه مىکنند، هنگامى که با هم دست مىدهند، گناهانشان مانند برگهاى خزانزده مىریزد و خداوند به آنها نظر مىکند، تا از یکدیگر جدا شوند».2
آراستگى و بهداشت امام
امام باقر(ع) مانند همیشه نزد آرایشگر مخصوص خود آمد و بر تختى که در دکان او بود، نشست. مرد آرایشگر قیچى و شانه را در دست گرفت و از امام پرسید که میل دارد چگونه موى سر و روى خود را اصلاح کند. امام به او فرمود: «اطراف محاسنم را گرد کن و زیادىهاى آن را بگیر». آرایشگر شروع به کار کرد و آنگونه که باب میل امام بود، موى سر و صورت امام را اصلاح کرد.3
به دعوت او نیامدهام که بروم
تشییعکنندگان با گریه به دنبال جنازه در حرکت بودند و زنى با صداى بلند در میان جمعیت مىگریست و فریاد مىکشید. «عطا»، قاضى القضات وقت، در جمع تشییعکنندگان بود. وقتى دید همگان از گریهها و فریادهاى زن آزردهخاطر شدهاند، نزد زن آمد و گفت: «ساکت شو زن و گرنه همگى بازخواهیم گشت». گوش زن بدهکار نبود و پیوسته فریاد مىکشید. عطا خشمگین شد و از گروه تشییعکنندگان جدا شد و بازگشت. «زُراره بن اَعیَن» نیز به همراه امام باقر(ع) در میان جمعیت بودند. زراره به امام گفت: «اى فرزند رسول خدا! عطا بازگشت. آیا ما نیز بازگردیم؟» امام آرام فرمود: «ما به دنبال جنازه مىرویم و کارى نداریم دیگران چه مىکنند. هرگاه حق با باطلى آمیخته شد، نباید حق را ترک کنیم؛ زیرا در این صورت، حق مسلمان را ادا نکردهایم».
آنگاه به راه خود ادامه داد. سپس به نزدیکى قبر رسیدند. جنازه را روى زمین گذاشتند و امام بر جنازه نماز خواند. صاحب عزا نزد امام آمد و تشکر کرد و گفت: «خداوند شما را رحمت کند. شما نمىتوانید زیاد پیاده راه بروید. از همین جا بازگردید».
امام نپذیرفت. زراره زیر لب به امام گفت: «سرورم، صاحب عزا از شما خواست که بازگردید. دیگر برگردیم». امام فرمود: «نه! ما به اجازهی او نیامدهایم که با اجازه او بازگردیم، بلکه باید حق خود را نسبت به برادر دینىمان به انجام رسانیم و ثوابى را که در نتیجهی این کار به دنبال آن هستیم، دریافت کنیم. انسان هر اندازه در پى جنازه برود، پاداش بیشترى از خداوند مىستاند».4
زینت براى همسر
از امام باقر(ع) اجازه خواست تا وارد شود. به همراه دوستانش وارد اتاق امام شد، ولى هنگام ورود به اتاق با صحنهاى روبهرو شد که انتظارش را نداشت. او امام را با لباسى نو و اتاقش را در وضعى بسیار آراسته و پیراسته یافت. سپس پرسشهاى خود را که از پیش آماده کرده بود، پرسید. هنگامى که پرسشها تمام شد و پاسخها را گرفت و برخاست که برود، امام به او فرمود: «فردا نیز به همراه دوستت به این جا بیا».
روز بعد «حسن زَیّات بصرى» به همراه دوستش به دیدار امام آمد و وارد اتاق دیگرى شد. اتاق امام هیچ امکاناتى نداشت. امام را دید که پشمینه بر تن دارد و بر حصیرى داخل اتاق نشسته است. امام به او فرمود: «اى برادر! اتاقى را که تو و دوستت دیشب دیدید، اتاق همسرم بود که اسباب و اثاثیهاش هم متعلق به او بود. او خودش را براى من زینت کرده بود. پس من هم بایستى خودم را براى او زینت مىکردم. پس گمان به دل خویش راه مده. این جا هم که مىبینى اتاق من است». حسن زیات گفت: «فدایت شوم! سوگند به خدا که دیشب با دیدن آن وضع به شما بدگمان شده بودم و اکنون بدگمانى از دلم بیرون رفت و دریافتم که حقیقت همان است که شما مىفرمایید».5
این قدرها هم شیعهی واقعی نیستیم
نزد امام باقر(ع) نشسته بود و با امام سخن مىگفت و از همشهریان خود براى امام حرف مىزد. او گفت: «پیروان شما در آن شهرى که ما زندگى مىکنیم، بسیارند». امام پس از تمام شدن صحبت او فرمود: «آیا آنان نسبت به هم مهربان هستند. آیا به درد هم رسیدگى مىکنند؟ آیا نیکوکاران نسبت به اشتباه برادران دینى خود گذشت نشان مىدهند؟ آیا نسبت به همدیگر همکارى و برادرى دارند و یکدیگر را در مشکلات یارى مىدهند؟»
مرد که با این پرسشها اندکى در گفتهها و اعتقاد خود نسبت به همشهریان خود شک کرده بود، پاسخ داد: «البته این ویژگىها که شما فرمودید، در میان آنها نیست». امام فرمود: «پس اینها پیروان راستین ما نیستند. پیرو واقعى کسى است که این ویژگىها را نسبت به برادران خود داشته باشد».6
شوخى با زن نامحرم
در کوفه بودم. به یکى از بانوان درس قرائت قرآن مىآموختم. روزى با او یک شوخى کردم. مدتها گذشت تا در مدینه به حضور امام باقر(ع) رسیدم. حضرت مرا سرزنش کرد و فرمود: «ای ابابصیر! کسى که در خلوت گناه کند، خداوند نظر لطفش را از او برمىگرداند. این چه سخنى بود که به آن زن گفتى؟» از شدت شرم، سر در گریبانم فرو کرده بودم و توبه نمودم. امام باقر(ع) به من فرمود: «مراقب باش که دیگر تکرار نکنى».7
پاسخ کوبنده
حدود پنجاه نفر بودیم که در محضر امام باقر(ع) نشسته بودیم. شخصى معروف به «کثیر النوى» وارد مجلس شد. او پیرو مذهب منحرف «مغیریه» بود. وقتى در مجلس نشست، خطاب به امام باقر(ع) گفت: «مغیره، رهبر ما معتقد است که فرشتهاى همراه توست و کافر و مؤمن و شیعهی تو و دشمن تو را به تو مىشناساند». امام باقر(ع) فرمود: «تو چه شغلى دارى؟» کثیر النوى گفت: «گندمفروش هستم». امام فرمود: «دروغ میگویی» گفت: «گاهى جو نیز مىفروشم» امام فرمود: «باز هم دروغ گفتى، تو هستهی خرما مىفروشى». او گفت: «چه کسى این موضوع را به شما خبر داده؟» امام فرمود: «همان فرشتهاى که شیعیان و دشمنان مرا به من مىشناساند! و تو سرانجام در حال سرگردانى و حیرانى بمیرى».
وقتى که به کوفه بازگشتیم، جویاى حال کثیر النوى شدیم نشانی پیرزنى را به ما دادند. نزد او رفتیم و از او پرسیدیم. گفت: «سه روز است که کثیر النوى در حالى که مانند دیوانگان، سرگردان و حیرتزده شده بود، از دنیا رفت».8
اینها حاجی نیستند!
ابوبصیر(ره)، از شاگردان امام باقر(ع)، مردی نابینا بود. او در مراسم حج همراه آن حضرت شرکت کرد. سر و صدا و گریهی حاجیان را شنید. با تعجب گفت: «ما اکثر الحجیج و اعظم الضجیج؟ چه قدر حاجى زیاد است و نالهکن زیاد!» امام باقر(ع) فرمود: «بل اکثر الضجیج و اقل الحجیج: نخیر، بلکه چه قدر ناله کن زیاد است و حاجى کم!» سپس فرمود: «آیا دوست دارى، صحت سخن مرا ببینی؟ که چه قدر حاجى کم است؟» آن گاه امام دستش را بر چشمان ابوبصیر کشید و دعاهایى خواند. ابوبصیر بینا شد. امام به او فرمود: «اى ابوبصیر! به حاجىها نگاه کن». ابوبصیر مىگوید: «نگاه کردم دیدم اکثر مردم به-صورت میمون و خوک هستند و مؤمن در میان آنها مانند ستارههای درخشان در شب تاریک است» ابوبصیر پس از دیدن این منظره، به امام باقر(ع) گفت: «مولاى من! حق با شماست! چه قدر، حاجى، اندک است و ناله کن، بسیار.»9
در کوچهباغ خاطره
چشمهی جاری شکافندهی علمها در بیابان خشکیدهی دانش جوشیدن گرفت و جان جویندگان علم و معرفت را از زلال پر برکت خود سیراب ساخت. شیعه، نشان افتخار دیگری بر گردن آویخت و بر این پیشوای معصوم خود بالید. گل ستارهی وجود حضرت باقر(ع) در آسمان شیعه تابیدن گرفت. اقیانوس علم خروشید و تمام برکههای دانایی را درنوردید و همهی گردابهای جهالت و نادانی را در امواج خروشان دانش خود از میان برچید و بشریت تشنه و سرگردان را در بیابان سرگشتگی به جرعهای از زلال خود سیراب گردانید و جوانههای عطوفت را در هر دلِ حقیقتطلبی شکوفا ساخت. غریبه و آشنا را از کیسهی نورافشان مناعت خویش بهرهمند ساخت و دست پینهبستهی جوانمردی را در دستان گرم احساس خود فشرد. ای عطوف! تا ابد ریزهخوار خوان توایم و میلاد نیکویت را با دلی آکنده از شوق و چشمانی مترنم از کوچِ سینهسرخان کربلا، در سینه، گرم نگاه میداریم. ای افتخار شیعه که در ضیافتخانهی حوزهها و دانشگاهها سفرهی پرنعمت دانش تو گسترده است، میلاد مسعودت گرامی!
گلبرگی از آفتاب
1. خودپسندی و خودشناسی
امام باقر(ع): سُدَّ سَبیلَ العُجبِ بِمَعرِفَةِ النَّفسِ؛ راه خودپسندی را با خودشناسی ببند.10
02 دعایی از امام
امام باقر(ع) در دعاهای خود میخواند: رَبِّ أَصلِح لِی جَماعَةَ إخوَتی و أخواتی و مُحِبِّیَّ، فَإنَّ صَلاحَهُم صَلاحِی؛ خدایا! همهی برادران و خواهران و دوستدارانم را اصلاح فرما، که صلاح ایشان صلاح من است.11
3. نماز و اخلاص
امام باقر(ع) فرمود: الصَّلاةُ تَثبیتٌ لِلإخلاصِ تَنزیهٌ عَنِ الِکبرِ؛ نماز موجب استواری اخلاص و دوری از کبر است.12
4. دو چهرگان
امام باقر(ع)فرمود: إنَّ أشَدَّ النّاسِ حَسرَةً یَومَ القِیامَةِ عَبدٌ وَصَفَ عَدلاً ثُمَّ خالَفَهُ إلی غَیرِهِ؛ حسرتمندترین مردم در روز قیامت، بندهای است که سخن از عدالت گوید و با دیگران خلاف آن عمل کند.13
پینوشت:
1. اثبات الوصیه، ص171.
2. بحار الانوار، ج 46، ص302
3. بحار الانوار، ج46، ص299.
4. بحار الانوار، ج46، ص300.
5. بحار الانوار، ج46، ص292.
6. اصول کافى، ج2، ص173.
7. بحار الانوار ج46، ص247.
8. کشف الغمه، ج2، ص355.
9. مناقب آل ابیطالب، ج4 ص184.
10. تحف العقول، ص286.
11. قرب الإسناد، ص18.
12. الأمالی، طوسی، ص296.
13. بحار الأنوار، ج78، ص179.