ناگاهان،
گویی جهان به کودکی بازگشت
خورشید، میهمانِ کودکان،
و چهار فصل، چون رود، در یک جوی روان شد
و راهی تازه به آسمان آغاز گشت:
در سالمرگ پیلان و زادن غزال
***
یک لحظه، صمغها عسل شد
قاصدکها نوعروس
ریگها گلخند
سینهی مادران رگ کشید
جهان در «محمد» شکفت
و گلخند آغاز شد ...
***
کودکی چوپان
که در رمهی گوسپندان
بازی را بدو میآموخت
و آفتاب
در ولع بوسههای داغ
تاول بر گلبرگ لبهاش مینشاند
در دست، عصا
زیر پا شن، دریا
پیش رو، گوسپندان
و خارهای تُنُک رُسته در صحرا
بر فراز، آسمان
دسترستر از زمین
که زمین کمر را خم میکند
اما آسمان افراختگی میآموزد
چه در چیدن ستاره
و چه در میهمانی آفتاب
چوپانی کمسنتر از گوسپندان
با صبحانهای از سپیده
و توشهی نانافراز از شکیب
گوسپندان چرا میکنند
و او با هر چیز «چرا؟» میگوید
و پاسخ را به آسمان مینگرد
***
خانه، خیمهای از موی بز
با سایبانی ساده
که آفتاب را به جای او بر پشت دارد
و او کودکی بیسایه
که آفتاب سایهی اوست
***
آغاز شگفتیها از سادگیهاست:
حلیمه
به نیابت آمنه
لبخند بدرود را هر روز
در نانافزار او، میپیچید
و محمد
این چوپان رمههای تنهایی
تکیه بر چوبدست
کناری ایستاده
سایهی میشی
تا افق بر زمین میکشد
و او که سایه از آفتاب دارد
بیشتاب رمه را به صحرا میرانَد
و چشمانش در افق خدا میکاود
و چشمانش در افق، خدا را میخوانَد
بالایش در هودجِ سرابِ صحرا
از نگاه حلیمه دور میشود
و دایه در ابری مینگرد
که در آسمان با کودکش پابهپا میگذرَد
***
حلیمه مهر مادری را با او میآموزد
با بدرود مهربانی صبحگاهی
گذران مهربانی روزا هنگام
و درود مهربانیِ شامگاهان
با لبخندی که پگاهان در سفرهی سپیده میپیچد
و به گردن غزال صحرایی خود میآویزد
و با رمه، او را
به دایههای دیگر میسپارد:
به صحرا
و آفتاب
و تنهایی
و شکیبایی
حلیمه، شامگاهان
لبخندهای دیگر را
در سفرهی شام او مینهد
خواب
در گاهوارهی مهر و گلخند
یا در تابی بلند بین سپیده و فلق
در خیمهای از موی بز
با دیرکی از چوب گز
فرشی از بوریا
آفتابی طاقتسوز
و سرودههای خاموش صحرا
بر لبِ روزهایی به بلندای آسمان
در وزشی از نسیم اندیشه
افق در چشماندازی بیپایان
با رنگ زمینهی خاک
و شانههای لخت خاشاک
و بستر لَختِ شن
و تختِ روان سراب
بر شانهی آفتاب
و گردهی ماهور
تا افق دور ...
***
شبهای چادر
همزاد قصههای درخور
و از پندهای حلیمه پر:
- قدر صحرا را بدان!
این قلمرو غروبگاهی شفق
شبستان پگاهیِ سپیده و فلق
شهر، باغستان بتهاست
تاکستان مستیها
خارستان ستم
و زمستان پستیها
محمد
به چشمهی فصاحتِ حلیمه مینگرد
با چشمانی
از نابترین سیاهی شب
و عمیقترین قعر دریا
و زلالترین صفای چشمه
و فشردهترین دلتنگی غروب
و بلندترین ارتفاع پرواز
در نگاهی از رنگ و درنگ
و زیتون و سیب
و شرم و شکیب
و خواب سبز بیشه
و جنگل نُه توی اندیشه
***
و مگر
گویی جهان به کودکی بازگشت
خورشید میهمانِ کودکان
و چهار فصل، در یک جوی روان شد
و راهی تازه به آسمان آغاز گشت:
در سالمرگ فیل و زادن غزال
خاستگاه نور1
غروبی سخت دلگیر است
و من بنشستهام این جا، کنار غار پرت و ساکتی، تنها
که میگویند روزی، روزگاری، مهبط وحی خدا بودهست
و نام آن «حرا» بودهست
و این جا سرزمین کعبه و بطحاست
و روز، از روزهای حجّ پاک ما مسلمانهاست ...
***
برون از غار:
ز پیش روی و زیر پای من، تا هر کجا سنگ و بیابان است
هوا گرم است و تبدار است اما میگراید سوی سردی،
سوی خاموشی
و خورشید از پسِ یک روز تب، در بسترِ غرب افق، آهسته میمیرد ...
و در اطراف من از هیچ سویی، ردّ پایی نیست
1. این شعر در مسابقهی مجلهی یغما، به-مناسبت آغاز پانزدهمین قرن بعثت پیامبر(ص) در مهرماه 1347، بین اشعار نورسیده از سراسر کشور، ممتاز و برندهی جایزه شد.