نویسنده


به‌مناسبت هفدهم خرداد، سال‌روز درگذشت حضرت زینب(س)

اسب رمید ... تاخت آورد ... شیهه‌ای بلند سر داد که آفاق از آن پُر شد. دلاوری را در کنار گرفت که قبیله‌ها را در مانده کرده بود ... با زمین هم-آغوش شد ... سر بر بالین شن‌های بیابان نهاد ... تشنگی از پا درآوردش ... و خون‌ریزی ناتوانش ساخت و فرات با پیچ و تاب می‌رفت و امواجش مانند شکم ماهی، سپید بود و بی‌قرار. اسب چرخید. شیهه سر داد و به سوار نزدیک شد. پیشانی‌اش را به خونِ سرخ‌فام مالید. شن‌های ملتهب دشت، به رنگ غم‌ناک شفق بود.

مردی از قبائل، سرمست از کشتار فریاد زد:

- اسب را بگیرید. از نسل اسب پیامبر(ص) است.

اسب مانند گردبادی بی‌قرار بود. بی‌هیچ ترسی می‌جنگید و هجوم قبائل را از خویش می‌راند. تو گویی روح حسین در وجودش نفوذ کرده بود.

اما حسین بر شن‌های کربلا آرمیده بود.

قبائل را چه شده بود که آتش کینه را شعله‌ور ساخته بودند؟ در درون‌شان شهوت انتقام می-جوشید.

طوفان شن از زیر سم‌های اسب به هوا برخاست و گرگ‌ها نتوانستند از سرکشی اسبی خشماگین جلوگیری کنند که سوارش از زین به زمین افتاده بود و روح خروشانش به پرواز درآمده بود و نفس‌هایش با خاک آمیخته می‌شد. مردی که خواب گنجینه‌های «ری» و «گرگان» داشت، نعره کشید:

- رهایش کنید تا ببینیم چه می‌کند

اسب پا پس کشید. به افق دوردست نگاه کرد و سپس سرش را به‌سوی سبط پیامبر(ص) چرخاند.

او همچنان بر شن‌ها آرمیده بود. نمی‌توانست روی پا بایستد. خون از قلبش جاری بود و جویباری نازک بر زمین می‌ساخت که نورش به تاریخ روشنی می‌بخشد.

هیاهوی قبائل فروکش کرد و اسب به‌سوی حسین(ع) آمد. او را بویید. سینه‌اش را از عطر پیامبران بیاکند. به زمین سم کوبید و شیهه‌ای طنین‌افکن سر داد. می‌خواست زمین را بیدار کند و زیر پای کسانی که آزادی را کشتند و به صلح زخم زدند زلزله اندازد.

اسب به‌سوی خیمه‌های طوفان‌زده روان شد. طنین شیهه‌های بلندش در آسمان تاریخ نقش می‌بست:

- بیداد، بیداد از مردمی که نوه‌ی پیامبرشان را کشتند.

همه چیز به سر آمد و طوفان به پایان رسید. شن‌ها از اشک و خون پُر شد و فرات همچنان می-رفت و برای رسیدن به دریای دوردست، موج از موجش پیشی می‌گرفت.

اسب به‌جانب فرات روی آورد؛ فرات به سرزمین-های ناشناخته سفر می‌کرد. امواج خروشانش باشتاب ره می‌سپرد و سنگ‌ریزه‌های پراکنده‌ی ساحل، به ناله‌های هراس‌انگیزی گوش می‌داد که مانند شیهه‌ی اسب غمگین بود.

در ژرفای رود، تصویر گل‌دسته‌ها، گنبدها و کاروان‌های مسافر می‌درخشید. آن جا در بستر رود، ستارگان می‌درخشید و ماه به آسودگی غنوده بود و شیهه‌ای کربلایی با آب‌های خروشانی که به سوی دریا می‌رفت آمیخته بود.

اسب بعد از یک روز آشفته و سوزان، در آغوش گل خوش‌بو آرام گرفت.

در شب وقتی که نخلستان کناره‌ی فرات، مانند مژگان فرشته‌ای شهید به نظر می‌آمد، فرات شیرین چنان تلخ شد که گویی از نمک بیابان لبریز است.

و به هنگام عبور ابرها، پاره‌ای ابر سپید دیده می‌شد که همچون اسبی بال‌دار راهش را در آسمان نیلگون می‌گشود و برای آیندگان راه آزادی را ترسیم می‌کرد.

رقص آتش

زبانه‌های آتش می‌رقصید و خیمه‌های کاروان را می‌بلعید. شعله‌ها مانند شیطانِ خشمگین به‌نظر می‌رسید.

زنان و کودکان، سرگشته در بیابان گریختند و گرگ‌های غارتگر چون بادی دیوانه در میان خیمه-ها افتادند.

قبائل، به غارت و تاراج شتافتند و آن تکه از زمینِ خدا، صحنه‌ای هراس‌انگیز شده بود. شیطان آشکارا می‌دمید و صفیر می‌زد. آدم را مسخره می-کرد و انگار بر بهشت گمشده غمگین بود.

میان مردم، زنی می‌درخشید که نامش زینب(س) بود و ندای آسمانی را تلاوت می‌کرد:

- ای آتش خنک و سلامت باش.1

به سوی خورشیدِ در حال غروب گام نهاد. زینب با روح علی نَفَس می‌کشید و تن‌پوش ایوب پیامبر را به تن کرده بود.

زینب به‌سوی آخرین قربانی آسمانی قدم برداشت.

گل‌ها، غنچه‌ها و شکوفه‌ها ناپدید و راه خارستان بود؛ راهی که به‌سوی حسین(ع) می‌رفت.

زینب برابر پیکر پاره‌پاره زانو زد و گفت:

- خداوندگارا! این قربانی را از ما بپذیر.

برخاست. غم‌هایش را فروخورد. در جست‌وجوی کودکان و زنانی برآمد که همچون پرندگانی گریخته از کشتی غرق‌شده در دوردست، پریشان و پراکنده بودند.

چشمان خواب‌آلود و دل‌های کوچک، از بیم گریختند و کودک «شیرخوار» همچنان با گلویی ارغوانی‌فام خفته بود.

زوزه‌های گرگ‌ها، وداع گل‌ها را می‌آشفت و سبزه-ها خاکستر شده بودند و باد آن‌ها را می-پراکند.

همه چیز سخت می‌لرزید. موجودات تعادل‌شان را از دست داده بودند، گویا زلزله‌ای رخ داده بود؛ زلزله‌ای دیوانه که هستی را می‌شکافت.

زمان آن فرارسید که کاروان سفر از سر گیرد. زنی پدیدار شد که صبر پیامبران تن‌پوش او بود. رسالت‌های او آغاز شد. نام آن زن، زینب(س) بود.

در لحظه‌ی کوچ، شتران بارهای سنگین را بلند کردند و کشتی‌های صحرا، لنگر برکندند.

قطب‌نمای تاریخ، شهری را نشان می‌داد که به فریب‌کاری مشهور بود. از دوردست، کوفه هویدا شد؛ شهری خوار، با آبروی بر باد رفته.

زینب که از شکیبایی حسین سیراب شده بود، گفت:

- هرگز نمیرد آن که سرش بر فراز نیزه است. به او بنگر، سوره‌ی کهف تلاوت می‌کند.

جوانی ناتن‌درست که از دندان گرگ‌ها جان به در برده بود گفت:

- آنان آزادی و انسان را کشتند ...

- روح بزرگ، مرگ را نمی‌شناسد. دشمنان، با روی نیزه بردن، آنان را بالاتر برده‌اند.

زنِ پوشیده در شکیبایی ادامه داد:

- برادرزاده! نگاه کن، به‌زودی وارد کوفه می-شویم.

اندوهی چون چاهی ژرف

خواب از سر «ام سلمه» پریده بود. خواب، چشمانِ شب‌زنده‌دار او را ترک کرده بودند. به ستارگانی خیره مانده بود که در دوردست سوسو می‌زدند.

از وقتی حسین از حجاز رفته بود، پیوسته خواب می‌دید.

از زمان کوچ حسین به سرزمین سیاه، پیامبر(ص) را اندوهگین در خواب می‌دید. از خواب که بیدار می‌شد، یاد روزی می‌افتاد که پیامبر پسرش ابراهیم را از دست داده بود و غمگین بود. پسرش را در آغوش گرفته بود و با چشمان اشک‌فشان می‌گفت:

- ما به‌خاطر تو غمگینیم.

اما اینک، اندوه پیامبر عمیق بود؛ چون چاهی ژرف.

هرگز او را چنین ندیده بود.

موهای پیامبر چون بیابانی پر موج و ژولیده بود. چهره‌ی برف‌گونش آغشته به خاکی سرخفام بود و سرش خاک‌آلود.

دل‌پریشی، «ام المؤمنین» را ویران کرده بود. در دلش می‌دانست اتفاق دهشتناکی افتاده است. حسین در سرزمینی است که همواره به فرزندانش نیرنگ زده است.

چشمان کم‌سویش را بست، بار دیگر رسول خدا(ص) را دید. این بار وحشت کرد. موهایش ژولیده و خاک‌آلود بود و خاک از سر فرو می‌ریخت.

- ای رسول خدا! چرا تو را چنین ژولیده و خاک-آلود می‌بینم؟

آخرین فرستاده‌ی خدا، با چشمانی اشک‌فشان پاسخ داد:

- فرزندم حسین را کشتند. داشتم برای او و یارانش قبر می‌کندم.

ام سلمه از خواب پرید. دید گریه می‌کند؛ با صدایی به‌سانِ هق‌هق ناودان‌ها، در فصل‌های بارانی.

گریه، در شب راهش را می‌گشود و به تاریکی نفوذ می‌کرد، به ظلمتی که پیش از سپیده شهر را فرا گرفته بود.

ستارگان، مانند دل‌های خسته از تپیدن، کم‌سو می-درخشیدند.

ام سلمه، باشتاب به‌سوی شیشه‌ی خاک رفت که جبرئیل آن را از کناره‌های فرات آورده بود.

در شیشه، خون پررنگی فوران می‌زد؛ خونی از زخمی عمیق؛ آتش‌فشانی از خون جوشان.

- ای جوان از دست‌رفته‌ام کاش مرگ زندگی‌ام را می-بلعید ... امروز رسول خدا(ص) از دنیا رفت. امروز فاطمه‌ی زهرا(س) از دنیا رفت.

غبار اندوه شهری را فراگرفت که شکوهش را از دست داده بود.

اینک این «ابوسفیان» است که بار دیگر لشکر شرک را فرماندهی می‌کند. آمده است تا انتقام جنگ «بدر» را بگیرد؛ انتقام «ابوجهل»، «امیّه»، «ولید»، «هبل»، «لات» و «عزی» را.

- کجایی ای رسول خدا(ص)؟ به‌سوی نوه‌ات بشتاب که شمشیرهای قبائل او را ربودند. بشتاب تا ببینی آزاد‌شدگانت چه کرده‌اند. منبرت را دزدیده‌اند و خوک‌ها و میمون‌ها بر آن می‌جهند.

و اینک امروز قلبت را چاک‌چاک کردند. سینه‌ی حسین را چاک‌چاک کردند.

آن‌ها به ابر باران‌خیز زخم زدند؛ پس ای زمین، تشنه بمان! آن‌ها شعله‌های روشنایی را خاموش کردند؛ پس ای خورشید کوچ کن! آنان گل‌ها را لگدکوب می‌کنند؛ پس ای زمین از حرکت بازایست.

و چون حسین پنهان شد، زمان اندوه فرارسید. اسبان عرب‌خوار و ذلیل شدند؛ همانند کودکان اسیر.

ام سلمه، پا کِشان کنار قبر رسول خدا(ص) رفت. به‌خاطر حسین به او تسلیت گفت. اما قبر زهرا(س) همچنان ناشناخته است و علامت سؤال بزرگی را ترسیم می‌کند و از تاریخ پاسخ می‌طلبد.

شهرِ ترسوی منتظر، بیدار شد. چشم‌های دودو زده، می‌نگریستند.

مارانی که از مکه گریخته بودند، سرهای‌شان در شام آشکار شد و صدای‌شان فضا را پُر می‌کرد؛ آن گونه که نزدیک بود سخنان آسمانی را خفه کند.

«ابوجهل» بار دیگر از قبر درآمده بود. جام‌های شراب را سر می‌کشید و عربده می‌زد.

و «بلال» و «عمار» و «سلمان» گریختند. در جست-وجوی رسول خدا(ص) بودند. آتش شعله‌ور شده بود ...؛ آتش جنگ.

واژگان آتشین

غروب غمگین، بال‌های خانه‌های شهر حیله‌گر را سرخ کرده بود. کاکل نخلستان سرخ بود؛ چون اخگر و مانند گل‌زخمی درخشان به‌نظر می‌آمد.

کاروانی که به دست سرنوشت آمده بود، وارد پایتختِ ویران‌شده شد.

آن روز غروب، کوفه بسان پیرزنی فاسد بود.

مردمان حیران، بر گرد قافله‌ی شگفت‌انگیز حلقه زده بودند.

زنی کوفی – که شاید می‌خواست نمک بر زخم بپاشد – پرسید:

- شما از کدام دسته اسیرانید؟

و پاسخ چون آذرخش آمد:

- ما اسیران آل محمدیم.

و دختر محمد(ص) به مردم اشاره کرد. سکوت خیمه زد.

و او مانند فرشته‌ای فرود آمده از آسمان، روی شتر به چشم می‌آمد.

مردم ساکت شدند و تاریخ ایستاد تا به سخنان تازه‌ی علی(ع) گوش دهد با زبانی دیگر:

- ای اهل کوفه! ای نیرنگ‌بازان! آیا می‌گریید؟ هنوز چشمان [ما] گریان است و ناله [های ما] خاموش نشده. شما مانند زنی هستید که رشته‌های خود را نیکو ببافد و سپس از هم بگسلد. شما ایمان خویش را مایه‌ی نیرنگ میان خود ساخته-اید و رشته‌ی ایمان را بستید و دوباره باز کردید.

در میان شما هیچ نیست مگر خودستانی و فساد و سینه‌های پرکینه و چاپلوسی چون کنیزان و سخن-چینی دشمنان.

شما مانند گیاهان روییده در زباله‌دان‌ها هستید که قابل خوردن نیست و به نقره‌ای مانید که زینت قبرها باشد و بی‌استفاده. چه زاد و توشه‌ی زشتی برای خود در آن جهان اندوختید که باعث خشم خداوند گردید و عذاب جاودانه برای‌تان مهیا شد.

سخنانی چون آذرخش و مردم مانند نشانه‌های قبرهای ویران‌شده‌ای بودند که می‌سوختند.

سکوت همچنان مثل کلاغی افسانه‌ای آن جا نشسته بود و تنها سخنان زینب بود که در گوش تاریخ طنین می‌افکند:

- آیا [بر ما] می‌گریید؟ آری سوگند به پروردگار بسیار بگریید و اندک بخندید. شما لکه‌ی ننگ روزگار را در دامن خویش افکنده‌اید ... از رحمت الهی دور باشید. مرگ بر شما باد. به-راستی که تلاش‌تان به ناامیدی کشیده و دستان-تان زیان‌کار شد و معامله‌ی شما باعث زیان شما گردید. خدا و رسول خدا(ص) را به‌خشم آوردید و خواری و درماندگی شما را فرا گرفت ...

وای بر شما ای کوفیان! آیا می‌دانید کدامین جگر از رسول خدا(ص) را شکافتید؟ و کدامین پرده-نشینان او را از پرده برون افکندید؟ و چهع پرده‌ای را دریدید؟ و چه خونی از او بر زمین ریختید؟ چه کار زشت و ناشایسته‌ای انجام دادید. چیزی نمانده است که آسمان‌ها از آن [کارتان] چاک‌چاک شود و زمین بشکافد و کوه‌ها فروریزد ... کاری زشت و بسیار پلید انجام دادید؛ بسیار چون روییدنی‌های زمین و سراسر آسمان. آیا اگر آسمان خون ببارد، شگفت‌زده خواهید شد؟ همانا عذاب روز واپسین خوارتر است و به‌راستی پروردگارتان در کمین‌گاه [ستم‌کاران] است.

واژه‌ها چون گردبادی آتشین بود و شیهه‌ای خشمگین از دوردست می‌آمد؛ از سرزمین کربلا.

حسین هنوز می‌جنگید. حسین مرگ را می‌شناسد. راز جاودانگی را کشف کرده است و با شمشیرش حجاب زمان‌ها را دریده است و اینک زینب است که به «راه» اشاره می‌کند؛ راهی که حسین آن را ترسیم کرده بود.

صدایی مدهوش پرسید:

- اما حسین همچنان در سرزمین داغ افتاده است؛ پیکری بی‌سر!

- فقط یک خواب سبک است. به‌زودی سواری که قبائل را حیران کرد برخواهد خواست. همین روزها شمشیرش مانند آذرخشی آسمانی خواهد درخشید و اسبش از آب‌های فرات برانگیخته خواهد شد و شعله‌های نبرد بار دیگر فروزان خواهد شد ...

کربلا میدان نبرد تازه‌ای است در هر سرزمین ستم-دیده و در هر زمان بیداد. به‌زودی هر تکه از خاک خدا کربلا خواهد شد و روز عاشورا چنان گسترش خواهد یافت که تمامی زمان‌ها را در برگیرد و طولانی‌ترین روز تاریخ خواهد شد؛ بلکه سراسر تاریخ را فرا خواهد گرفت.

- اینک این زینب است؛ دختر علی(ع).

نگهبانان قصر به قافله‌ای که می‌آمد نگریستند و چنین فریاد زدند. قافله‌ای که گرگ‌های خاکستری آن را محاصره کرده بود.

این زینب است که با گام‌های آرام پیش می‌آید. وارد کاخ می‌شود. در سینه‌اش دل علی می‌تپد و در چشمانش نور حسین می‌درخشد. درها برابر کاروان اسیران گشوده می‌شود؛ اسیرانی با چهره-هایی حاکی از سرافرازی و نپذیرفتن ستم و خاری چشمان نافذ، پرده‌های زمان را برمی‌درند و به آن سوی روزگار می‌نگرند ...؛ روزهایی که یزید و پسر زیاد سقوط کرده‌اند. بارگاه‌شان ویران شده و کاخ‌های‌شان فروریخته و آنان پیکرهایی بدبو و بی‌روح هستند.

قافله در کاخی بار افکند که زیر پای ساکنانش می‌لرزید؛ کاخی که تیرها و سرنیزه‌ها نگهبانش بودند.

1. انبیا، آیه‌ی 69.