نویسنده



مرد با دست‌مال کاغذی، پیشانی عرق‌کرده‌اش را پاک کرد. زهره میان درگاهی اتاق ایستاد.

- چی شده جلال؟ بازم همون درد لعنتی!

مرد سر تکان داد و روی لبه‌ی تخت نشست. زهره هراسان به ‌طرف آشپزخانه دوید و با لیوانی آب و قرصی در دست، برگشت.

- بگیر. زود بخور تا دردش بیشتر نشده. کار خوبی کردی امروز سرکار نرفتی.

مرد قرص را با جرعه‌ای آب قورت داد. روی تخت رفت، پتو را روی سرش کشید و در خود مچاله شد. صدایی آرام از زیر پتو گفت: «زهره، لطفاً می‌ری، درم ببند.» زن نگاه نگرانش را از مرد گرفت و از اتاق بیرون رفت.

مرد که از نبود زهره در اتاق مطمئن شد، از جا برخاست و اول از همه  کلید را توی در چرخاند. بوی بارانی که دیشب بر پیکره‌های سنگی و سیمانی شهر باریده بود، از پنجره‌ی نیمه‌باز اتاق به داخل نفوذ می‌کرد. مرد نفسی تازه کرد و گوشی تلفن همراه را برداشت. روی لبه‌ی تخت نشست. شماره‌ای گرفت و با صدایی آرام لب باز کرد.

- الو ... سلام رضا ... خوبی ... ممنون، منم خوبم ... نه فکر نکنم امروز بتونم بیام ... زنم مرخصی گرفته و اصرار داره با من بیاد مغازه ... فکر کنم یه بوهایی برده ... آره می‌دونم امروز تولدشه ... خیلی دلم می‌خواست بیام، ولی ... بهش بگو اگه تونستم سعی می‌کنم عصر بیام ... خداحافظ.

گوشی را روی حالت لرزش گذاشت و نشست. نگاهش مثل کبوتری از پشت شیشه گذشت و بر سر منظره باران‌خورده‌ی بیرون چرخی زد. نیمی از پیاده‌رو و خیابان، از پشت ساختمان بلند جلوی پنجره پیدا بود. شاخه‌های درخت نارون کنار خیابان، به‌دست نسیم تکان می‌خورد. باران تمام شهر را شسته بود و آسمان آبی و زلال، مثل کف حوض خانه‌ی مادرجان می‌درخشید. یاد حوض شش‌ضلعی خانه‌ی مادرجان که افتاد، صدای دل‌سوزانه‌ی او را که پشت کلی ریشخند، پنهان شده بود، شنید: «جلال مادر الهی قربونت برم، تا کی می‌خوای منتظر بمونی ... من نمی‌گم طلاقش بده، نه. زهره زن خوبیه فقط می‌گم ...» و جلال همیشه به این‌ جای حرف او که می‌رسید، می‌خندید و سر حرف را به کوچه‌ی‌ علی ‌چپ می‌پیچاند.

مرد هنوز در شش‌ضلعی افکارش دور می‌زد که تصویر خودش را در دل آینه‌ی قدی دید. موهای سفید روی سرش، باز بیشتر شاخ و برگ داده بود و آن چهره‌ی شاد و سرزنده را، به مردی چهل ساله نزدیک‌تر می‌کرد. دوباره نشست. دلش برای او و دستان کوچک و ظریفش که دور گردنش حلقه می‌شد، تنگ شده بود. مرد به ساعت نگاه کرد. با وجود زهره در خانه، ثانیه‌شمار ساعت، انگار که وزنه‌ی سنگینی به پایش بسته شده باشد، کندتر حرکت می‌کرد.

بی‌اختیار نگاه سرگردانش روی وسایل جلوی آینه سُر خورد.  چهره‌ی خندان زهره از میان قاب عکس به او خندید. دلش، هم برای زهره و هم برای کسی که این روزها در خانه‌ی قلبش جا باز کرده بود تپید. دوباره روی تخت دراز کشید. پلک-هایش را روی هم چسباند. مردمک چشمانش زیر پلک‌هایش لرزید. چون کودکی می‌ماند که به زور زیر پتو بچپانندش و وادارش کنند بخوابد. طولی نکشید که پلک‌هایش مثل پیله‌ی نخودفرنگی که دیروز زهره پاک می‌کرد، از هم باز شد و نگاهش بیرون جهید و به سقف اتاق خیره شد. زندگی تکراری‌اش مثل آلبوم عکس‌های قدیمی، از جلوی دوربین احساسش گذشت.

از روز آشنایی‌اش با زهره ده سال می‌گذشت؛ ده سالی که هر روزش مثل هم بود. زن و مرد سعی می‌کردند با دل‌خوشی داشتن یک‌دیگر، روزگار را سپری کنند. اما گاه نیش و کنایه‌ی فامیل و آشنا، یا تلنگر یک همسایه، دست روی تکه‌ی گم-شده‌ی پازل زندگی‌شان می‌گذاشت.

همه‌ی فکرشان این بود که با گرمای وجود همدیگر، زندگی را گرم نگه دارند. با این حال، خانه مثل خانه‌ی پیرزن، پیرمردها می‌شد؛ ساکت و بدون هیجان، با اجاقی کور.

جلال سعی خودش را می‌کرد که زیاد به این مسئله-ی حل‌نشدنی فکر نکند؛ اما نگاهی که همین چند وقت پیش از میان مردمک شفاف چشمانی معصوم، به او دوخته شده بود، هر روز امیدش را به زندگی پرنشاط‌تر، بیشتر می‌کرد. مرد چند دور فضای خالی کنار تخت را قدم زد و نفسی بیرون داد.

- خدایا، تو بگو چی‌کار کنم ... قول داده بودم هر پنج‌شنبه بهش سر بزنم. اونم این پنج‌شنبه که می‌گه تولدشه! می‌دونم به من دل‌بسته! نه می-تونم راحت به زهره بگم، نه می‌تونم علاقه‌ای رو که به اون پیدا کردم، قایم کنم. می‌ترسم اگه بهش بگم،  بازم مخالفت نشون بده، یا فکر کنه اصرارم برای اینه که عیب‌شو تو سرش بزنم.

لرزش گوشی تلفن همراه، مرد را به‌سمت خود کشاند. یک پیام دریافتی داشت.

- آقا جلال بدجوری به خودت عادتش دادی. دختر بی-چاره وقتی فهمید نمی‌یای، کلی پکر شد. من می-گم بهتره قضیه‌رو صاف و پوست کنده به خانمت بگی ... شاید نظرش عوض شه.

مرد به‌سمت در رفت و پشت آن دو زانو نشست. نگاهش را مثل دوربینی دقیق از سوراخ کوچک جاکلیدی رد کرد. کفش‌های پاشنه‌دار زن توی جا-کفشی روبه‌رو، نشان از خانه بودن او داشت. مرد گوشش را به‌در چسباند که ناگهان صدای چند تقه به در اتاق و بالا و پایین رفتن دستگیره‌ی آن، او را از جا پراند.

- جلال، جلال ... سردردت بهتر شده؟ چرا درو قفل کردی؟ می‌شه بگی این کارا یعنی چی؟

مرد آب دهانش را قورت داد و سریع از در فاصله گرفت.

- آره زهره، بهترم ... نمی‌دونم چرا قفل کردم! چند لحظه صبر کن الان میام باز می‌کنم.

- نه نمی‌خواد ... جلال، امروز می‌خواستم پیشت بمونم ولی خانم صبوری زنگ زد. یه مشکلی براش پیش اومده، از من خواهش کرده برم جاش وایسم. خواستم ببینم بهتری؟

- آره بهترم. دردش کمتر شده. تو برو منم احتمالاً می‌رم مغازه. قبض برقم می‌برم، می‌دم.

- پس من دارم می‌رم بیمارستان ... خداحافظ.

مرد وقتی از صدای ساییده شدن پاشنه‌ی کفش روی پارکت سالن و باز و بسته شدن در، مطمئن شد از روی لبه‌ی تخت بلند برخاست. قلبش همچنان زیر جیب پیراهن یاسی‌رنگش، تندتند می‌زد. گوشی را برداشت و پیام‌های رد و بدل‌شده را حذف کرد. در کمد را گشود. شلوار سورمه‌ای‌رنگش را از میان لباس‌های مرتب چیده‌شده‌ی داخل قفسه، انتخاب کرد و پوشید. یقه‌ی پیراهنش را صاف کرد. اودکلنی را که همین چند روز پیش، زهره در روز سال‌گرد ازدواج‌شان به او هدیه داده بود، برداشت و زیر گوشش فشرد. ذرات ریز عطر، نوک دماغش را سوزاند. با برس، موهای جوگندمی‌اش را حالت داد. گوشی را توی دست گرفت و در حالی که قفل در را باز می‌کرد، شماره‌ها را فشرد.

- الو سلام ... آره دارم میام ... نه، بهش نگفتم ... حالا باشه سر فرصت‌ باهاش حرف می‌زنم ... نه الان خونه نیس ... به عسل بگو من سر قولم هستم ... یه کادو براش بگیرم، میام ... خداحافظ.

از اتاق که بیرون رفت، کفش‌هایش را برداشت.

- می‌گم آقا جلال بد نیس یه آبی به صورتت بزنی ... مثلاً خواب بودی‌ها!

به‌طرف آشپزخانه رفت. مشتی آب به‌صورت زد. همین که خواست از آشپزخانه بیرون برود، وجود کسی که چون مجسمه به سینه‌ی کاناپه چسبیده بود و نگاه یخی‌اش را به او دوخته بود، مرد را سر جایش میخ‌کوب کرد. زهره به جلال خیره ماند. زن نمی‌دانست گره‌ی اخم‌هایش را کورتر کند، یا بغض بادکرده‌ی میان آرواره‌هایش را فرو بدهد. سعی کرد آرام باشد؛ آرام‌تر از همه-ی این ده سال. چادرش را که میان دستانش می-فشرد، کنار گذاشت.

- بهت حق می‌دم جلال ... بالاخره تو هم حقته که بچه داشته باشی. حقته که از زندگیت لذت ببری، منم باید با شرایطم کنار بیام ... ولی جلال این راهش نبود.

مرد دستی لای موهایش کشید و حالت‌شان را بهم زد.

- زهره خواهش می‌کنم زود قضاوت نکن.

- دیگه چقد صبر کنم؟ چند وقته رفتارت منو به شک انداخته‌! هی به‌خودم می‌گم جلال از اوناش نیس ...

مرد وسط حرف زن پرید.

- نه به‌جون مادرجون، به‌خدا من بدون تو هیچ تصمیمی نگرفتم. من فقط یه کم باهاش دوست شدم.

تن صدای زن بالا رفت.

- بسه دیگه جلال ... فقط یه کم باهاش دوست شدم! می‌خواستی براش کادو بگیری، منم غریبه بودم!

مرد گوشی را روی اپن گذاشت. جلو رفت و روبه-روی زهره نشست. زن قطره‌ اشکی را که روی گونه-اش غلطید، با زیرکی پاک کرد.

- آخر همون کاری رو کردی که ازش می‌ترسیدم.

مرد با دست‌پاچگی ادامه داد: «باور کن دیگه همین روزها می‌خواستم جریانو بهت بگم.» زن آهی کشید.

- جلال نمی‌خواستم تو رودرواسی بمونی. وقتی فهمیدم نمی‌تونم بچه‌دار شم، خودم ازت خواستم از زندگیت برم بیرون ... گفتم بذار برم، چون از این روزها می‌ترسیدم. اصرار مادرت رو که برای بچه‌دار شدنت دیدم ...

بغضش ترکید و با نم اشک روی صورتش ادامه داد: «اما ... اما ... فکر نمی‌کردم اون‌قد بی-انصاف باشی که بخوای این جوری بهم خیانت کنی!»

مرد نزدیک‌تر شد. دستان سرد زهره را در دست گرفت.

- خواهش می‌کنم عجله نکن. منم هنوز مثل ده سال پیش دوستت دارم. بچه تو زندگی مهم هست، اما نه به قیمتی که تو رو از دست بدم.

دریای آبی چشمان زن متلاطم شد و اشک بیشتر پشت مژه‌هایش موج انداخت. دستش را از میان دست مرد کشید.

- از من توقع نداشته باش به مخفی‌کاری‌های این چند وقت تو شک نکنم! این عسل خانوم کیه که کامت رو شیرین کرده! کیه که این روزا حواس-پرتت کرده ... من و تو پنهون‌کاری نداشتیم که بخوای درو قفل کنی، تلفنی حرف بزنی ...

مرد نمی‌دانست چه طور سر حرف را باز کند که زهره گفت: «رفتارت منو مجبور کرد امروز بهت دروغ بگم و نقش بازی کنم. تو صبح می‌خواستی بری مغازه، اما همین که من گفتم مرخصی گرفتم باهات بیام مغازه، هم کمک‌حالت باشم،  هم یه کم حال و هوام عوضه شه، تو کارو تعطیل کردی. هر چند وقتی میام اون ‌جا، با دیدن اون همه لباس بچه، حالم ... » زن بقیه‌ی حرفش را قورت داد. مرد از جا بلند شد و چند قدم جلو رفت. با تردیدی که میان لکنت‌ زبان و پرش گوشه‌ی چشمش پیدا بود، گفت: «ب ... بین، زهره من به تو درو ... غ نگفتم، فقط یه موضوعی رو برای مدتی ازت مخفی کردم! اونم به‌دلیل این که ترسیدم به حرمتی که این چند سال برای زندگی-مون نگه داشتم، شک کنی. تازه ترسیدم مثل همیشه باهام مخالفت کنی. من امروز بهش قول داده بودم چون روز تولدشه، حتماً برم بهزیستی!»

تعجب و کنجکاوی زیر پوست صورت زن جوشید. به -دهان مرد چشم دوخت.

- ببین زهره، آقا رضا اون دوستم که تو بهزیستی کار می‌کنه، می‌شناسیش که؟ یه روز که بچه‌ها رو از مدرسه به بهزیستی برمی‌گردوندن، جلوی مغازه نگه داشتن. آقا رضا اومد تو مغازه که سفارش لباس بچه‌ها رو که براش آماده کرده بودم، ببره. یه دفعه راننده با یه دختر کوچولو از ماشین پیاده شدن. دختره داشته با دندون لقش بازی می‌کرده. آقا رضا آوردش تو مغازه که دهن‌شو بشوره. اون روز نگاه دخترک و شیرین‌زبونی‌هاش خیلی به‌ دلم نشست. رضا که علاقه‌ی منو به دختره دید، ازم خواست که گاهی یه سری به بچه‌ها بزنم. گفت اونام خوش‌حال می-شن اگه کسی بهشون محبت کنه ... همین.

زهره بهت‌زده به مرد می‌نگریست؛ نمی‌توانست به-راحتی همه چیز را بارور کند که جلال گفت: «راستش از اون روز به بعد گاهی به بهزیستی و عسل کوچولو سر می‌زنم. نمی‌دونم چی شد. باور کن اون‌قده چشماش و اون نگاهش معصوم بود که دلمو برد.» مرد با گفتن ماجرا، رؤیاهایش را چون قاصدکی به شانه‌ی زمان سپرد. احساس سبکی کرد و نفس توی سینه‌اش را بیرون داد. زهره همچنان نگاه متعجبش را به مرد دوخته بود.

- برا چی به من نگفتی؟ برا چی به بچه‌ای که معلوم نیست پدر و مادرش کی هستن، دل بستی؟

- زهره این حرفا چیه ... آخه گناه اون بچه‌ها چیه که بی‌کس و کار شدن. یعنی تو می‌گی چون بابا مامان ندارن محکوم هستن که یه عمر تشنه-ی محبت بمونن!  باور کن از وقتی باهاش آشنا شدم، هم روحیه‌ی خودم بهتر شده، هم اون طفل معصوم خوش‌حال‌تر شده ... به ‌نظر من اشکالی نداره، حالا که ما نمی‌تونیم بچه‌دار شیم، یه بچه رو ...

زن انگشت اشاره‌اش را سمت مرد گرفت.

- باز دوباره شروع نکن جلال. تو که می‌دونی خانواده‌ات، به‌خصوص مادرت چقد رو این موضوع حساسن.

مرد از موضع خودش عقب‌نشینی نکرد و ادامه داد: «من مطمئنم اگه اونو ببینی ... ازش خوشت میاد. تازه اگه تو راضی باشی، حرف مادرجان و بقیه هم برام اصلاً مهم نیس.»

- ولی جلال به آخرش فکرکردی؟ به این که وقتی بزرگ بشه، همه عمری رو که براش گذاشتیم فراموش می‌کنه و می‌ذاره می‌ره!

مرد که دیگر از پافشاری زهره حوصله‌اش سررفته بود، به‌سمت کتش رفت.

- زهره ازت خواهش می‌کنم، اگر هم قراره راضی نشی و همون بحث‌های قدیمی رو ادامه بدیم، حداقل بذار با خیال راحت‌ برم بهش سر بزنم ... من امروز بهش قول دادم. الانم خیال دارم برم اون‌جا.

مرد سرش را پایین انداخت و با لحنی آرام‌تر ادامه داد: «نمی‌دونی وقتی برق شادی تو چشماش پیدا می‌شه، چه حال خوبی به آدم دست می‌ده! دیگه داره دیر می‌شه، من دارم می‌رم.»

شک و نگرانی از چهره‌ی زن رنگ باخت. حس غریب او را به سکوت کشاند.

مرد پشت پنجره ایستاد و کتش را پوشید. به‌طرف جاکفشی رفت و کفش‌هایش را به پا کرد. سر برگرداند و به زهره نگریست. او همچنان انگشتان باریک و کشیده‌اش را درهم می‌فشرد. در ورودی را باز کرد و جلوی آن ایستاد. دل و نگاهش را به دهان زن سپرد؛ اما او همچنان ساکت و سر به زیر در افکارش غوطه‌ور بود. چهره‌اش را آرامشی بعد از طوفان در برگرفته بود. مرد به‌آرامی از در خارج شد، که صدای زهره را از پشت سر شنید.

- ج ... لا... چند دقیقه صبر کن ... شاید ... شاید باهات اومدم.

لبخند چون جوانه‌های درخت نارون بر لبان مرد شکفت.