نویسنده


به‌مناسبت دوازدهم خرداد، سال‌روز میلاد امام جواد(ع)

بغداد را در موسم حج، رنگ و بوی دیگر است. بغدادیان، هر مناسبتی را جشن می‌گیرند؛ اگر بهار باشد، محفل‌های بزرگی پا می‌گیرد. باغ‌های غرب دجله، تبدیل به بوستان‌های بزرگی می‌شوند. حاجیان مستمند و راه‌نشین در معابر به تکدّی نشسته‌اند تا هزینه‌ی زیارت بیت الله الحرام از کف آزادگان بجویند. به میمنت جشن و سرور، پسران جوان لباس-های فاخر و چشم‌گیری بر تن می‌کنند و در برابر نگاه زیبارویان طنّاز، دلبری می‌نمایند. دخترکان آشوبگر نیز چنین‌اند. چند روزی بدین منوال می‌گذرد تا قافله‌های حج سر و سامانی گیرد و امیر کاروان معین شود.

امسال، هشتاد تن از فقیهان بغداد دیگر شهرها، عزم حج دارند؛ تا با ابن الرضا دیدار کنند. درباره‌ی امامت او پراکنده‌گویی‌ها و زمزمه‌ها بسیار شده است. واقعه‌ی «برکه زلول» نیز سایه‌ی تردید و حیرت بر افکار و عقاید بسیاری افکنده است.

پرسشی دغدغه‌ی خاطر مردمان شده است: آیا کودکی نُه ساله می‌تواند پیشوای دینی مردم باشد؟ چگونه؟ سرکردگی یک قوم یا قبیله نیست؛ کاروان سالاری اسلامیان است؛ شغلی است خطیر و کاری است عظیم.

بدین رو هشتاد فقیه آهنگ کشف حقیقت کرده‌اند. اگر به گفت‌وگوی حاجیانی که بر ساحل دجله نشسته‌اند، گوش بسپاری خواهی شنید:

- شنیده‌ام «عبد الله بن موسی» (برادر امام رضا(ع)) در جای‌گاه فتوا نشسته است؛ این یعنی او پس از مرگ برادرش، امام است.

- چنین چیزی ممکن نیست! در روایات آمده است: پس از امام حسن(ع) و امام حسین(ع)، دیگر برادر هیچ امامی به امامت نمی‌رسد.

- آخر می‌دانی؟ عقل می‌پذیرد کودکی نه ساله امام شود؟

- چرا نپذیرد؟ مگر آفریدگار در قرآن خبر نداد که پیامبری یحیی را در حالی به وی عطا فرمود که هنوز کودکی بیش نبود؟ مگر عیسی در گهواره سخن نگفت و نبوتش را به بنی اسرائیل مژده نداد؟

- یحیی و عیسی پیامبر بودند.

- امامت را با نبوت تفاوتی نیست هر دو عهدی الهی‌اند؛ «و خدا بهتر می‌داند که رسالت خویش را در کجا [و بر چه کسی] قرار دهد.»

- سخنانت متین، اما پسندیده‌ی عقلم نیست؛ در باورم نمی‌گنجد. کودک هر چه و هر که باشد، باز کودک است، در اندیشیدن و در دانشش.

- اگر این کودک، دانشمند دین‌شناس باشد، باید از عهده‌ی پاسخ گفتن به پرسش‌های دینی برآید.

- ما عادت کرده‌ایم دانشمند را به‌صورت ظاهر بشناسیم و با موی و محاسن سپید ببینیم؛ اما در این که کودکی دانشمند و امام باشد، عقل-مان حیران می‌ماند. پدرش دانشمند بزرگی بود؛ بر رهبران آیین‌های دیگر چیره شده، شهره‌ی آفاق گردیده بود. چه کسی می‌تواند بپذیرد «عمران صابی» - که دانشمندان بسیاری را با پرسش‌هایش شکست داده – تسلیم وی و مسلمان شود؟

- مثل این که «شیخ معروف» را فراموش کرده‌ای؟ او و پدر و مادرش به برکت فرزند موسی مسلمان شدند. مرگ شیخ خسارتی جبران‌ناپذیر بود.

- مردم با زمزمه‌های بسیار مأمون را متهم می-کنند.

- تنها خداست که حقیقت را می‌داند ... این حرف-ها را رها کن و بگو این اسباب‌بازی‌ها چیست که خریده‌ای؟

- اسباب‌بازی‌ها را از بازار برای «ابا جعفر» (امام نهم) خریده‌ام. آخر کودک است و من دوست دارم خوش‌حالش کنم.

- فکر می‌کنی بپذیرد؟

- چرا که نپذیرد؟ یادت نرود او هنوز یک کودک است.

در رواق بلند پاسخ‌ها

فقدان ناگهانی امام هشتم(ع) اذهان و افکار عموم را پریشان کرده است. اندیشه‌های صواب و ناصواب را سخنانی در پی است. عده‌ای مرگ وی را طبیعی دانسته و مهربانی مأمون با علویان را حجت سخنان خویش می‌دانند. آن‌هایی که امام را می‌شناختند و ناخرسندی و تنفرش را از ولایت-عهدی می‌دانستند، در انگیزه‌های مأمون تردید می‌کنند. افزون بر این، چرا امام در راه بازگشت به بغداد ناگهان جان سپرد؟ آیا این کار به جلب رضایت و خشنودی عباسیان در بغداد صورت نگرفت؟ رازهای بسیاری سر به مهر مانده است. هنگامی که رأی نابغه‌ی خردسال را جویا می‌شوند، پاسخ می‌دهند:

- گذشتِ زمان، رازهای پنهان را بر تو آشکار خواهد کرد.

روزهای آخر ماه ذی‌حجه است. موسم حج پایان یافته است و حاجیان به سرزمین‌های خویش باز می-گردند؛ اما هشتاد فقیه از مدینه عزم دهکده‌ی «صریا» کرده‌اند؛ باشد تا در این جویایی، امام عصر خویش و جانشین امامِ تازه‌گذشته را دریابند. اما در گام نخست باید وی را آزمود؛ باید سره از ناسره بازشناخت؛ قضا را هر مدعی، پیرایه‌ی امامت بر خویش نبندد. می‌باید هر آن چه از وی می‌پرسند، پاسخ‌گو باشد. امام، رازدار آسمان و امتداد دانشوری پیامبران است.

فقیهان مسافر و دیگر مردان، چشمان انتظار به ره دوخته‌اند. هر از گاهی، مردی از راه می‌رسد و گوشه‌ای می‌گزیند. دم به دم بر جمع منتظران افزوده می‌شود. «عبدالله بن موسی» با جامه‌ای زمخت وارد می‌شود؛ پیرمردی که پیشانی کبود سجده-گذارش، ابهت و صلابت او را دوچندان کرده است.

انتظار چندان به طول نمی‌انجامد؛ ناگاه نه ساله پسری وارد می‌شود. پیراهنی از نخ بر تن و نعلینی سپید بر پا دارد. عبدالله عمویش برمی‌خیزد و بوسه‌ای بر پیشانی برادرزاده می‌نشاند. مردمان هماهنگ قیام می‌کنند و دوباره می‌نشینند؛ سکوت خیمه می‌زند.

در زندگی آدمی، رازهایی شگرف است؛ که گاه پس از سال‌ها خاموشی، رخ می‌نماید و گاه برای همیشه در ابهام می‌ماند؛ غرض سرّی است که دلِ مردمان با نخستین نگاه به چهره‌ی این کودک، فروتنی می‌کند. چون کودک می‌نشیند، روح زلالی بر روان محفل دمیده می‌شود. نگاه معصومانه‌ی پاک و سیمای گندم‌گونِ نورانی، به دل‌ها آرامش می‌بخشد. مردی برمی‌خیزد تا بپرسد:

- چگونه است که بعضی، بسیار نماز می‌گزارند و رنج روزه بر خویش می‌خرند، اما از خیر و عنایت خداداد بی‌بهره‌اند؟

کودک دانشور چنین زبان به پاسخ می‌گشاید:

- با دل و جان به‌سوی آفریدگار روی‌کردن، والاتر است تا تن را به اعمال، رنجه کردن.

دیگر بار سؤال شد:

- چرا انسان‌ها به ثروتمندان احترام می‌گذارند؛ با این که آنان سودی – از ثروت خویش – به مردم نمی‌رسانند؟

- ثروتمند برای خانواده‌اش گشاده‌دست است.

- برای دیگران چه؟

- خیر، مگر آن که بهره‌ای به آنان رساند.

- در این صورت، چرا مردم به سرمایه‌دارانی که برای‌شان فایده‌ای ندارند، احترام می‌گذارند؟

- چون معشوق‌شان – که ثروت است – نزد اوست!

دل‌ها برابر کودکی فروتنی می‌کنند که پرده‌ها را می‌درد تا حقیقت طلوع کند؛ حقیقت انسان.

مردی دیگر برمی‌خیزد:

- ای پسر پیامبر، مرا اندرز ده!

- پندم را می‌پذیری؟

- آری.

- شکیبایی پیشه کن ...؛ خویشتن را از خواهش‌های نابه‌جا وارهان؛ با آن چه شیطانِ درونت می-طلبد، مبارزه کن و بدان از چشم آفریدگار پنهان نیستی؛ بنگر چگونه خواهی بود.

مردی شصت ساله که زندگی، کوله‌بارش را از تجربه آکنده است، می‌پرسد:

- اوج جوان‌مردی چیست؟

- از آن چه در شأن انسان نیست، گذشتن.

- اوج حیای انسان چیست؟

- سخن یا رفتار ناخوشایند دیگران را نداشتن.

- اوج خرد آدمی؟

- خوش‌رفتاری.

- کمال ادب چیست؟

- گفتار و رفتار لازم را رها نکردن.

- نهایت آگاهی آدمی چیست؟

- آگاهی به روزگار.

- اوج پارسایی انسان چیست؟

- پاک‌دامنی چشم و شکم.

- کمال خوش‌رفتاری چیست؟

- آزار نرساندن [به دیگران].

- نهایت گشادگی چیست؟

- نیکی به آن که باید، و پرداخت حقوق الهی.

- نشانه‌ی اسلام شخص چیست؟

- واگذاشتن بیهوده‌ها و ترک بحث و جدل‌های بی-بهره‌ی دینی.

- علامت بزرگواری آدمی چیست؟

- دیگری را بر خویش ترجیح دادن.

- اوج شکیبایی چیست؟

- اندک جلوه کردن.

- نشانه‌ی خِرَد انسان چیست؟

- با خویش انصاف ورزیدن.

- علامت بردباری انسان چیست؟

- زمانی که با او مخالفت می‌ورزند، خشم خویش فروخورَد.

- نهایت انصاف در چیست؟

- هر گاه حق بر او آشکار شود، بپذیرد.

- کمال اندرزگویی در چیست؟

- آن چه برای خویش نمی‌پسندد، به دیگران نیز روا ندارد.

- حق همسایگی چیست؟

- هنگامی که به او بدی می‌کنی و او از نقطه ضعف تو آگاه است، نکوهشت نکند.

- نهایت نرم‌رفتاری او چیست؟

- اگر خشمگین شدی و کسی در جمع هست که تو از او خوش‌دل نیستی، سرزنشت نکند.

- اوج خوش‌همنشینی او کجاست؟

- هزینه‌ای را که آزارت می‌دهد، از دوشت بردارد.

- نشانه‌ی صداقتش چیست؟

- موافقت بسیار و مخالفت اندک با تو.

- اوج تشکر او چیست؟

- شناخت نیکویی کسی که به وی نیکی کرده است.

- از نشان فروتنی‌اش بگوی؟

- مرز خود را بشناسد [و پا از گلیم خویش بیرون ننهد].

- کمال فرزانگی‌اش در چیست؟

- آگاهی از خود.

- نهایت تن‌درستی [روحی]‌اش؟

- عیب دیگران از یاد بردن و به رفع عیوب خویش کوشیدن.

پیرمرد خاموش مانده، سپس با فروتنی صدایش را بلند می‌کند:

- گواهی می‌دهم تو نشانه‌ای از نشانه‌های خداوندی و همانا پروردگار بهتر می‌داند رسالت خویش در کجا [و بر چه کسی] قرار دهد.

چشمها، پنجره‌های ملکوت

یکی از حاجیان از جای برمی‌خیزد، نگاهی به جای خالی حضرت می‌کند و بانگ برمی‌آورد:

- شگفتا!

پسر گندم‌گون رفته است؛ حاجی، تمام مدت به حضرت می‌نگریست. رازی از درون، وی را به آن پسر پیوند زده است. هنگامی که نگاه کودک با نگاهش گره خورده بود، پرتو دو چشمِ درخشان، او را حیران کرده بود؛ حس کرد دلش در آبشاری از نور شسته می‌شود. اینک، جز او و مردی دیگر، کسی از مجلسیان نمانده است.

«موفق» (خادم حضرت) می‌آید تا با نگاهی، به توفیق انجام دستوری دست یابد. مهمانان رفته-اند. خادم، خطاب به آن دو مرد می‌گوید:

- آیا کاری از دستم ساخته است تا برای‌تان انجام دهم؟

«واسطی» - که پیری هفتاد ساله است – برمی-خیزد:

- می‌خواهم «ابا جعفر» را ببینم.

- اینک برای‌تان اجازه‌ی ورود می‌گیرم. [- خطاب به مرد دیگر - ] و شما ...

مرد دیگر هم برخاست:

- نه، کار خاصی ندارم.

موفق پس از لحظاتی برمی‌گردد:

- بفرما داخل.

پیرمرد وارد می‌شود؛ بر نابغه‌ی خردسال حجازی درود می‌فرستد؛ حیرت‌زده می‌ایستد و پرسش‌ها در ذهنش چرخ می‌زنند. شگفتا! برابر کودکی ایستاده است که حجت خداوند بر تمامی انسان-های کره‌ی خاکی است. او برابر مردِ خردسالی ایستاده است که هنوز پا به جهانِ مردان نگذاشته است؛ اما صدها هزار مرد و زن، گوش به فرمان او هستند. بارها قرآن را به پایان برده و خوانده است: «و به او در عهد کودکی نبوت بخشیدیم» اما تصور این موضوع برابرش ممکن نیست؛ هیچ گاه در این باره نیندیشیده است؛ اما اینک، حقیقتی که برایش متبلور شده است، او را می‌لرزاند و بیدار می‌کند.

چگونه کودکی که هنوز پا در دایره‌ی بلوغ نگذاشته، می‌تواند چکیده‌ی جهان و مفسّر سخنان آفریدگار باشد؟ حتی چگونه می‌تواند این مسئولیت دشوار را در زمانه‌ای بپذیرد که عباسیان غولان هراس‌انگیزی شده‌اند که هر جا علویان را بیابند، می‌بلعند.

کودک، به پیرمرد می‌نگرد و حیرت را در چشمانش می‌خوانَد. پیرمرد – که هراس شیعه در درونش متراکم شده است – می‌پرسد:

- سرورم! به‌خاطر کم سنّ و سالی است که مردم امامتت را باور ندارند!

و پسر پاسخ می‌دهد:

- چرا؟ مگر قرآن نخوانده‌اند که پروردگار به پیامبرش می‌فرماید: «بگو این راه و رسم من است که به‌سوی خداوند دعوت می‌کنم؛ من و هر کس که پیرو من باشد، برخوردار از بصیرتم.» به خدا سوگند، جز علی(ع) نه ساله، کسی او را پیروی نکرد و من پسر آن نه ساله ‌هستم.

- سرورم! از شما در تفسیر کلام خداوند والا می-پرسم: «همانا جزای کسانی که با [دوست‌داران] خداوند و پیامبر او به محاربه برمی‌خیزند و در زمین به فتنه و فساد می‌کوشند، این است که کشته شوند یا بر دار شوند یا دست‌ها و پاهای-شان در خلاف یک‌دیگر بریده شوند یا از سرزمین خویش تبعید گردند. این خواری و زاریِ دنیایی و این جهانی؛ در آخرت هم عذاب بزرگی [در پیش] خواهند داشت.» [چرا سه نوع مجازات در نظر گرفته شده؟ کدام باید اجرا شود؟]

- آنان سه دسته‌اند: آن که با [دوست‌داران] خدا نبرد کند و کسی را بکشد و مالی را غارت نماید، کیفرش کشته شدن و به دار آویختن است؛ کسی که بجنگد، اما مالی غارت نکند، کیفرش کشته شدن است، ولی به دار آویخته نمی‌شوند؛ محاربی که یورش بیاورد، مالی به چنگ آورد اما غارت‌زده را نکشد، دست و پایش بریده می-شود؛ آن که هجوم آورد ولی نه مالی غارت کند و نه کسی را بکشد، کیفرش تبعید است. البته، در آیه‌ی بعدی آفریدگار کسانی را که توبه کرده‌اند مستثنی قرار داده است: «مگر کسانی که پیش از آن که بر آنان دست یابید توبه کنند.»

- سرورم! برایت دست‌سازه‌هایی از بغداد هدیه آورده‌ام.

واسطی این جمله را گفته و بقچه‌ی سفری خویش می‌گشاید. اسباب‌بازی‌ها – که تعدادی از آن‌ها نقره‌ساز است – آشکار می‌شوند. پیرمرد انتظار داشت تا شوق را در چشمان کودک و شادی را در دلش بیابد؛ اما ناگهان حس کرد که اندوه در چشمانی که پنجره‌هایی به جهان ملکوتند، موج می‌زند؛ خشمی متین و مقدس در درون پسر پاک-نهاد شعله‌ور می‌شود. بازیچه‌ها را می‌گیرد و به این سو و آن سو پرتاب می‌کند و با صدایی خشم-آلود فریاد برمی‌آورد:

- خدا مرا برای این کار نیافرید. من کجا و بازی کجا؟!

تو گویی اسباب‌بازی‌های پراکنده، همان دل‌های پراکنده‌ای هستند که هنوز امامت او را باور ندارند. چگونه پسری خردسال می‌تواند امام و هدف وجودی آفرینش انسان باشد؟

پیرمرد که اشتباه بزرگ خود را دریافته است، می‌گوید:

- سرورم! مرا ببخش و از گناهم درگذر.

- خدایت بیامرزد، چرا مرا آزردی؟!

بارش سبز واژه

در بغداد، کوفه، مدینه و حتی قم، شایعاتی درباره‌ی علت درگذشت امام هشتم(ع) اوج گرفته بود. انگشت اتهام، به‌سوی خلیفه‌ی نیرنگ‌باز (مأمون) حیله‌گرترین خلیفه‌ی عباسی بود. برای چنین خلیفه که در برابر گردبادهای زمانه مقاومت می‌کرد، یافتن راه حل دشوار نبود.

برنامه‌ای که مأمون طرح کرده بود، کاملاً حساب‌شده بود؛ مصالحه میان دو خاندان عباسی و علوی. گامِ حیرت‌انگیز او، انتخاب برجسته‌ترین شخصیتِ خاندان علوی برای ولایت‌عهدی بود. با این کار، آتش انقلاب را در همه جا خاموش کرد. آنان که در روشنای روز مورد عفو قرار می‌گرفتند، در تاریکی شب ناپدید می‌شدند و گواهی می‌شد به مرگ طبیعی جان باخته‌اند. مواد شیمیایی مرگ‌آفرین، روزبه-روز پیش‌رفت بیشتری داشت.

حیله‌گر عباسی، چنان حلقه‌ی محاصره بر امام رضا(ع) تنگ کرده، کار بر ایشان سخت گرفت، که امام برای رهایی خویش آرزوی مرگ می‌کرد.

آیا برای چنین خلیفه‌ی تجربه‌ اندوخته‌ی زیرک، مقابله با پسری نوخط کار دشواری است؟ مأمون احساس خطر نمی‌کرد؛ اما خبرهایی که از «مدینه» به او می‌رسید، حاکی از آن بود که کثیری از شیعیان – و در رأس آن‌ها، فقیهان و بزرگان – امامت جواد را پذیرفته‌اند. آنان که راه شناخت امام را آزمون‌های علمی می‌دانستند، اینک دریافته‌اند که رأی کودک، رازی الهی است. او کودکی است که دل‌ها با دیدنش فروتنی می‌کنند. هرگاه از او چیزی پرسیده می‌شود، چشمه‌های دانش از لبانش جاری می‌گردند. تو گویی واژگان، حقیقت‌های زلالی هستند که در کسوت کلمات درآمده-اند. جه حقیقتی گویاتر از سخنان اوست که می-گوید:

عزت مؤمن، در بی‌نیازی او [و خواهش نکردن] از مردم است. برای خائن بودن یک انسان همین بس که مورد اعتماد خائنان باشد. نعمتی که از آن سپاس‌گزاری نکنی، همانند گناهی نابخشودنی است. کسی که کار زشتی را نیکو شمارد، همدست آن محسوب می‌شود. آنان که به‌خاطر گناه‌کاری جان می-سپارند، تعدادشان از کسانی که به مرگ طبیعی از دنیا می‌روند، بیشتر است؛ همچنین کسانی که به-خاطر کارهای نیک‌شان زنده می‌مانند، بیشتر از افرادی هستند که عمر طبیعی می‌کنند.

بدین رو مأمون که چیره‌دست‌ترین شطرنج‌باز عرصه‌ی زمانه‌ی خویش است، تصمیم می‌گیرد تا کودک را به بغداد فرا خواند. و در حج امسال، امیری علوی بر حاجیان بگمارد، باشد تا دهان آن‌هایی که وی را متهم به ترور امام هشتم(ع) می‌دانند، بسته شود.

و اینک، فصلی نو در زندگی «محمد بن علی بن موسی الرضا(ع)» آغاز می‌شود. در زندگی کودکی که بعدها بدین مراتب شهره می‌گردد: «ابن الرضا، جواد» [بخشش‌گر]، «تقی» [پرهیزگار]، «منتجب» [ارجمند]، «مرتضی» [راضی]، «مختار» [برگزیده]، «متوکل» [اعتماددارنده بر پروردگار]، «قانع، زکی» [بی‌گناه/ نیکوکار]، «عالم» [دانشمند].

نام‌های زیبا، نشان‌هایی بودندکه مردمان معاصرش بر سینه‌اش نصب کرده‌اند. نیم‌روزِ امروز، مسجد النبی آرام است. هاله‌های نور، از روزنه‌های کوچک به داخل مسجد هجوم برده‌اند. مکان و زمان زلال است؛ بر طرف راست آرامگاه آخرین پیامبر(ص) پیرمردی هشتاد و اند ساله به ستون تکیه زده است. محاسن سپید پنبه‌وش او، به هاله‌ی ماه در آسمانی بی‌ابر و مهتابی می‌ماند. از چشمانش فروتنی می‌تراود. هر کس کنارش می‌نشیند، حس می-کند در سایه‌سار نخلی انباشته از خرما، یا چشمه‌ساری زلال نشسته است. بر گرد مردِ آرام، مردانی کامل و جا افتاده حلقه زده‌اند. چه بسا آرامشی که پیر در این زمانه‌ی پرآشوب می‌پراکند، آن‌ها را به سوی وی کشانده است.

«محمد بن علی» وارد شد. بر چهره‌ی گردِ گندم-گونش، معصومیت و پاکی جریان دارد. «علی بن جعفر» تکان می‌خورد. گویی سنگینی ده‌ها سال عمر آکنده از حوادث را از خود فرو می‌ریزد. به بالاپوشی که از شانه‌هایش فرو می‌افتد، اعتنایی نمی‌کند. به‌سوی کودک آسمانی گام برمی‌دارد. آهنگ آن دارد که دستش را ببوسد؛ اما پسر، با مهربانی دست خویش را عقب می‌کشد و باادب می-گوید:

- بنشین عمو!

پیر -  که عموی پدر کودک است – می‌گوید:

- چون شما ایستاده‌ای چگونه بنشینم!

- آمدم تا دنیای خود را زیارت و با او خداحافظی کنم.

- سرورم عزم کجا به سر دارد؟

- ره‌سپار بغداد هستم عمو.

پس کودک به‌سوی مزاری می‌رود که بوی بهشت از آن به مشام می‌رسد. پیرمرد نزد مریدانش برمی-گردد. عرب بیابان‌نشینی که از شگفتی دیدن این صحنه دهانش باز مانده است، می‌پرسد:

- این پسر کیست!؟

پیری که جوانی به تاراج روزگار داده، می-گوید:

- این جانشین رسول خداست.

- یعنی چه!؟ پیامبر دویست سال پیش چشم از جهان فروبسته است؛ حال تو می‌گویی که ...؛ عجیب است!

- دریاب تا بگویم؛ این نونهال باغ عصمت و امامت، جانشین علی بن موسی(ع) است؛ موسی جانشینِ «جعفر بن محمد(ع)» است، جعفر جانشینِ «محمد بن علی(ع)» است؛ محمد جانشینِ «علی بن الحسین(ع)» است، حسین جانشینِ «حسن(ع)» و حسن جانشینِ «علی بن ابی طالب(ع)» است، و علی بن ابی طالب جانشین «رسول خدا(ص)» است.

مرد واقفی مذهب با ناراحتی می‌پرسد:

- برادرت موسی بن جعفر چه کرد؟

پیرمرد که از یاد برادر، لرزه‌ای حزن‌آلود بر اندامش افتاده، پاسخ می‌دهد:

- درگذشت.

- از کجا می‌گویی که درگذشت؟ در حالی که از پدرت – امام صادق(ع) – نقل کرده‌اند که گفت:

- موسی پسرم، پنج ویژگی پیامبران را دارد: بر او حسد می‌ورزند، همچنان که بر یوسف حسد ورزیدند؛ غایب می‌شود همچنان که یونس از چشم-ها پنهان شد و ...»

علی بن جعفر می‌گوید:

- سوگند به خدا، پدرم چنین سخنی بر زبان نیاورد. آن چه پدرم گفت در باره‌ی حضرت صاحب الامر، یعنی مهدی موعود(عج) بود. اما برادرم، در سیاه‌چال زندان جان سپرد. اگر چنین که می-گویم، نیست، چرا مال‌هایش تقسیم شد و همسرانش ازدواج کردند؟ و [اگر زنده است] چرا امام بعدی به‌عنوان امامت لب به سخن گشود [او ظهور نکرد و امام بعدی را تکذیب ننمود؟]

- چه کسی به جانشینی امام موسی(ع) ردای امامت به دوش افکنده است؟

- پسرش علی.

- موسای جعفر چه شد؟

- درگذشت.

- آخر چگونه و از چه رو این سخن را قاطع می-گویی؟

- چون اموالش تقسیم شد و همسرانش همسر گزیدند و فرزندش به‌عنوان امام لب به سخن گشود.

- او کیست؟

- ابا جعفر که اینک بر مزار نیای خود نشسته است.

واقفی که در اندیشه‌ی سم‌پراکنی است، می‌گوید:

- در حالی که تو خود فرزند امام ششم هستی، چرا می‌گویی او امام است؟

پیرمرد به خشم می‌آید:

- تو شیطانِ مجسم هستی!

پیر به آسمان می‌نگرد و با تلخی اندوهگنانه‌ای می‌گوید:

- وقتی آفریدگار این کودک را شایسته‌ی امامت می-داند و [مرا] با این محاسن سپید لایق این مقام نمی‌داند، چه کنم؟!