عید سعید مبعث حضرت رسول اکرم
خسته از شهر!
خسته از خرافه و دود، استخوان و سنگ و چوب!
خسته از تزویر و زور و زر، خسته از شبهای بیفانوس!
به سمت غار، گام برمیبردارد. اما گویی مثل همیشه نیست. این را خوب میداند، خوب میداند که دلواپسیهایش از حادثهای شگرف حکایت میکنند. حادثه ای در راه است!
اکنون درون غار در خویش فرورفته است، اما ذره ذره خاک او را به شهودی فراگیر، فرامیخوانند!
صدایی میشنود! نه حقیقت دارد، صدایی فراتر از زمان و مکان، صدایی از جنس دل میآید! شاید از خود دل، از خود نبضی که نشانه حیات است؛ این صدا میآید: إقرا باسم ربک الذی خلق!
وحشت نمیکند، گرچه تعجب کرده است! وحشت نمیکند؛ چون از کودکی نوید این روز را بارها شنیده است!
او برگزیده است، برگزیده خداوندگار هستی! برگزیدهای که از کودکی، راه به ملکوت یافته است. از جنس لاهوتیان است نه ناسوتیان! عرشنشین است؛ نه فرشنشین!
این زمان سنگینی شانهها، از بار امانت است. بار امانتی که به گفته قرآن، کوهها از تحملش عاجز ماندند و انسان، این شگفتیساز آفرینش، آن را پذیرفت! اکنون با پیامیتازه، همچون خورشید از تاریکنای غاز بازگشته، تا چلچراغ هدایت در دست؛ چهل سالگی خود را با نشان نبوّت جشن بگیرد، همانگونه که غلامان سیاه و دختران تازه تولد یافته خواهند گرفت!
اینک زمان، زمان حیات دوباره زمین است، هنگام تنفس عشق! «چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید»! اینک بهار برای همیشه شولای خویش را به پیامبر(ص)، هدیه کرده است! بگذار خزان به بهانه پاییز هر چه میخواهد بکند، چه خون بریزد؛ چه پرپر کند، بهار به جاماندنی ست!
گویی در حال پرواز است، سبکبال و خرسند! شوق آینده، روحش را چنان محو خویش کرده است، که از هیچ کس و هیچ چیز جز «خدا» واهمهای ندارد. اذا جاء نصرالله والفتح!
... سال گذشته، اینک مدینه در انتظار بوسه بر گامهای پیامبر(ص) است. پیامبری که از مسیری سخت، با کولهباری از فانوس میآید! پیامبری در نهایت مهربانی و لطف! پیامبری از جنس عدالت و نور!
مدینه اینک در آغاز تاریخ است؛ آغاز تحولی شگفت، که تمامی جهان را دربرخواهد گرفت.
مدینه! میهمانت را دریاب؛ که پیشوای تمام موحدان تاریخ است.