عینکش را از چشم برداشت. سرش را بالا برد و در حالی که خیرهخیره مرا مینگریست، گفت: «راستی تا به حال به این فکر کردهای ممکنه بعضی از ما کاری کنیم که در شأن یه جاسوس دشمن باشه؟!»
از این سؤال تعجب کردم. راستش اصلاً مقصود او را نفهمیدم؛ اما پیش از آن که حرفی بزنم، خود شروع به تعریف کرد. آن چه را که گفت با یک واسطه از مهندسی عراقی نقل کرد.
***
مهندس عراقی گفته بود سالها پیش بین کشور من و یکی از کشورهای بلوک شرق قراردادی منعقد شد که بر اساس آن، عراق میتوانست تعداد محدودی دانشجو برای تحصیل در رشتههای فنی به آن کشور اعزام کند. من جزء نخستین گروه دانشجویان اعزامی بودم. وقتی دوره به پایان رسید، جشنی به مناسبت فارغ التحصیلی ما ترتیب دادند. یکی از برنامههای پیش-بینی شده، دیدار با رئیس جمهور آن کشور بود.
در این دیدار، یکی از دانشآموختگان از او خواست خاطرهای را برای ما تعریف کند. او مکثی کرد و گفت: «سالها پیش در جریان یک همکاری دو جانبه، روسها با من تماس گرفتند و گفتند که یکی از جاسوسان غرب در بین مسئولان ردهبالای مملکت شماست و مدتهاست به دشمن خدمت میکند. میخواهی او را به شما معرفی کنیم؟ من که از شنیدن این سخن یکه خورده بودم، پاسخ منفی دادم و گفتم بگذارید خودم او را پیدا کنم.
مدتی جستوجو کردم اما هر چه بیشتر تلاش میکردم کمتر نتیجه میگرفتم. چندی گذشت. باز پیغام فرستادند که ما برای معرفی جاسوس غربی حاضریم ... من امتناع کردم. باورم نمیشد که در بین همکارانم جاسوسی باشد و من نتوانم او را بیابم. مدتی این جریان به طول انجامید و من خسته از این جستوجوی بیهوده، از آنها خواستم جاسوس را معرفی کنند.
... وقتی نام او را به من گفتند، از فرط تعجب بهتزده شدم. هرگز در تصورم نمیگنجید کسی که با من چنین نزدیکی و قرابتی دارد، عامل نفوذی دشمن باشد! صبر کردم تا نخستین نشست هیئت وزیران انجام شود. در طول این مدت، لحظهای از فکر این خیانت بزرگ آسوده نبودم. انبوهی از سؤالات در ذهنم نقش بسته بود که برای هیچ یک از آنها پاسخی نمییافتم.
هیئت وزیران، تشکیل جلسه داد و پس از پایان نشست، وقتی همهی وزیران یک به یک رفتند، از او خواستم در تالار بماند. هیچ کس نماند جز من و او ... و خشمی که قادر نبودم آن را پنهان کنم.
موضوع را پیش کشیده، جریان را بازگو کردم. سکوتی سنگین بر مجلس ما حکمفرما شد و او به مثابه کسی که تمامی پلهای پشت سرش شکسته شده، راهی برای نجات نداشته باشد، گفت: جناب رئیس جمهور! من جاسوس نبودم اما حقوقبگیر دشمن بودم.
سالها پیش وقتی من بهعنوان افسری ارشد در جنگهای پارتیزانی علیه دشمنان سرزمین خویش شرکت داشتم، یکی از سرکردگان آنها سراغم آمد و گفت: «شما در این جنگ پیروزید و تو بهدلیل لیاقت و شایستگیات، منصب مهمی را اشغال میکنی. ما هر ماهه در یکی از بانکهای خارجی، مبلغ مشخصی به حساب تو واریز می-کنیم و از تو فقط یک چیز میخواهیم:
«در منصب حساس خویش هر کس را که مهارت و تخصص ویژهای دارد، به کاری بگمار که هیچ ارتباطی با تخصص او نداشته باشد.»
... من هم سالها چنین کردم!
***
دوست من عینک خود را دوباره به چشم زد و گفت: «حالا جا ندارد در بارهی سؤالی که در آغاز از تو پرسیدم، فکر کنی؟ اگر خوب تأمل کنی درمییابی که ممکن است بسیاری از ما نیز عامل بیجیره و مواجب دشمن باشیم؛ این طور نیست؟»