نویسنده



باز هم با دم و دستک‌شان آمده‌اند وسط بیابان و دنبال می‌گردند. از بس صدای بیل و کلنگ‌شان را شنیده‌ام، خسته-ام. معلوم نیست کی می‌خواهند از این کارهای‌شان دست بردارند!

صدای خشن پیرمردی را از بالای سرم می‌شنوم: «معلوم نیست جریان از چه قراره؟ چند وقته داریم می‌گردیم و هیچ خبری نیست!»

می‌گویم: «اِی بابا! شما خبر ندارید که خبر هست امّا نمی‌خوان شما رو خبردار کنن! برید  راحت‌مون بذارید! »

مرد می‌گوید: «جانِ خودتان خوب بگردید، بلکه یه چیزی حاصل‌مون بشه!»

می‌گویم: «جانِ خودتان خدا نمی‌خواد چیزی حاصل‌تون بشه!»

مرد می‌گوید: «زیرِ این آفتابِ داغ، بیل و کلنگ‌هامون دارن ذوب می‌شن چه برسه به مخِ ما! حواستونو خوب جمع کنید ببینید این زیرخاکی‌ها چرا خودشونو از چشمِ ما پنهون کردن!»

می‌گویم: «چرا نداره پیرمرد! به این خاک انس گرفتن. زورکی که نمی‌شه برداشت‌شون و بردشون!»

مرد می‌گوید: «به خدا دیگه انگار این بیل و کلنگ‌ها رو دارم تو سرِ خودم می‌کوبونم. آخه چه جوری بازم دستِ خالی برگردم و ... .»

وای! چه قدر این مرد غُر می‌زند امروز! مثل این ‌که حسابی خسته شده است. شکر خدا می‌خواهد برگردد سرِ خانه و زندگی‌اش و چند ماهی از دستش راحت باشیم!

مرد می‌گوید: «نه! اگه فکر کردید دستِ خالی برمی‌گردم، اشتباه کردید، چون حاج‌ممد تا وقتی خودش با چشمش شمارو نبینه، از این‌جا جُم نمی‌خوره!»

از دستِ این مرد! هنوز هم لجباز و یک‌دنده است. تا به مقصودش نرسد ول‌کن نیست که نیست! اما این‌دفعه با همیشه فرق می‌کند. باید دستِ خالی برگردی حاج‌ممدآقا!

هر روز با چندتا از این جوانک‌های تازه ریش‌ و سبیل‌ درآورده، با تلق‌ و تلوق‌تان آرامش این بیابان را به هم می‌ریزید که چه؟

مرد داد می‌زند: «جعفر! جانِ جدت چشماتو واکن! به خدا دیگه روم نمی‌شه خبر بدم این‌جا هیچ خبری نیست!» الآن چهار ماهه داریم می‌گردیم امّا ...

جعفر با صدای خش‌دارش که تازگی دارد بم‌تر و مردانه‌تر می‌شود، جواب می‌دهد: «به جانِ جدّم تمام هوش و حواسم پِیِ ایناست بلکه یه تیکه‌ای پیدا کنم، اما چه کنم خُب خبری نیست!»

یکی دیگر که صدایش خیلی جوان‌تر است می‌گوید: «حاج! مطمئنی بی‌راهه نیومدیم و این ‌جا همون‌ جاست؟»

حاج‌ممد زیرِ لب غُر می‌زند: «پدرصلواتی‌ها! خُب خودتون رو نشون بدید دیگه! می‌بینید این یه اَلِف بچه هم به من شک کرده! آخه مگه می‌شه من اشتباه کنم. همین ‌جا بود که گذاشتم‌تون و رفتم!»

و بعد با صدای بلند می‌گوید: «این‌جوری نمی‌شه! باید درست و حسابی حالی‌‌شون کنیم دنبال‌شون هستیم! جعفر! بچه‌ها رو جمع کن بیارشون این ‌جا! باید یه کاری کنیم!»

دادِ جعفر درمی‌آید که امیر! مهدی! اصغر! بیاین حاجی کارمون داره!

حاجی درست بالای سرِ من تالاپّی خودش را روی زمین رها می‌کند. بقیّه هم دوان‌دوان خودشان را به او می‌رسانند و تالاپ تالاپ می‌نشینند. جعفر می‌گوید: «جان حاجی‌جان؟! گوش‌مان با شماست! امر کنید در خدمتیم!‌»

حاجی می‌گوید: «کی زیارت‌نامه‌ی امام‌رضا رو از بره؟»

جعفر می‌خندد: «به جدّ ما چی‌کار داری حاجی؟»

حاجی می‌گوید: «یکی از این بی‌معرفتایی که خودشو پنهون کرده عاشق آقا بود، می‌خوام حالا که خودشو نشون نمی‌ده به مرادش توسل کنم تا بفهمه کارِ ما گیرِ خودش نیست، چون بزرگ‌تر از اونو واسطه می‌کنیم خودشو نشون بده!»

***

وِل کن هم نیستند بی‌انصاف‌ها! از کلّه‌ی ظهر نشسته‌اند این‌جا و پشت سرِ هم رضا رضا می‌کنند. اصلاً چه‌کار دارند به این آقا؟!

این صدا من را می‌کشاند به وقتی که کنارِ بساط کل‌اصغر نشسته بودم و یکی از این بچه بسیجی‌ها که از کنار بساط رد می‌شد، انگشت اشاره‌اش را به طرف من گرفت و گفت: حاجی! اینو می‌دی به من؟

کل‌اصغر هم از خداخواسته یک دوریالی گرفت و من را داد دست بسیجی. بسیجی هم نیم‌چه نگاهی به من و به خودش کرد و من را گذاشت تویِ جیب روی سینه‌اش و ... .

صدای خِش‌خِش عجیبی دنیا را پُر می‌کند و من را از فکر بیرون می‌آورد. صدایم درمی‌آید: «آآخ! مردِ حسابی! حواست کجاست داری از وسط منو می‌شکنی! ...»

همه‌شان را می‌بینم. این حاج‌ممد کور است انگار! مثل ابرِ بهار ضجه می‌زند و پایِ لنگش را روی زمین می‌کشد. جیغ می‌کشم: «آآی! بر پدرت صلوات! آآی... کمرم!»

حاج‌ممد صدایِ جیغم را می‌شنود! با چشم‌هایی گِرد شده سر خم می‌کند و به زیرِ پایش نگاه می‌کند. من را می‌بیند.

دست دراز می‌کند و صورتم را تمیز می‌کند. واای! چه لذتی دارد بعد از این همه سال کسی مثل این آدم و آدم-هایِ کنارش که سال‌هاست روی سینه‌اش خوابیده‌ام، خودش را توی صورتت نگاه کند... !

امّا نمی‌دانم چرااین مرد امروز حالش خوش نیست. می-خندد و می‌گرید و داد می‌زند: «پیداشون کردیم! ... یاباب‌الحوائج! یا امام‌رضا(ع) ... ممنونتم! همشونو پیدا کردیم ...!»