نویسنده

 

حال ما، آدم‌های قرن 21، دست خودمان نیست. حال ما خیلی بد است. حال ما به‌اندازه‌ی تمام انسان-ها و دوران‌ها بد شده است. حال ما وقتی بد می-شود که می‌بینیم هر کسی فقط به فکر خودش است. انگار نه انگار که بغل‌دستی‌مان غم عالم و آدم را دارد. هر کسی می‌خواهد خوش باشد و این خوش‌ بودن را به هر قیمتی برای خودش فراهم می‌کند.

باور کنیم خوش‌ بودن و رضایت ما، به همدیگر بستگی دارد. اگر برای شادی همدیگر قدم برداریم، همه چیز بهتر می‌شود. نگاه کنیم. نگاه عمیق؛ از آن نگاه‌هایی که حرف‌هایی برای گفتن دارند. همه‌ی آدم‌ها دچار بحران هویت شده‌اند. روزنامه‌ها دارند بیماری قرن بیست و یکم را فریاد می‌زنند. بیماری‌ای که از طاعون هم بدتر است. طاعون دیگر نیازی نیست. آدم‌ها خودشان به جان خودشان می‌افتند. اول این که تنها می‌شوند. هیچ کس درک‌شان نمی‌کند. پدر و مادری را که آن‌ها را به دنیا آورده‌اند، کنار می‌گذارند. می‌شوند مثل یک پر، سبک و رها بدون هیچ ریشه و جای-گاهی.

آدمی که تنها شد، ریشه‌اش را که فراموش کرد، توی دنیا همه چیز را تجربه کرد و دید هیچ چیزی قشنگ نیست، عشق‌های دنیایی را امتحان کرد و دید همه‌شان الکی‌اند، ... آن وقت بحران هویت پیدا می‌کند. خودش را از بالای پل پرت می‌کند، آن قدر قرص می‌خورد که درجا می‌میرد ... نمی‌دانم هزار تا راه وجود دارد که آدم‌ها خودشان را از سر راه بردارند!

دیگر طاعون نیاز نیست. آدم‌ها خودشان به جان خودشان افتادند. آخر این دیگر چه دردی است. چه می‌شود با هم مهربان باشیم، یک کم همدیگر را بفهمیم، یک کم به همدیگر فکر کنیم و قدم برداریم هر چند کوچک؛ برای رضایت و شادی همدیگر.

این که هر کی برود توی یک چهاردیواری و خودش را حبس کند که نشد راه. یک کم بیاییم بیرون و دنیای با هم بودن را تجربه کنیم؛ دنیایی بدون طاعون تنهایی و غربت...