تاریکی شب، روستا را در آغوش خود گرفته بود. جیرجیرک-ها که نوازندهی پرکار تابستان بودند، زیر شاخ و برگ درختان برای مردمان مارکده لالایی میسرودند. نور زردرنگ لامپ آویزان از تیر چوبی، بر چلههای دار میتابید. مرد مدام ریشه میزد. مرجان آن سوی تخت دار نشسته بود و در حالی که نگاهی به نقشهی جلویش و نگاهی به چلهها داشت، نقشهخوانی میکرد:
ـ آبی جاخود ... سفید پنشتا تنگش ... صورتی یکی ول کن و بزن ...
از پشت مژههای بلند و برگشتهاش به مرد نگریست.
ـ کجایی غلامعلی؟ موندی عقب. چرا نمیبافی؟
مرد آهی کشید.
ـ دست و دلم به کار نمیره مرجان ... آخه تا کی روزا برم کارگری، شبا بشینم پشت دار ... تازه با این همه زحمت بازم همیشه هشتمون گرو نهمونه.
نگاهی از سر دلسوزی به سر تا پای مرجان انداخت.
ـ به خدا شرمندهام. روزا باید به مریم برسی و تر و خشکش کنی ... شبا هم که با این پا به ماهیت باید کار کنی ...
زن وسایل کارش را توی سبد انداخت و با احتیاط از تختهی دار پایین رفت. کمرش را به دیوار کاهگلی چسباند.
ـ پاشو بیا پایین غلامعلی ... تو امشب اصلاً حواست به کار نیس، میترسم بدتر اشتباهکاری کنی. ببینم نکنه مش جعفر طلبشو خواسته، آره؟
ـ نه، حرف اون نیس ... من ...
ـ اگه غصهی بدهکاری داری، که خدارو شکر فردا پس فردا این قالی تموم میشه یه پولی دستتو میگیره ... بعدشم خدا کریمه.
زن از سر مهر، دست نوازش بر سر دخترکش که کنارش به خواب رفته بود، کشید.
ـ غلامعلی خدا بزرگه ... من که تا حالا گلهای نداشتم. خودتو اینقده عذاب نده. به قول ننه بیگم ...
هنوز حرف زن تمام نشده بود که صدای افتادن چیزی روی زمین، هر دو را هراساند.
مرد از تخته پایین پرید و باعجله از اتاق خارج شد. زن نیمخیز شد و از شیشهی کوچک در، بیرون را نگاه کرد. با احتیاط بلند شد و دست به کمر از اتاق بیرون رفت.
ـ وای خدا مرگم بده ... هی گفتم غلامعلی چشمای ننهت تار میبینه یه دکتر ببرش. گوش نکردی.
مرد دست زیر بغل زن میانسال انداخت.
ـ بلند شو ننه... چرا مواظب نبودی؟
ـ وای پام ... دیدم خوابم نمیبره ننه، گفتم بیام این ور ... وای خدا ...
مرجان، سبد را از دست زن گرفت.
ـ غلامعلی سیبهارم جمع کن بیار. بیا بریم تو زن عامو. تا وقتی یه دکتر چشماتو ندیده اینقد این ور اون ور نرو. میذاشتی من که صبح میاومدم اون ور، سیبهارم میآوردم.
مرد در اتاق را بست.
ـ ننه! چند وقته چشمات دُرُس نمیبینه؟
لبخند بیرمقی بر چهرهی چروک زن نقش بست.
ـ خودتو ناراحت نکن ننه، خودش خوب میشه ...
مرجان وسط حرف او پرید.
ـ چی رو خودش خوب میشه! یادتونه اون سال چشمای ننه بیگمو عمل کردن. تا شنید شما هم ایجوری شدی، گفت شاید چشمات آب آورده باشه. حتماً باید پیش یه دکتر بریم.
غلامعلی فلاسک چای را توی استکانها کج کرد.
ـ انشالله قالی رو که فروختم حتماً یه دکتر میبرمت ننه.
مرد پشت دار نشست و شروع کرد به ریشه زدن.
نفس سپیدهدم بر پیکر کوههای اطراف آبادی دمیده شده بود. خورشید کمکم یقهی فلق را جر میداد و بالا میآمد. غلامعلی یک بار دیگر گره بقچهای را که قالی را در آن پیچیده بود، محکم کرد. یاعلیگویان سنگینی آن را به شانههای لاغرش سپرد و رو به مرجان که کنار در ایستاده بود، گفت: «نگران نباش مرجان، انشاالله به یه قیمت خوب میفروشمش. عوضش اون پولی که دلال ازش کم میکنه میره تو جیب خودمون.» خداحافظی کرد و سراشیبی کوچه را تا خیابان اصلی طی کرد.
مینیبوس کنار خیابان، جلوی دکان «قصابی روشن» کار میکرد. غلامعلی هنوهنکنان قالی را توی صندوق عقب ماشین گذاشت. راننده که کنار در ایستاده بود، عینکش را روی دماغش، جا به جا کرد و با لبخند گفت: «مبارکه غلام-علی... قالیتون تموم شده؟»
ـ آره مشتی. هشت ماه شب و روز کار کردیم. بالاخره دیشب تموم شد.
ـ حالا کجا میخوای بفروشیش؟
ـ میگن بازار فرش فروشا، اصفهان خوب میخرن.
ـ من شنیدم بازار قالی خرابه. بهتر نبود همین جا، با مشجعفر معامله میکردی؟
غلامعلی، قالی را به زحمت توی صندوق عقب جا داد.
ـ نه این دفعه خودم میخوام برم ببینم چه طور میشه.
ـ خیلی هم خوبه ... انشاالله که خوب فروش بره. اول بازار، یه آقای اسکندری نامیه، با من آشناس. میخوای اول برو پیش اون.
مرد سری تکان داد و داخل ماشین شد. بیتوجه به مسافران مینیبوس فقط به نورعلی که روی صندلی پشت راننده نشسته بود، سلام کرد و روی صندلی جلو، کنار راننده، جا خوش کرد. طولی نکشید که ماشین راه افتاد و از پیچ آخر آبادی گذشت. صدای اختلاط مسافران در فضا پیچید. غلامعلی کمر خستهاش را به آغوش صندلی سپرد و به درختان بلند سپیدار حاشیهی رودخانه، خیره ماند. به گذشته و حال اندیشید. حساب طلبکاری و بدهکاریهایش را مرور کرد.
ـ یه روز برا علیمراد طویله تمیز کردم ... شیش روز برا تعمیر مسجد ور دست اوس حمزه کار کردم. گفتم کار خیره نصفه حساب کنه ... این دوازده تومن. به مشجعفر ...
هرچه با خود جمع و تفریق کرد، باز هم کلی از پول فروش قالی را باید خرج بدهکاری بنایی خانهی خودشان میکرد. پا به ماهی مرجان و چشمهای تار ننه هم گوشهی تهماندگی حساب و کتابش جا میماند. غلامعلی آن قدر غرق افکارش شده بود که مسیر یک ساعتهی آبادی تا شهر، برایش زود سپری شد. حالا دیگر ماشین ابتدای شهر رسیده بود. خورشید خودش را لای ساختمانهای بلند، مغازهها و خیابانهای شلوغ شهر جا داده بود. مینیبوس از چهار راه گذشت و کنار جاده ترمز کرد. مشغلام در حالی که دستی به فرمان و دستی به دستگیرهی دنده داشت، با صدای بلند گفت: «کجایی غلامعلی؟! اولین نفر تو باید پیاده شی... این خط نجفآباد – اصفهانه. برو پایین یه تاکسی بگیر صاف برو بازار قالی. زود باش قربونت تا نیومدن جریمه کنن!»
مرد باعجله کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شد. راننده تاکسی که موهای بوری داشت، جلویش ترمز کرد.
-داداش تاکسی میخوای؟
مرد باعجله سوار شد. تاکسی پس از مسافتی که از چند دهستان میگذشت، از مسیر خیابانها و چهار راهها گذشت و جلوی بازار، لاستیکهایش بر تن خیابان کشیده شد. راننده که در طول راه با غلامعلی خودمانی شده بود، به نیمطاقی ورودی بازار، اشاره کرد.
ـ اینم بازار فرش فروشا دادا.
ـ قربون دستت.
قالی را به کمک مرد روی شانه نهاد و بسماللهگویان از روی جدول کنار خیابان گذشت. تمام بازارچه را سقفهای گنبدی شکل که از سوراخ وسط آنها نور به داخل میتابید، پوشانده بود. به محض ورود غلامعلی، چند دلال که کنار دیوار ایستاده و منتظر شکار مشتری بودند، به او خیره ماندند. یکی دو پسر نوجوان کنار گاریهایشان خواستند به او نزدیک شوند. مرد با اشارهی دست به آنها فهماند که جلو نیایند. یکی از چند مردی که کنار بقیه به دیوار تکیه داده بود و قدی کوتاه داشت، به او نزدیک شد.
ـ داداش قالی دستباف داری؟ بیام کمکت؟ تو این کسادی بازار یکی مثل ما دنبالت باشه بهتره. آخه ما کاربلد این راهیم ...
غلامعلی مشت چنگخوردهاش. به بقچه را فشرد.
ـ نه برادر خودم آشنا دارم، دلال نمیخوام.
ـ باشه داداش از ما گفتن بود.
مرد به بقیه اشاره کرد و با همان لحنی که موقع گفتن کلمهی سین زبانش میگرفت، ادامه داد: «اونارو میبینی داداش! اونا از طرف تاجرای فرش این جا وایسادن. دنبال فرش جفت میگردن که جلو نیومدن؛ و الّا اگه بازار خوب بود همچین میریختن سرت که خودتم نفهمی. منتها من از دور که نگاهت میکردم؛ دیدم اون راننده که تو رو آورد، تو خط نجف آباد - اصفهان کار میکنه. حدس زدم باید تازهکار باشی. چون معمولاً قالی روستا رو اوستاکارا میارن...» غلامعلی همان طور که وسط دالان راهش را گرفته بود و میرفت پرسید: «دنبال یه آقای اسکندری نامی میگردم، میشناسی؟»
ـ حالا قالیت چند در چنده، شاید مشتری بهتر از اون داشته باشم؟ از اندازهی بقچه و سنگینیش باید دو و نیم سه و نیم باشه نه؟
غلامعلی که از حرف زدنهای یکریز او خسته شده بود، کنار در دکانی که هنوز کرکرهاش بالا نرفته بود، قالی را زمین گذاشت.
ـ آقا گفتم که کمک نمیخوام ... دنبال دکون حاجاسکندری میگردم، میشناسی یا نه؟
در همین هین مردی که کت و شلوار سورمهای به تن داشت از دکان روبهرو متوجه صحبتهای آن دو شد. با لهجهی اصفهانی پرسید: «آی قمبر چرا بهش نشونی نمیدی ...؟ نترس بازار اونقد خرابه که اگه خامشم کنی ببریش پهلو آقای جوادی، خیلی استقبال نمیکنه!» مرد دلال دستی به نشانهی ارادت و سلام بالا برد.
ـ آی جوون، حاجاسکندری منم ... بازار وضع خوبی نداره ولی بیا تا یه نگاه به قالیت بندازم.
غلامعلی با اشتیاق بقچه را از زمین بلند کرد و به طرف دکان روبهرو رفت. همین که خواست پلهی کوچک جلوی دکان را بالا برود، آقای اسکندری با بیمیلی گفت: «دکون کوچیکه ... همین جلو پهن کن ببینم چیه!» غلامعلی که از برخورد مرد جا خورده بود، لبخند بر لبانش خشکید.
ـ سلام. منو مشغلام راهنمایی کرده. گفت باهاتون آشناس ...
ـ ما ارادت داریم نسبت به ایشون. چند بار اومدم مارکده. جای با صفاییه. حالا چرا قالیتو به مشجعفر نفروختی؟
غلامعلی مکثی کرد و نگاهی به آسفالت خیس پیادهرو انداخت.
ـ حاجی نمیشه تو دکون بازش کنم؟ آخه بیرون خیسه، فرشم زمینه کرمه...
هنوز حرف مرد تمام نشده بود که آقای اسکندری گفت:
ـ اگه زمینه کرمه، اصلاً بازش نکن دادا، فعلاً مشتری نداره.
غلامعلی کمر خستهاش را راست کرد و با ناامیدی گفت: «ولی هشت ماه پیش که مشجعفر برامون نقشه و خامه آورد، گفت بهترین ...»
ـ درسته، میدونم. اون مال هشت ماه پیش بود. الان مشتریامون دنبال زمینه سورمهای میگردن. تقصیر ما نیس. سلیقهها عوض میشه.
ـ ای بابا پس من حالا چی کار کنم.
ـ اون ته بازار، یه حاجمنصوریه، برو ببین اون چی میگه.
غلامعلی دستان زبرش را بر هم مالید و دوباره بقچه را به شانه سپرد. از جلوی دکانهای متعددی رد شد. جلوی هر دکان که میرسید تا میخواست داخل شود، تاجرها که پشت میز نشسته و یا دم در ایستاده بودند، با اشاره به او میفهماندند که داخل نرود. فقط تک و توک به خود زحمت میدادند و اسم نقشه و نوع رنگ زمینه فرش را میپرسیدند. تا کلمهی زمینهی کرم به گوششان میخورد، انگار که کپهی آشغال نزدیکشان ببرند، از غلامعلی فاصله میگرفتند.
غلامعلی در حالی که بیشتر بازار را پشت سر گذاشته بود، گوشهای نشست. خورشید حالا دیگر به وسط آسمان رسیده بود و از سقف سوراخ بازار مستقیم به داخل می-تابید. ستونی از گرد و غبار، از نردبان نور بالا میرفت. بازار فرشفروشها مثل میدان وسط آبادی میماند. که پیرمردهای بیکار در آن گرم گفتوگو میشدند. خبری از خرید و فروش و جنب و جوش نبود. گهگاه مشتریهایی مثل غلامعلی وارد بازار میشدند و ناامیدانه برمیگشتند. مرد، یکآن تصمیم گرفت به خانه برگردد و منتظر اوضاع بازار بماند، اما جیب خالی، چشمهای تار ننه و پا به ماهی مرجان، او را از این کار منصرف کرد.
مرد دلال ولکن نبود. به فاصلهی چند متر دورتر از غلام-علی میآمد و داخل دکانهایی که قبلاً او از آنها خارج شده بود، میرفت. غلامعلی آب دهانش را قورت داد و از جا برخواست و برای دلال دست تکان داد. زیر لب زمزمه کرد.
ـ ما به همون کارگری راضییم. انگار دلالی کار ما نیس!
مرد که منتظر چراغسبز غلامعلی بود، با عجله جلو آمد.
ـ چی شد داداش؟
ـ میگن بازار کساده.
ـ گفتم که دادا، تو این اوضاع که فرش صادر نمیشه، یا باید صبر کنی یا اگه میخوای بفروشیش، باید یه کاربلد مثل ما همرات باشه.
غلامعلی که انگار درد و دلش باز شده بود، دوباره روی لبهی پله نشست و گفت: «زحمتش مال ما... کیفش مال پولدارا... اگه روزش باشه همچین ازت میخرن که خودتم نفهمی! وگرنه که یکی میگه چرا ابریشمت روشن نیس ...؟ یکی میگه چرا این گلش این ور پیچیده! یکی میگه چرا زمینه کرمه؟ مگه من کف دستمو بو کرده بودم که سلیقهی از ما بهترون دم به ساعت تغیر میکنه ... دیگه کم مونده بگن چرا موقع بافتن ناخونات بلند بوده!
مرد دلال که از حرف او خندهاش گرفت، دست زیر بقچه برد و پرسید: «نقشهی فرشت لچک ترنج، زمینه کرمه. درسته؟»
ـ آره، چه طور مگه؟
ـ حدس زدم. بیشتر اون طرفا همین نقشه رو میبافن. آخه آقای جوادی یه فرش با همین نقشه داره، میخواد جفتش کنه بفرسته برا یه مشتری تو تهران ... شانست گفته. چون مشتریه میخواد فرشو بندازه تو خونهش ... تو خسته شدی بده من تا در دکون میارمش.
غلامعلی دست لای بقچه انداخت.
ـ خودم میارم آقای ...
ـ قمبرم ... بیا نترس، کار من معامله جوش دادنه، دس-کجی نیس دادا!
هنوز چند قدمی جلو نرفته بودند که قنبر قالی را زمین گذاشت.
ـ اوه ... چقد سنگینه، گمونم بیست کیلو خامه رو برده، آره؟
ـ آره خوب. سه در شیشه دیگه.
قنبر ته بازار را دید زد و با دو انگشت، نوک زبانش را جمع کرد. صدای سوتش توی دالان پیچید. طولی نکشید که پسرکی با گاری بهسرعت به آنها نزدیک شد. غلامعلی جلو رفت و پرسید: «مگه خیلی راه مونده؟ من خودم میارم.»
ـ نترس بابا پسر برادرمه ... اگه قالیت فروش رفت از آقای جوادی یه پولی براش میگیریم. اگر نه که، حلالت دادا!
قالی را توی چهار چرخ گذاشتند و هر سه، بازار را تا آخر رفتند. نزدیک دکان آقای جوادی که رسیدند، غلامعلی با خود گفت: «خوب خدارو شکر مغازه بزرگه. مجبور نیستیم قالی رو بیرون پهن کنیم. خدا کنه خوب فروش بره ...» و لبان قیطانیاش به ذکر صلوات بر هم جنبید. داخل شدند. مرد دلال به آقای جوادی که پشت میز نشسته بود و کلاه شاپو سر تاسش را پوشانده بود، نزدیک شد.
ـ سلام آقا. یه فرش زمینه کرم، جفت همون فرشه براتون آوردم.
آقای جوادی با اکراه از روی صندلی برخاست.
ـ سلام. به آقا گفتی که بازار فرش کساده؟ مخصوصاً زمینه کرم!
غلامعلی کفشهایش را کناری در آورد و با وسواس فرش را کاملاً پهن کرد. به یک باره تمام گلها و خورشید ترنج وسط فرش، به صورت مرد خندید و تمام خستگی این مدت را از روحش شست. با خود گفت: «ای کاش احتیاج نبودم. حیف این فرش که بازارش اینه!»
آقای جوادی، متر پارچهای را از جیبش در آورد و طول عرض آن را اندازه گرفت.
ـ حالا بازم شانست گفته من یه مشتری برا این فرش دارم.
غلامعلی با چهرهای درهم به کفشهای مرد که گلبته را لگدمال میکرد، خیره ماند.
ـ خوب داداش یه قیمت بده ببینیم.
غلامعلی این پا و آن پا کرد. قنبر که دودلی او را دید، وسط حرف آنها پرید.
ـ آقا، شما چهارصد بردار خیرشو ببینی.
غلامعلی با اشارهی ابرو، نارضایتی خود را به قنبر اعلام کرد. قنبر نزدیک شد و زیر گوشش گفت: «یه کم صبر کن. حالا فقط ناز کن، قیمت که بالا رفت دیگه قبول کن. دیدی که اوضاع چطور بود.» آقای جوادی چند بار به چشم خریدار، سر و ته فرش را اندازه گرفت.
ـ داداش من اینو نهایت ازت چهار صد و پنجاه بخرم؛ میفروشی؟
ـ آخه آقا غیر از زحمتش، نزدیک صد و پنجاه تومن خامه برده ... حالا...
مرد متر را توی جیب کتش گذاشت.
ـ نه داداش، ما معاملمون نمیشه. اگه دلت رضا نیست، به سلامت!
غلامعلی بالاخره راضی شد و با لبخند مصنوعی که بر لب داشت پول را گرفت و از مغازه خارج شدند.
ـ به خدا اگه مجبور نبودم ...
ـ مبارکه دادا. دیگه غر نزن شاید روزیت همین قد بوده. شیرینی مارو بده، بریم دنبال کارمون.
قنبر با سماجت پول را گرفت و رفت. غلامعلی برای آخرین بار از پشت شیشه، حاصل زحمت خودش و مرجان را نگریست. آهی کشید و در حالی که مسیر بازار را برمیگشت با خود گفت: «باید برای مریم شیرینی بخرم. میترسم تا از اصفهان برم نجف آباد، دیگه وقت نباشه ماشین راه بیفته.»
غلامعلی باعجله از خیابان گذشت و وارد مغازه شد. نسیم کولر صورتش را خنک کرد. شیرینیهای پشت ویترین را از نظر گذراند. آب دهانش را قورت داد. با انگشت به خانم فروشنده اشاره کرد.
ـ خواهر بیزحمت یکی دو کیلو از این شیرینیهات به ما بده. یه دو تا دونشو بذار رو پاکت، میخوام همین جا بخورم.
یکی دو مشتری که کناری ایستاده بودند، زیر چشمی نگاهی به غلامعلی انداختند و پوزخند زدند. غلامعلی رو به مرد جوانی که کنارش ایستاده بود کرد و من من کنان پرسید: «ببخشین نوبت شما بود؟» مرد جوان کلاه لبهدارش را روی سر تراشیدهاش جا به جا کرد.
ـ نه داداش ما خیلی عجله نداریم، نوبتمونو میدیم به شما!
غلامعلی برای لحظهای حس کرد که یک بار دیگر این جوان را دیده است. خانم فروشنده از پشت یخچال شیشهای داد زد.
ـ آقا با شمام، حواستون کجاس؟ با این دوتا شیرینی روی پاکت، شد دو کیلو.
مرد اسکناسها را رو به فروشنده گرفت. اسکناس هزار تومانی در هوا چرخی زد و روی کف سرامیکی مغازه افتاد. غلامعلی پول را برداشت و پاکت شیرینی بهدست، برگشت تا از مرد جوان دوباره تشکر کند. اما به جز یک مادر و دختری جوان که با احتیاط با کفشهای پاشنه بلند جلوی ویترین قدم میزدند، کسی نبود.
ـ کجا غیبش زد؟ انگار یه جا دیده بودمش!
شیرینی را در دهان گذاشت و از مغازه بیرون رفت.
سوار تاکسی که شد، با خوشحالی به راننده شیرینی تعارف کرد. با این که از قیمت فرش فروخته شده احساس رضایت نمیکرد، اما از این که مجبور نبود با جیب خالی به خانه برگردد و از سنگینی فرش روی شانههایش راحت شده بود، خوشحال شد.
راننده پایش را روی پدال گاز فشرد. طولی نکشید که کنار خیابان ایستاد. غلامعلی از ماشین پیاده شد و دست توی جیب عقب شلوارش برد. با انگشت ته جیب را کاوید، اما از پول خبری نبود. گیج و گنگ پاکت شیرینی را روی صندلی گذاشت.
ـ بسمالله ... یعنی چه! پس پولا کو؟
راننده با تعجب به مرد مات شد.
ـ چی شده داداش؟
ـ خاک تو سرم شد ... پول قالی رو که گرفتم تو جیبام پخش کردم که گم و گور نشه؛ یه چک پول صد تومنی با چند تا هزاری از پول قالی رو گذاشتم تو جیب پشتم، حالا نیس! رنگ پریده و چشمان نگران غلامعلی، راننده را مجبور کرد که ماشین را خاموش کند و پیاده شود.
ـ هول نکن دادا بازم بگرد. ببین بقیهی پولات هس؟
مرد با عجله همهی جیبهایش را کاوید.
ـ حالا به مرجان چی بگم ...
ـ تو ماشینم یه نگا بکن، شاید اونجا افتاده باشن.
غلامعلی با وسواس همهی ماشین را کاوید. راننده دلداریش داد.
ـ ناراحت نباش، انشالا پیدا میشه. داشتی میاومدی تو پیادهرو کسی بهت تنه نزد؟ یا به کسی شک نکردی؟
غلامعلی تمام اتفاقات امروز را مثل فیلمی از ذهن گذراند. مکثی کرد و مثل یخ در گرمای هیجان درونش ذوب شد.
ـ گفتم یه جا دیدمش. صبح دم در بازار فرشفروشا کنار دلالها وایساده بود ... حتماً منو پاییده تا تو شیرینی-فروشی ...
زانوهایش سست شد. روی جدول کنار پیادهرو نشست. نگاهش مثل عکس به پاکت شیرینی دوخته شد. نفسش بهسختی بالا میآمد. قطره اشکی از حوض چشمانش سرازیر شد و روی کویر صورت آفتابسوختهاش سر خورد.