نویسنده



خیابان شلوغ و پرازدحام بود. مردم با عجله از کنار یک‌دیگر رد می‌شدند. صف اتوبوس پشت سر هم پر و خالی می‌شد. آن‌ها که به خیال خودشان زیرک‌تر بودند با آمدن اتوبوس، به هر صورت که شده از میان صف خود را جلو می‌انداختند و بدون توجه به اعتراض بقیه سوار می‌شدند. در این مواقع گاهی عصای سفید زن جلوی پای‌شان را می‌گرفت و موجب می‌شد که با تلنگری از ادامه‌ی راه باز بمانند. بعضی-هاشان هم گاهی برمی‌گشتند که حرفی بزنند دیدن عینک سیاه و عصای سفید زن حرف‌شان را نزده باقی می‌گذاشتند و با نگاهی حق به جانب می‌رفتند.

صدای خنده‌ی چند دختر جوان از پشت زن به گوش می-رسید. در عالم خودشان بودند؛ بی‌پروا و بدون توجه به اطراف.

اتوبوس که ایستاده بود دخترها تازه شرایط زن را درک کرده بودند. دستش را گرفته بودند و سوار اتوابوس شده بودند.

- تنها اومدین؟ یعنی کسی باهاتون نیست؟

- آره دخترم تنهام.

- آخه ... راستش سخته خوب ...

- چی سخته؟ تنهایی یا کوری؟

دختر با دست‌پاچگی گفت:

- نه منظورم ... منظورم این بود که ...

شلوغی اتوبوس حرف دختر را بریده بود. حالا زن به‌سختی میله‌ی اتوبوس را گرفته بود. دخترها باز به سر بحث‌های خودشان برگشته بودند و زنی که بوی اسفند می‌داد و در ایستگاه سعی کرده بود به زن نابینا لیف بفروشد، باز لیف‌هایش را درآورده بود و سعی داشت به مسافران بفروشد.

- خانم لیف نمی‌خرید؟ ارزونه. خودم بافتم. خیالت راحت ...

- نه نمی‌خوام. برو خانم، گفتم نمی‌خوام، اه.

زن شیک‌پوش بینی‌اش را گرفته بود و حالت انزجارش را توی چشم‌هایش ریخته بود. زن دست-فروش با شرمندگی از کنار دیگر زنان گذشت و در ایستگاه بعد پیاده شد.

از پشت شیشه‌ی اتوبوس، زنی با لیف‌های رنگی می-گذشت. در اتوبوس لبخند اندوهناکی روی صورت زن نشسته بود. بیرون که زده بود، هنوز آسمان تکلیفش را با خورشید و ابر سیاهی که به ناگاه پیدایش شد، روشن نکرده بود.

اما حالا خورشید، آرام جایی پشت ابر سیاه پنهان شده و به باد اجازه‌ی سرکشی داده بود.

زن شال‌گردن را دور دهانش پیچید. زبری گونه اذیتش می‌کرد. به این فکر می‌کرد که چه قدر باید قرمز و متورم شده باشد. صدای خنده‌ی بچه-ها که به گوش رسید فهمید به پارک نزدیک شده. صدای خنده‌ها را گرفت و وارد پارک شد.

پارک، پاییززده و آرام  بر روی بستری از برگ-ها خوابیده بود. زن و عصا با تکیه برهم سنگ-فرش‌های پارک را به نیمه رسانده بودند.

دختر جوانی روی صندلی دراز کشیده بود. نفس-های آخر سیگاری تو دست‌هایش ته می‌کشید. صدای عصای زن چرتش را پراند. سیگارش را در باغچه‌ی کناری انداخت.

با دیدن زن نفس راحتی کشید. دکمه‌های ژاکتش را بست. سیگارش را روشن کرد و دودش را پشت سر زن بیرون داد. بوی تندی دهانش، جلوتر، زن را به سرفه انداخته بود ...

صدای بچه‌ها تمام محوطه‌ی پارک را پر کرده بود. چند باری از این پارک گذشته بود و حالا می‌دانست بعد از این پارک باید یک خیابان و دو کوچه‌ی دیگر را رد کند تا برسد ...

سنگ‌فرش‌ها، درختان، بچه‌ها، پسربچه‌ها و دختربچه‌های فال‌فروش و گل‌فروش را پشت سر گذاشت. باز هم از کنار پیرمردها که گذشته بود، صدای ورق خوردن روزنامه‌ها را شنیده بود و از پشت درخت‌ها صدای پچ‌پچ هیجان‌انگیزی که دو زن را به هم مرتبط می‌ساخت. خیابان هنوز پر از صدای بوق‌های درهم و ممتد بود. ماشین‌ها از هم سبقت می‌گرفتند و انگار آخر دنیا نزدیک باشد و بخواهند از آن فرار کنند، به هم راه نمی‌دادند. زن لبه‌ی خط پیاده‌رو ایستاده بود که بوی عطر خوشایند دختری پیچید  توی بینی‌اش و بعدتر بوی لنت ترمز ماشینی که کمی آن‌ورتر بی‌صبرانه بوق می‌زد ...

صدای قدم‌های دخترک خوش‌بو، مردد بود که زن با صدایی نسبتاً بلند گفته بود:

- خانم ببخشید ... می‌شه من رو از خیابون رد کنید؟!

کتانی قرمز دختر از خط‌های سفید و ممتد عابر پیاده رد شد و زن را به آن‌ور خیابان رسانید. زن با تشکری نصفه‌نیمه از دخترک جدا شد. صدای کشیده شدن ترمزی روی آسفالت و قدم‌های تند دخترک باعث شده بود زن را رها کند.

به گاراژ نبش خیابان که رسید بوی روغن و دود بینی‌اش را پر کرد.

بین این کوچه تا کوچه‌ی بعدی بیست قدمِ زن فاصله بود. صدای دودگرفته‌ی دو مرد به گوش می‌رسید.

- بی‌انصاف، رحمِت کجا رفته؟ نون یه خانواده رو می‌بُری.

- منم دارم از همین پول‌ها نون می‌خورم مشتی. اون روز که اومدی گفتمت نمی‌تونی. گفتی مردونگی کن، زنم زاییده. نگفتم با این لکنته نمی‌تونی پولمو پس بدی؟ گفتم یا نگفتم؟

- گفتی. منم کم ندادم. دو برابر پولتو دادم. الان دیگه ندارم به قرآن.

- نداری که نداری. ماشینت می‌مونه این جا تا وقتی که صاف کنی حسابتو.

مردی که التماس می‌کرد حالا پاهایش روی زمین کشیده می‌شد.

- پاتو می‌بوسم. رحم کن. به بچه‌هام رحم کن.

صدای قدم‌های مرد ایستاده قطع شده بود. انگار که برای حرفی که می‌خواست بزند فکر می‌کرد.

صدای ناله‌ی مردی در باد پیچید ...

چشم‌های مرد قرمز بود و دستانش می‌لرزید.

- با این کارت گور خودتو کندی سگ غیرتی ...

زمین به پاهای مرد چسبیده بود. چشم‌هایش قرمز بود و سفیدی عصا چشمش را می‌زد.

زن به سر کوچه رسید. تا ته کوچه ده قدمی می-شد؛ یک ... دو ...

خانه ساکت بود و تاریک. هنوز همسرش برنگشته بود. عینک‌اش را برداشت و عصا را تا کرد. بعد آرام کنار ظرف‌شویی رفت. صورتش را شست. حالا فقط گونه‌هایش می‌سوخت بی آن که قرمزی و متورمی‌اش خاطرش را اذیت کند. از دفتر روزنامه که بیرون زده بود هوا روشن بود اما حالا تاریکی تا روی قلم و کاغذ و دفترش کشیده شده بود. چشم‌هایش را بست. دوست داشت برای لحظه‌ای واقعاً نبیند. فردا حتماً توی ستون حوادث روزنامه می‌نوشت دنیا هنوز زنده است.