در خانه را محکم میکوبم و میروم حیاط. کفشهای طوسیام را از جاکفشی برمیدارم و با حرص میاندازم زمین. صدای بابا میآید: «دخترهی خیره! تو چشم من زل زده ...»
بند کفشها را میبندم و حوض را دور میزنم و به سمت در کوچه میروم. روی آب حوض چند برگ زرد، شناور است. در خانه باز میشود و صدای لرزان مامان میآید: «پرستو...»
سرم را بر میگردانم و نگاهش میکنم. مامان دمپایی می-پوشد و میآید طرفم.
ـ چرا بهش گفتی؟ بابات میگوید یک بار دیگر، اسم آن پسره را بیاوری، نمیگذارد پایت را از خانه بگذاری بیرون! گفت الان هم نمیخواهد بروی دانشگاه، برگرد خانه!
دستم را بهطرف مامان تکان میدهم و میگویم: «مامان جان تو هم بهش بگو الان دیگر زمان این حرفها گذشته! میخواهد مرا در خانه زندانی کند؟ بنشینم توی خانه که چی؟ که پیمان بیاید سراغم؟ این همه منتظرش نشستم، چه غلطی کرد؟»
در را باز میکنم و میروم بیرون. صدای خشدار بابا را میشنوم:
ـ هر چه من میگویم این دختر برعکسش را میکند...
سوار تاکسی میشوم و سرم را تکیه میدهم به شیشه. اعصابم خرد است. سرم درد میکند. هیچ کاری غیر از اعصاب خرد کردن آدم ندارد! هنوز هم فکر میکند، عهد دقیانوس است که دخترها بنشینند کنج خانه، پای دار قالی بپوسند، تا یک ننهقمری بیاید و دستشان را بگیرد و ببرد! برای من مادر بزرگش را مثال میزند! اصلاً با همین حرفها مرا 23 سال نگه داشت توی خانه و به همهی خواستگارهایم جواب رد داد که: «ناف دختر من را به نام پسرعمویش بریدهاند!»
که چی؟ که آخرش آن پیمان بیشرف، که اسمش توی سرش بخورد، بزند زیر همهی این حرفها و برود برای خودش عاشق شود؟
هرچه میگویم: «بابا الان قرن و بیست و یک است. الان دیگر هر کس، خودش جفتش را پیدا میکند! دیگر کسی زیر بار این حرفهای شما نمیرود! مگر ندیدید پیمان چه کار کرد؟»
میگوید: «پیمان بیخود کرد! تو هم بیخود کردهای، با آن پسرهی جُعَلَّق!»
میگویم: «من امیر را یک روز نبینم دیوانه میشوم!»
داد میزند: «دخترهی بیحیا!»
گوشی را از کیفم در میآورم. حتماً الان امیر منتظرم است. او که خانوادهاش مشکلی ندارند. آن قدرuptodate هستند که با این مسائل این طوری برخورد نکنند! حتما الان ok را از پدر و مادرش گرفته. شمارهاش را میگیرم. گوشیاش زنگ میخورد اما جواب نمیدهد.
دوباره سرم را به شیشه تکیه میدهم و گوشی را در دستم میچرخانم. اگر بابا نگذارد؟ اصلاً اگر پایش بیفتد، اگر امیر بخواهد، باهاش میروم به هر جای دنیا که بخواهد. همراهش میروم به جایی که برای عاشق بودن این حرفها را نشنوم!
میرسم دانشگاه. درختهای دانشگاه همه زرد شدهاند. باد میپیچد لای شاخهها. برگهای نارنجی در هوا میرقصند و می-افتند زمین. زیر درخت چنار منتظرش میایستم. هیچ کس نیست. دوباره شمارهاش را میگیرم. گوشیاش خاموش است!
به آسمان نگاه میکنم. یک دسته از پرستوهای مهاجر دارند میروند. میروم به سمت کلاس و صدای خرد شدن برگها زیر کفشهایم بلند میشود.
از دانشگاه خارج میشوم. گوشی امیر باز هم خاموش است. چرا نیامد سر قرار؟ او که هیچ وقت گوشیاش خاموش نبود!
میترسم به تلفن خانهشان زنگ بزنم. با تردید شماره را میگیرم. زنی میگوید که اشتباه است. فکرهای مختلف به سرم هجوم میآورند. سرم سنگین میشود. خودم را آرام می-کنم: «شاید اتفاقی شماره را اشتباه داده! اصلاً شاید یادش رفته قرارمان دانشگاه من بوده، شاید رفته همان کافی شاپ همیشگی!»
فکرهای سمج را پس میزنم. با هزار امید راه میافتم به سمت کافی شاپ. امیر آن جا هم نیست. میایستم جلوی در و از پشت شیشههای رنگی، دختر و پسری را نگاه میکنم که دستهایشان را به هم گره زدهاند.
صدای امیر میپیچد توی گوشم.
ـ میآیم خواستگاری. آخرِ این ماه، تو دیگر پرستوی منی!
همین جا نشسته بودیم و قهوه میخوردیم. جای همین دختر و پسر. باید بروم. باید امیر را پیدا کنم. باید تو چشم-هایش نگاه کنم و بپرسم: «پس قولهایت چه شد؟!»
یاد آدرس خانهشان میافتم. شاید امیر خانه باشد. میروم به آدرسی که امیر میگفت. بهسختی خیابانشان را پیدا می-کنم. چنین پلاکی اصلاً وجود ندارد. آدرس هم مثل تلفن اشتباه است!
لبخند تلخی، به دل سادهام میزنم. لبخندی که مثل زهر است و از تلخیاش اشکم میریزد روی گونهام.
دلم نمیخواهد بروم خانه. به بابا چه بگویم؟ بیهدف راه میافتم. مات و مبهوت به مقابلم نگاه میکنم. خیابان، مغازهها، آدمها، همه غریبه شدهاند! انگار هیچ کدام را نمیشناسم! از خیابان رد میشوم. صدای بوق ماشینها بلند میشود و صدایی که میگوید: «آهای... عاشقی؟!»
پاهایم رمقی برای راه رفتن ندارد، اما باید بروم تا آشنایی پیدا کنم. به کجا بروم؟ من که همه جا را به دنبالش گشتم! کیف روی شانههایم سنگینی میکند. هوا تاریک شده است. ماه توی آسمان نیست. نفسم تنگ شده است. میروم بالای پل هوایی، شاید آن جا هوایی برای نفسکشیدن باشد!
از بالای پل به چراغهای روشن شهر نگاه میکنم و داد می-زنم: «چرا یکی از این چراغها مال دل تاریک من نیست؟ چرا حالا امیر؟ حالا که کار به ازدواج رسید، حالا که من آبرویم را پیش پدرم بردم و بهخاطر تو مقابلش ایستادم؟!» نگاههای مردم را که میبینم، صدایم را خفه میکنم و حرفهایم را میریزم توی دلم.
«حالا جواب مامان را چه بدهم، اگر بپرسد النگوهایت کو! بگویم چه؟ بگویم دیروز فروختمشان و دادم به تو که چک مغازهات را پاس کنی و بیایی خواستگاری؟»
اشکهایم را پاک میکنم و تنها یادگاری امیر را از کیفم در میآورم. چه قدر این جاسوئیچی برایم عزیز بود! قلب قرمز مقابل چشمهایم تاب میخورد. با نفرت بهش نگاه می-کنم و میگویم: «چرا حرفهایت را باور کردم؟ چرا این قدر وابستهات شدم؟ چون پیمان من را رها کرد و ازدواج کرد؟ چون تو آن قدر قشنگ حرف میزدی که همهی دروغهایت را باور کردم؟»
قلب شیشهای، توی دستهای لرزانم تاب میخورد و اشکهایم تاب مقاومت نمیآورند.
داد میزنم: «چرا؟ چون گفته بودی که عاشقم هستی؟» قلب را با نفرت پرتاب میکنم پایین. قلب شیشهای خرد میشود و باد گونههای خیسم را میسوزاند. دلم میخواهد خودم را پرت کنم پایین. دلم میخواهد مثل این قلب نابود شوم. پایین را نگاه میکنم. چشمهایم سیاهی میرود.
نه! یعنی امیر این قدر ارزش دارد؟ نه! نه! مامان و بابا دق میکنند!
میروم عقب. با تنی لرزان از پلههای پل میروم پایین و راه میافتم به سمت خانه.
میایستم مقابل در. دل توی دلم نیست. به آسمان نگاه می-کنم و دنبال ماه میگردم. کاش فقط یک لحظه خودش را به من نشان میداد. ابرها کنار میروند و هلال نازک ماه لبخند غمگینی میزند. زنگ را فشار میدهم. بابا در را باز میکند. میگوید: «آمدی پرستو؟»
از صدایش میفهمم که خشمگین نیست، نگران است.
سرم را میاندازم پایین تا بابا اشکهایم را نبیند. وارد میشوم و بابا در را پشت سرم میبندد.