رضا گفت: «یک وقتهایی توی زندگی، آدم حس میکند چیزی در دلش تکان میخورد، ریشه میدواند، جوانه میزند، سبز میشود و رشد میکند.»
دستش انداختم که پسر شاعر شدی؟! رضا خندید و گفت: «آره، تو هم جای من بودی، شاعر میشدی!» بعد به نقطهای خیره شد و گفت: «وقتی پدرم زنگ میزد و میگفت که فردا برمیگردد و چند روزی هم پیش ما میماند، غصههایم یادم میرفت. چیزی توی دلم وسط تمام سیاهیهای دلتنگی، سبز میشد. فکر کن بالاخره بعد از چند ماه پدرم از جبهه برمیگشت و می-توانستم حسابی نگاهش کنم. کلی حرف داشتم که می-خواستم به او بگویم. تا صبح خوابم نمیبرد. دلهرهی عجیبی داشتم؛ دلهرهای قشنگ و سبز.»
بقیهی حرفهای رضا را دیگر نشنیدم. فکر کردم شاید برای همین است که شب نیمهی شعبان میگویند شب زندهداری کنیم و تا صبح نماز و دعا بخوانیم. شاید برای آمدن اوست که آن شب دلمان جوانه می-زند.
انتظار سفید
بچهها پای حوضهایی که درست میکنند، مینشینند و به آدمهایی که از کوچه رد میشوند، شکلات و شیرینی و شربت تعارف میکنند. مردم شادند و مدام از این محله به آن محله میروند تا چراغانیها و حوضها و جشنهایی متفاوت ببینند. فکر میکنم آنها خودشان هم نمیدانند اینها بهانه است. شما وقتی در فرودگاه یا ترمینال منتظر آمدن مسافری هستید، کارهایی میکنید که هیچ برنامهای برای آنها نداشتهاید. مثلاً مغازهها را نگاه میکنید، به فروشگاهها و تبلیغات در و دیوار خیره میشوید و... . در واقع شما یک جوری دارید وقت میگذرانید تا مسافرتان بیاید. حس انتظار شما مخفی است؛ حسی که به شما آرامش میدهد، چون یقین دارید که می-آید. دلتان در حالت صلح و آرامش ظاهری است که من اسم آن را انتظار سفید میگذارم، اما ...
انتظار سرخ
موافقید یک کم یادی از مدرسه کنیم؟ مثلاً از زمانی که میخواهید سوار سرویس شوید تا برگردید خانه. فکر کنید صبح رفتهاید مدرسه و حالا ظهر است. شما با یک نفر که خیلی دوستش دارید، قرار گذاشتهاید، آن هم کنار سرویس. مدرسه تعطیل میشود. خیلی خوش-حالید، سر قرار حاضر میشوید. دلهرههای سبز و زیبا سراغتان میآید. سرویس بوق میزند و مجبورید سوار شوید. از شیشهی ماشین نگاه میکنید. مدام سرک میکشید. فکر میکنید شاید الان بیاید. سرویس حرکت میکند. از پیچ خیابان که میگذرد تا آخرین لحظه سعی میکنید محل قرار را نگاه کنید، اما او نمیآید و دلهرهی قشنگتان تبدیل به دلتنگیهای سرخ میشود. به قول قدیمیها دلتان خون میشود.
همیشه این مسئله فکرم را مشغول کرده است: نکند برای همین است که آسمان غروب جمعه، دلش حسابی خون است. شاید خورشید هم بیتاب دیدن خورشید روی اویی است که گفتهاند جمعه میآید.
... و در غروب نیمهی شعبان، وقتی بعد از شبزنده-داری شب قبل و گردش و جشن روز عید تنها میشویم، حسی سرختر از همیشه به سراغ آدم میآید. آن قدر سرخ که گاهی بغض میکنیم و به خدا میگوییم: «چرا نمیآید؟! یکسال دیگر هم گذشت و ما ندیدیمش!» و دلمان عجیب میگیرد. من برای دلگیری خودم و شما دارویی نمیتوانم تجویز کنم اما فکر کنم هیچ کاری در دنیا نیست که با دست روی دست گذاشتن و غصه خوردن درست شود. بیایید همگی همان لحظه که دلمان گرفت، برنامهریزی کنیم تا کاری کنیم که زودتر بیاید تا سال دیگر در حضور خودش تولدش را جشن بگیریم. بیایید آرزو کنیم سال دیگر از دست مبارک خودش شربت بنوشیم تا برای همیشه کاممان شیرین شود و دلمان برای همیشه سبز بماند.