عملیات غرورآفرین مرصاد از اعجابانگیزترین عملیاتهایی است که در کارنامهی هشت سال دفاع مقدس جمهوری اسلامی ایران به یادگار مانده است.
این عملیات مصداق بارز این آیهی الهی است که: «انّ ربّک لبالمرصاد؛ (ای رسول) پروردگارت در کمینگاه (ستمکاران) است».(فجر، آیهی14)
این وعدهی الهی، حکمی ثابت و همیشگی برای مسلمانان بوده، امدادهای غیبی همواره مددرسان حقجویان خواهد بود.
مروری بر عملیات مرصاد و بازبینی خاطرهی آن از زبان «شهید صیاد شیرازی» ما را پس از گذشت بیست سال به افتخار ماندگار مرصاد باز می-گرداند.
مروری بر عملیات مرصاد
«سازمان مجاهدین خلق» از تابستان 1365 شمسی که تشکیلات و مرکزیت خود را به عراق انتقال داد تا تابستان 1367 تحت حمایت مالی، پشتیبانی و تبلیغی «صدام» قرار گرفت. هدف صدام از پذیرش هستهی مرکزی سازمان مجاهدین خلق و میزبانی آنان، بسیج نیروهای انسانی آنان در مسیر اهداف نظامی خود علیه ایران بود. هدف این بود که قوای پراکندهی مجاهدین خلق، (منافقین) در عراق متمرکز شوند و عملیاتهایی علیه ایران انجام دهند.
به استثنای عملیات عمدهی مجاهدین خلق در تیرماه 1367 که آن را «فروغ جاویدان» نامیدند، در دو سال حضور فعال در عراق کاری جز جاسوسی، شنود مکالمات بیسیم نیروهای ایرانی و جنگ تبلیغاتی از رادیوی مجاهد علیه ایران، انجام ندادند.
عملیات فروغ جاویدان، سوم مرداد 1367 یک هفته پس از پذیرش «قطعنامهی 598 شورای امنیت سازمان ملل» توسط جمهوری اسلامی ایران آغاز شد.
عراق طی یک ماه آخر (از زمان پذیرش قطعنامه توسط ایران تا زمان برگزاری آتش بس در جبههها)، حملاتی را با هدف کسب امتیاز از ایران برای استفاده از آن در جلسات مذاکرات صلح انجام داد. سازمان مجاهدین خلق نیز با حمایت و تحریک رژیم بغداد، عملیات نظامی عمدهی خود را به نام فروغ جاویدان در مرزهای غربی کشور آغاز کرد که چهار هزار نفر از نیروهای سازمان در آن شرکت داشتند.
این نیروها، حمله را با ادوات نظامی سبک و سنگینی که صدام در اختیارشان گذاشته بود و با استفاده از صدها خودروی صفر کیلومتر اهدایی کشورهای عربی، از «سرپل ذهاب» و «اسلامآباد غرب» آغاز کردند. پذیرش قطعنامهی 598 از سوی ایران و نیز تعرّض عراق به پذیرش قطعنامه و پشتیبانی علنی آمریکا از عراق، این تصور را در سازمان مجاهدین خلق بهوجود آورده بود که میتوانند با یک حملهی بزرگ کار را تمام کنند و نتیجهی مطلوب را بگیرند.
قرار بود نیروهای سازمان به زعم خود از مسیر همدان و قزوین وارد تهران شوند. به همین دلیل رهبر سازمان، از این عملیات با شعار خام «از مهران تا تهران» یاد میکرد.
این نیروها که از نقاط مختلف جهان برای اعزام به ایران، در عراق گرد آمده بودند، قصد داشتند بر اساس زمانبندی 33 ساعته، طی پنج مرحله، خود را به تهران برسانند. این پنج مرحله عبارت بودند از: سرپل ذهاب، اسلامآباد، باختران، همدان، قزوین و تهران.
عملیات فروغ جاویدان، تحت هدایت مستقیم «مسعود رجوی» آغاز شد. او فرماندهی ارتش و همسرش، معاون بود.
منافقین حدود سی تیپ رزمی جهت تهاجم خود به خاک ایران تشکیل دادند. هر تیپ 170 نفر نیروی رزمی (20 زن و 150 مرد) در اختیار داشت که به همراه نیروهای پشتیبانی به 280 نفر میرسید و دارای دو گردان پیاده، یک گردان تانک، یک گردان ادوات و یک گردان ارکان و پشتیبانی رزم بود. تعداد کل نیروی به اصطلاح رزمنده، حدود 5200 نفر و نیروی در صحنه به حدود هفت هزار نفر میرسید.
در این عملیات، عراق آنها را با ادواتی از قبیل 120 دستگاه تانک، 400 دستگاه نفربر، 90 قبضه خمپاره انداز 80 میلیمتری، 30 قبضه توپ 122 میلیمتری، 1000 قبضه تیربار کلاشینکف، 30 قبضه توپ 106 میلیمتری و 100 دستگاه کامیون و خودرو، یاری میکرد.
ستون نظامی منافقین در ساعت 15 و سی دقیقهی روز سوّم مردادماه سال 67 تحت حمایت کامل ارتش عراق با عبور از مرز در محور سرپل ذهاب، حملهی خود را از «گردنهی پاتاق» به سوی «کرند» آغاز کرده، با پیشروی به سمت اسلام-آباد، این شهر را نیز به تصرف در آوردند و کشتار فجیعی نیز به راه انداختند. آنگاه تا «گردنهی حسنآباد» در شرق شهر اسلامآباد پیش رفتند. آنها برای تجدید سازمان در آن محل مستقر شدند و منتظر شکست مقاومت بازدارندهی نیروهای ایرانی در «تنگهی چهارزبر» بودند تا به سوی کرمانشاه پیشروی کنند. لذا تمام امکانات خود را در پشت این تنگه جمع کرده، آماده شدند تا به محض باز شدن راه، در مدت کوتاهی شهر کرمانشاه را تصرف کنند.
پس از ورود نیروهای منافقین به کرند و اسلام-آباد، درگیری تا چند ساعت در شهر ادامه داشت. در این درگیری شماری از نیروهای مردمی و سپاه شرکت داشتند اما تلاش آنها به دلیل عدم آمادگی ثمری نداشت.
از سوی دیگر همزمان با پیشروی نیروهای منافقین در داخل خاک ایران، هواپیماهای عراقی نیز با تعرض به آسمان ایران پایگاههای «نوژه» در همدان و حتی دزفول و همچنین «پادگان تیپ دو سقز» و پایگاه هوا نیروز در کرمانشاه را بمبباران کردند.
منافقین خلق با خوشحالی از پیروزی مقدماتی، در اقدامی عجولانه راهی باختران شدند و قصد حرکت به سمت تهران کردند و به خیال خود برای سرنگونی نظام جمهوری اسلامی ایران شتاب گرفتند. رادیوی منافقین با ارسال پیام به مردم باختران از آنها خواست تا زمینه را برای ورود ارتش به اصطلاح «آزادی بخش» مهیا سازند و آمادهی جذب در گردانها و لشکرها شوند.
در روز پنجشنبه، ششم مرداد، عملیاتی که بعدها به عملیات مرصاد مشهور شد با رمز «یا علی بن ابیطالب(ع)» آغاز شد. در این عملیات گردان-هایی از تیپ نبی اکرم(ص)، تیپ مسلم(ع) و یک گردان از ایالم، از پشت به اسلامآباد حمله کردند. منافقین تصور میکردند که نیروهای عراقی همچنان در این مناطق حضور دارند، حال آنکه نیروهای عراقی عقبنشینی کرده، این منطقه در دست نیروهای ایرانی بود. به همین دلیل نیروهای ایرانی توانستند بهراحتی از این محور وارد اسلامآباد شوند. پیش از این نیز نیروهای یکی از گردانهای سپاه که از اهالی اسلام آباد بودند و به تمامی راههای شهر آشنایی داشتند با نفوذ به داخل شهر با دشمن درگیر شده، سازماندهی آنان را بر هم زدند.
بهطور کلی این عملیات به فرماندهی سپاه پاسداران و پشتیبانی هوانیروز ارتش از سه محور اسلامآباد، چهارزبر و جادهی «قلاچه» انجام شد. در اثر پیشروی نیروهای ایرانی در بعدازظهر هفتم مرداد، اسلام آباد از اختیار نیروهای منافقین خارج شد و بلافاصله پس از آزادسازی شهر، یگانهای سپاه، پیشروی به سوی کرند را آغاز کرده، آنجا را نیز به تصرف خود در آوردند.
بدین ترتیب منافقین پس از تحمل شکست استراتژیک در پشت تنگهی پاتاق، روز جمعه هفتم مرداد رسماً اعلام کردند که از شهرهای اسلامآباد و کرند عقب نشینی کردهاند.
منافقین شکستخورده، در این حملهی نابخردانه متحمل تلفات و خسارات فراوانی شدند و بیش از 120 دستگاه تانک، 400 دستگاه نفربر، 90 قبضهی خمپارهانداز 80 میلیمتری، 150 قبضهی خمپاره-انداز 60 میلیمتری و 30 قبضهی توپ 106 میلیمتری منهدم شد. علاوه بر آن، دهها دستگاه تانک، نفربر، خودرو، قبضهی سلاح سبک و نیز مقادیری تجهیزات پیشرفتهی الکترونیکی و مخابراتی به غنیمت نیروهای اسلام درآمد و مجموعاً 4800 نفر از منافقین کشته و زخمی شدند.
شکست سنگین سازمان مجاهدین خلق در عملیات مرصاد، ضربهی شدیدی بر روحیهی باقی ماندهی نیروهای این سازمان وارد ساخت. بسیاری از افراد سازمان که به اسارت در آمده بودند، از سرخوردگی و بنبست سازمان سخن میگفتند. حتی برخی افراد فراری، خود را از سلطهی سازمان نجات داده، به ایران یا به کشورهای اروپایی رفتند. صدام نیز ده روز پس از شکست با برقراری آتشبس در تمام خطوط جنگ موافقت کرد. عملیات مرصاد، نقطهی هزیمت سازمان مجاهدین خلق در عراق بود. سازمان در پی این عملیات و تحولاتی که در روابط ایران و عراق بهوجود آمد، هر روز بیش از پیش منزوی شد.
عملیات مرصاد، از زبان سپهبد شهید علی صیاد شیرازی
«دو، سه روز قبل از عملیات مرصاد و یا چهار، پنج روز قبل از آن، جمهوری اسلامی تازه می-خواست قطعنامهی 598 شورای امنیت را بپذیرد که عراقیها سوء استفاده کردند. فکر کردند جنگ تمام شد و ما هیچ آمادگی نداریم. از چهارده محور در غرب کشور هجوم آوردند. آنهایی که با جغرافیای منطقه آشنا هستند، [میدانند] دشمن از تنگهی هوران، تنگهی ترشابه، بعد هم پاسگاه هدایت، پاسگاه خسروی، تنگاب نو، تنگاب کهنه، نفت شهر، سومار، سرنی تا مهران - حدود چهارده محور- وارد خاک ایران شد و رزمندگان ما را دور زد. ما تا آن روز 40 تا 50 هزار اسیر از آنها داشتیم و آنها اسیر از ما کمتر داشتند. این عملیات، خیلی وحشتناک بود. تمام وجودمان را غم فرا گرفت تا آنجا که امام فرمود: «دیگر نجنگید.» من توی خانه بودم. یک دفعه ساعت 8:30 شب از ستاد کل به من زنگ زدند و گفتند: «دشمن از سر پل ذهاب گردنهی پاتاق با سرعت به جلو میآید.» گفتم: «کدام دشمن؟! اگر تنها از یک محور وارد شده پس چه جور دشمن است؟!» گفت: «نمیدانیم، ولی همین طور آمده، الان کرند را هم گرفتند.» چون بعد از پاتاق، کرند و بعد از کرند اسلامآباد غرب است و بعد میآید به کرمانشاه. همین جور جلو میآید. گفتم: «حالا از ما چه میخواهید؟» گفتند: «شما بروید منطقه.» خلاصه گفتم: «اول حکمی بنویسید که من رفتم آن-جا نگویند تو چه کارهای؟ درست است نمایندهی حضرت امام هستم ولی نمایندگی حضرت امام از نظر فرماندهی، نقشی ندارد.» او گفت: «هر حکمی میخواهی بگو ما مینویسیم.» ما هر چه فکر کردیم، دیدیم مغزمان کار نمیکند. حواسمان پرت شد که این دشمن، چه کسی است. آخر گفتم: «فقط هواپیما را ساعت ده و نیم آماده کنید تا به کرمانشاه برویم.» هواپیما آماده کردند.
وارد کرمانشاه شدیم و دیدیم اصلاً یک محشری است. مردم از ترس و وحشت از شهر خارج شدهاند. این جادهی بین کرمانشاه و «بیستون» تقریباً حالت بلواری دارد که مالامال از جمعیّت مردمی بود. «طاق بستان» محل قرارگاه بود. مجبور شدیم پیاده شویم. با ماشین رفتیم و تا ساعت یک و نیم شب ما دنبال این بودیم که دشمن ما کی است؟ ساعت یک و نیم شب، پاسداری سراسیمه و ناراحت آمد، گفت: «من اسلامآباد بودم. دیدم منافقان آمدند، ریختند توی شهر.» تازه فهمیدم منافقین هستند. شهر را گرفتهاند و آمدهاند به پادگان ارتش رسیدهاند که آن موقع ارتش آنجا نبود و همه توی جبههها بودند فقط باقیماندهی آنها بودند.
فرمانده، سرهنگی بود و حرفشان [منافقین] را گوش نمیکرد. همان جا اعدامش کردند و می-خواستند بیایند به طرف کرمانشاه. در بین جمعیّت گیر کردند؛ چون مردم بین اسلامآباد تا کرمانشاه با تراکتور، ماشین و هر چی داشتند در حال حرکت بودند.
اولین کسی که جلوی آنها را گرفته بود خود مردم بودند. من به «آقای شمخانی»، که الان وزیر دفاع است و آن وقت معاون عملیاتی در ستاد کل بود، گفتم: «ما که الان کسی را نداریم، با کدام نیرو دفاع کنیم؟ همهی نیروها توی جبهه ماندهاند، اینجا کسی را نداریم. هوا نیروز همین نزدیک است. زنگ بزن به فرماندهی آنها. خلبانها ساعت پنج صبح آماده شوند، من میروم توجیهشان میکنم. از نیروهای زمینی که کسی را نداریم. با خلبانان حمله میکنیم.» ایشان به فرماندهی هوانیروز زنگ زد و گفت: «من شمخانی هستم. فرماندهی هوانیروز.» گفت: «من به آقای شمخانی ارادت دارم، ولی از کجا بفهمم که پشت تلفن شمخانی است، نه منافق؟» من تلفن را گرفتم. اکثر خلبانها را میشناختم. چون با اکثر آنها به مأموریت رفته بودم. همهی آنها آشنا هستند. همین طوری زنگ زدم اسمش «انصاری» بود. گفتم: «صدای مرا میشناسی؟» تا صدای ما را شنید، گفت: «سلام علیکم» و احوالپرسی کرد. گفتم: «همین که میگویید، درست است. ساعت پنج صبح خلبانها آماده باشند تا من توجیهشان کنم. تا هوا روشن شد شروع کنیم وگرنه منافقین اوضاع را خراب میکنند.»
پنج صبح رفتیم. همهی خلبانها توی پناهگاه آماده بودند. توجیهشان کردیم که اوضاع خراب است. گفتم: «دو تا بالگرد جنگی کبری و یک 214 آماده بشوند و با من بیایند. اول ببینم کار را از کجا شروع کنیم؟» این دو تا کبری را داشتیم، خودمان توی هلیکوپتر 214 جلو نشستیم. گفتم: «همین جور سر پایین برو جلو تا ببینیم منافقین کجایند.» همین طور از روی جاده میرفتیم و نگاه میکردیم تنها مردم سرگردان را میدیدیم. 25 کیلومتر که گذشتیم، رسیدیم به «گردنهی چالزیر» که الان اسمش را گردنهی مرصاد گذاشتهاند. من یک دفعه دیدم وضعیت غیرعادی است. با خاک ریز جاده را بستهاند و یک عده با تفنگ دفاع میکنند. ملائکه و فرشتگان بودند. از کجا آمده بودند؟ کی به آنها مأموریت داده بود؟! معلوم نبود. هلیکوپتر داشت میرفت. یک دفعه به آن طرف خاکریز نگاه کردم. [دیدم] پشت سر هم تفنگ، خودرو و نفربر میآید. معلوم بود مربوط به منافقین است.
آنها میخواستند از این خاکریز رد بشوند. به خلبانها گفتم: «دور بزنید وگرنه ما را میزنند.» به اینها گفتم: «از بغل برویم.» از توی دشت رفتیم و معلوم شد که حدود 3 تا 4 کیلومتر طول این ستون است. من کلاه گوشی داشتم. میتوانستم صحبت کنم. به خلبان گفتم: «اینها را میبینید؟» اینها دشمنند، آنها را بزنید تا بقیه هم برسند. خلبانهای دو تا کبری به طرف ستون رفتند. دیدم هر دو برگشتند. من یک دفعه داد و بیدادم بلند شد، گفتم: «چرا برگشتید؟» گفتند: «بابا! ما رفتیم جلو، دیدیم اینها خودیاند، چی چی اینها را بزنیم؟!» خوب اینها ایرانی بودند دیگر. مشخص بود که ظاهراً مثل خودیها بودند و من هر چه سعی داشتم به آنها بفهمانم که بابا! اینها منافقند، گفتند: «نه بابا! خودی را بزنیم! برای ما مسئولیت دارد و باید در دادگاه انقلاب جواب بدهیم.»
آخر عصبانی شدم، گفتم: «بنشین زمین.» او هم به زمین نشست. دیدیم حدوداً 500 متری ستون زرهی نشستهایم. ما هم پیاده شدیم. من بهدلیل اینکه درجههایم مشخص نشود، از این بادگیرها پوشیده بودم. کلاهم را هم توی هلیکوپتر انداخته بودم. عصبانی بودم. که چه جوری به اینها بفهمانم که اینها دشمناند؟! گفتم: «بابا! من با این درجهام مسئولم. تو با خیال راحت بزن، مسئولیت آن با من.» گفت: «به خدا من میترسم، من اگر بزنم، اینها خودیاند، ما را دادگاه انقلاب میبرند.» حالا کار خدا را ببینید. منافقین مثل اینکه متوجه بودند که ما داریم بحث میکنیم راجع به این که میخواهیم آنها را بزنیم، سر لولهی توپ را به طرف ما نشانه گرفتند. حالا من خودم توپچی بودم، اگر من میخواستم بزنم با اولین گلوله، مغز هلی-کوپتر را میزدم، چون خیلی راحت میتوان با توپ زد. فاصله با برد 20 کیلومتری میزنیم. حالا که فاصله 500 متری است، خیلی راحت است. اینها مثل این که وارد هم نبودند. گلوله را به 50 متری ما زدند و به زمین خورد. من خوشحال شدم، چون معلوم شد که اینها خودی نیستند. گفتم: «دیدی خودیها را؟»
خلبانها بچهی کرمانشاه بودند. با لهجهی کرمانشاهی گفتند: «به علی(ع) قسم الان حسابشان را میرسیم.» سوار هلیکوپتر شدند و رفتند. کار خدا بود، اولین راکت به ماشین مهماتشان خورد. خود ماشین منفجر شد. من گفتم: «بچهها! شماها بزنید ما بریم دنبال راه دیگر.» چون کافی نبود که تنها از هوا بزنیم بلکه باید از طریق زمینی هم عمل میکردیم. ما رفتیم شناسایی کردیم. یک عده توی سه راهی «روانسر»، یک عده توی بیستون، «قلاکپ». هر چه گردان بود با هلیکوپتر سوار میکردیم، دور اینها میچیدیم. مثل کسی که با چکش میخواهد روی سندان بزند؛ اول آزمایش میکند بعد میزند که درست بخورد.
ما دیگر با خیال راحت دور آنها را گرفتیم. درست محاصره کردیم. نیروهای سپاه هم از خوزستان بعد از 24 ساعت رسیدند. نیروهای ارتش هم از محور ایلام آمدند. حال باید حساب کنید که طول گردنهی چالزیر تا گردنهی حسن آباد، 5 کیلومتر است. همهی اینها محاصره شدند، ولی هر چی زده بودیم، باز جایش سبز شده بود.
بعد از 24 ساعت با لطف خداوند، اینان چه عذابی دیدند. بعضی از آنها توی این شیارهای ارتفاعات که شیارها بسته بود، فراری شدند. آن جا راه نداشت. هر چه انتظار میکشیدیم نمیآمدند. دنبال آنها رفتیم. دیدیم همه مرده-اند. چون با سیانور خودکشی کرده بودند. حتی دخترها برای آنها فرماندهی میکردند. از بیسیمها شنیده میشد: «زری، زری، من بگوشم» التماس و درخواست چه بکنند؟ اوضاع آنها خراب بود. به هر حال وقتی ما دیدیم که اینها هم منهدم شدند، گفتیم دنبال اینها برویم تا فرار نکنند.
باز دوباره دو تا هلیکوپتر کبری و یک هلیکوپتر 214 گیر آوردیم و به طرف گردنهی پاتاق رفتیم. وقتی از اسلام آباد رد میشدم، جاده را نگاه میکردم که ببینم منافقین چگونه رفت و آمد میکنند. دیدیم یک وانتی با سرعت میرود. حقیقتش نخواستم این یکی فرار کند. به خلبان گفتم: «از بغل با توپ 20 میلیمتری که از دوسه کیلومتری خوب میزند، به آنها رگبار ببندد.» اما وقتی خواست دستور را اجرا کند دیدم هلیکوپتر دیگری بالای سر آنهاست و می-خواهد اینها را بگیرد. گفتم: «جلو نرو، می-زنندت.» یک دفعه آن هلیکوپتر را زدند. دیدم هلیکوپتر به زمین خورد و دود غلیظی بلند شد. مثل اینکه دود از کلّهی ما بلند شد که ای کاش نگفته بودم برو. اشتباه کردم. گفتم: «حالا چه کار کنیم؟» اگر خلبان را نجات میدادیم ما را هم میزدند. آنجا پر از منافق بود. به هر صورت، خلبانها را راضی کردم که برویم، شاید بتوانیم خلبان را نجات بدهیم.
دیدیم خلبان هلیکوپتر دوّمی گفت: «توپم کار نمیکند، نمیتوانم پشتیبانی کنم.» گفتم: «حالا که اینها شهید شدند، به طرف هدف برویم.» رفتیم و محل را شناسایی کردیم. حدود یکی دو گردان نیرو را توی گردنهی پاتاق پیاده کردم و راه را بر آنها بستم که فرار نکنند. وقتی برگشتیم، شب شد.
صبح ساعت هشت بود که من توی طاق بستان بودم، یک دفعه تلفن زنگ زد. فرماندهی هوانیروز گفت: «فلانی! دو تا خلبان - دو تا خلبانی که دیروز گفتی شهید شدند - پیش من هستند.» گفتم: «چی؟ من خودم دیدم شهید شدند؟» گفت: «آنها این جا هستند.» خودمان را به خلبانها رساندیم. آنها جریان را تعریف کردند و گفتند: «ما رفتیم تا آنها را از نزدیک کنترل کنیم، ولی ما را زدند. سیستمهای فرمان هلیکوپتر، قفل شد. یعنی دیگر کنترل [دست ما] نبود. ما فقط با هنر خودمان هلیکوپتر را به خاک زدیم تا سقوط نکنیم. پس از آن دیدیم گوشهای از موتور آتش گرفته، ولی ما زندهایم. هنوز یکی از کابینها باز میشد. شیشهاش را شکستیم و بیرون آمدیم. دوتایی از این دود استفاده کردیم و به طرف تپهی مقابل فرار کردیم.
وقتی منافقین آمدند و جای خالی ما را دیدند ردّ ما را گرفتند و دیدند که ما داریم از تپه بالا میرویم. ما را دنبال کردند. بالای تپه رسیدیم، اما هیچ اسلحهای نداشتیم. خدایا! شهادتین را میگفتیم. کار خدا، یک دفعه دیدیم از طرف ایلام دو تا کبری آمدند. اصلاً چه جوری شد که یک دفعه آن جا پیدا شدند و شروع کردند به زدن اینها. آنها هم پا به فرار گذاشتند. حالا اینها از این طرف فرار میکنند، ما از آن طرف. به هر حال از فرصت استفاده کردیم و به طرف روستاهایی رفتیم که فکر میکردیم خالی از منافق است.
وقتی به روستا رسیدیم خیالمان راحت شد که دیگر نجات پیدا کردهایم. تا رفتیم توی روستا، مردم دور ما را گرفتند و گفتند: «منافقین! منافقین!» گفتیم: «بابا! ما خودی هستیم، ما خلبانیم.» گفتند: «نه، شما لباس خلبانی پوشیدهاید» و شروع کردند به کتک زدن ما. کار خدا یکی از برادرهای سپاه پیدا شد و گفت شما کی را دارید میزنید؟ کارتشان را ببینید. کارتمان را دیدند، گفتند: «نه بابا! اینها خلبانند.» شروع کردند روبوسی با ما و یک پذیرایی گرم. صبح هم هلیکوپتر کبری آن جا پیدا شده بود. هلیکوپتر کمیته، ساعت هشت ما آنها را رسانده بود به محل پایگاه.»
به هر حال خداوند متعال در آخر این روز جنگ یا عملیات مرصاد به آن آیهی شریفه عمل کرد که میفرماید: «و با اینها بجنگید، من اینها را به دست شما عذاب میکنم و دلهای مؤمن را شفا میدهم و به شما پیروزی میدهم».(توبه، آیهی14)
نقطهی آخر جنگ با پیروزی تمام شد و کثیفترین و خبیثترین دشمنان ما، منافقین در این جا به درک واصل شدند و پیروزی نهایی ما یک پیروزی عظیمی بود.»
پینوشتها
1. کارنامهی توصیفی عملیاتهای هشت سال دفاع مقدس، علی سمیعی، نسل کوثر، چاپ سوم، تهران، 1382.
2. سایت مؤسسهی مطالعات و پژوهشهای سیاسی.
3. خبرگزاری فارس.
4. ماهنامهی کوثر، شمارهی 29.