علی موسوی گرمارودی

چنین است گویی

که با جامی خالی،

بر ساحلی صخره‌ای،

پیش روی امواج

ایستاده‌ام

واپاش ساحل‌کوب موج‌ها

صخره‌ی زیرپایم را می‌شوید

و من هربار

_که موجی در می‌رسد –

جام برکف،

خم می‌شوم

به بوی سهمی کز کاکل موج برگیرم

اما از آن پیش

موج در خود واشکسته است

و من، عزمی دوباره را

چون پرچمی،

بر صخره‌ی واپس می‌ایستم

دگرباره چون موجی پیش می‌رسد

جام را چون داسی قوس می‌دهم

تا از سر خوشه‌ی آب

دسته‌ای واچینم

اما، باز، جام خالی‌ست

و دریا در موج

و فاصله به درازی یک‌دست

و به دوری یک تاریخ!

شَتَکِ خیزاب امواج،

تنها یک دو قطره

بر دیواره‌ی شفاف جام می‌چکاند؛

و عطارد، در جام من است

«نهج البلاغه» را می‌بندم

6/7/1360