پریشان دوستم داری

نویسنده




به‌دنبال منی هر روز، هر شب، هر کجا باشم

مرا آن‌قدر می‌خواهی که شک کردم خدا باشم

تو از من هم به من نزدیک‌تر، حتی خودم هستی

تو هستی و همین کافی‌ست من دیگر چرا باشم؟؟

تو را با این همه عاشق که داری باز می‌خواهم

اگر چه دوست می‌دارم که از آن‌ها سوا باشم

تمام سرزمینم بازوان توست، می‌خواهم

میان سرزمین آرزوهایم رها باشم

پریشان دوستم داری ... گره خوردم به گیسویت

پریشان‌تر از این دیگر که ممکن نیست تا باشم

خودم را جای اسماعیل آوردم به قربانگاه

به من رخصت بده قربانی این ماجرا باشم

خودم را می‌رسانم تا تمام آرزوهایم

اگر یک لحظه را حتی به جای تو خدا باشم