یک ساعتی بود که قطار چرخهای آهنیاش را بر گردهی ریلهای بیاحساس میکشاند و صدای تلق و تولوقش، در گوش دشت میپیچید. از دور به مار بدشکلی میماند که مسیر خط ریل را در بیابان، به آرامی طی میکرد. هر چه زمان میگذشت، مرد جوان خودش را از شهر رویاهایش دور و دورتر میدید.
مرد نفسی کشید و کمر باریکش را در آغوش صندلی فرو برد. نگاهش از پشت شیشهی پرغبار کوپهی قطار، به منظرهی غروب خورشید مات شد و بیتوجه به پیرمرد و پیرزنی که همسفر او بودند، در افکارش فرو رفت. زمان به کندی میگذشت که دستی را بر شانهاش حس کرد. پیرمرد سیبی را با سلیقه پوست گرفته و روبهروی مرد جوان گرفته بود.
ـ بگیر جوون... بفرما سیب!
مرد با بیمیلی گفت: «مرسی، نمیخورم.» پیرزن که روبهروی او، جثهی ریزش را در چادر پیچیده بود، با لحنی مادرانه گفت: «بگیر مادر، نمک نداره.» پیرمرد که دیگر دستش خسته شده بود، پیشدستی را روی میز کوچک کنار پنجره گذاشت.
ـ میذارم این جا، هر وقت خواستی بخور.
بعد تنگ پیرزن نشست و سیب دیگری را برای او پوست کند.
ـ بیا خانوم، بخور جون بگیری.
مرد جوان دوباره نگاهش را به عمق دشتهای صاف که گه-گاه، تکدرختی کنار کرتهای بایرش روییده بود، دوخت. تکان خوردنهای موزون قطار، چون گهوارهای او را به سمت خواب میکشاند و پلکهایش سنگینی میکرد. دستانش را زیر بغلش جا داد و در گرمای صندلی فرو رفت. طولی نکشید که تصویر خوشیها و ناخوشیهای زندگیاش او را به کابوس تودرتوی خوابهایش کشاند. دستانش را مثل آدمی که در عمق آب در حال غرق شدن است، در هوا چرخاند و به میلهی آهنی کنار دستش چنگ زد. پلکهایش از هم باز شد. پیرمرد و پیرزن که از این حرکت او جا خورده بودند، متحیر به او خیره شدند. پیرمرد از جا برخاست و همان طور که سعی داشت تعادلش به هم نخورد، بطری آب را از روی میز برداشت و به سمت جوان گرفت.
ـ بیا پسر جون... مثل این که خواب بد دیدی. یه کم آب بخور... صلوات بفرست، آروم میشی.
مرد جوان پیشانی عرق کردهاش را پاک کرد. دستی لای موهای بلند و لختش کشید و آنها را پشت گوشهایش جا داد .
ـ مرسی.
مرد جوان جرعهای آب نوشید و نفسی بیرون داد. قطار آهسته و آرام از کنار کوهی بلند که وجود چند صخرهی نامنظم، منظرهاش را لکهدار کرده بود، گذشت. پیرمرد سر جایش نشست.
ـ از سر و وضعت پیداس دانشجویی پسر، نه؟ یه کم اختلاط کن حوصلهات جا بیاد.
مرد جوان به بیرون خیره شد. انگشتانش را در هم فشرد و خودش را به نشنیدن زد. پیرمرد با خونسردی ادامه داد: «نوهی منم داره درس میخونه... انشالاه چند سال دیگه دکتر این مملکت میشه. تا حالاشم کلی چیز یاد گرفته.» بعد به پیرزن اشاره کرد و گفت: «تو مریضی توران خانوم کلی تقلا کرد تا دکتر خوب پیدا کنه. درس تو چیه پسر جون؟» مرد جوان همان طور که از جواب دادن طفره میرفت، قاچی از سیب در دهان گذاشت. پیرزن با دو انگشت، آستین کت پیرمرد را گرفت و با صدایی آرام در گوش مرد گفت: «بشین مرد. سرت به کار خودت باشه. اگه بخواد خودش به حرف مییاد.»
قطار همچنان آرام و سنگین به راه خود ادامه میداد و در تونل تاریک و دراز شب فرو میرفت. مرد جوان از نردبان فلزی بالا رفت و روی تخت بالای سرش دراز کشید. افکارش کمکم به گذشتهی کوتاهی که تمام آیندهاش را تحت شعاع خود قرار میداد، فرو رفت. به اشتباه جبران نشدنیاش که میاندیشید، ترس و دلواپسی، یقهی قلبش را میگرفت. وقتی به ریسکی که کرده بود و عاقبتی که برای آن مریض پیش میآمد، میاندیشید آن قدر احساس عذاب وجدان میکرد که دلش میخواست قطار او را میان این بیابان خالی پیاده کند تا در عمق دشتها گم شود و با صدای بلند بزند زیر گریه. دیگر از فکر کردن به این که چه خواهد شد، خسته شده بود. در دل آرزو کرد کاش همهی جریانات دو سه روز گذشته خواب بود و هر لحظه با باز شدن چشمهایش، از جلوی نگاهش محو میشد. بغضش را به زحمت فرو خورد و برای این که قدری بیخیال شود، به حرفهای پیرزن و پیرمرد که چون دو قناری عاشق با کلمات خاص خودشان، قربان صدقهی هم میرفتند، گوش سپرد.
ـ خانوم جان، تا یه ساعت دیگه قطار وامیسته. میگم برا این که تو اون شلوغی، زیاد اذیت نشی، حالا بریم وضو بگیریم. وقتی هم قطار وایستاد، همین کنار نمازمونو بخونیم.
پیرزن که انگار از دردی مشکوک رنج میبرد، نالهای کرد.
ـ باشه آقا، چشم. بیزحمت یه قرص به من بده که بازم این درد لعنتی...
صدای نالههای پیرزن در گوش مرد پیچید و تصویر آن زن با دو فرزند کوچکش را جلوی چشمان او آورد.
پیرمرد با عجله از کیف دستی پیرزن، نایلونی بیرون کشید و قرصی را از پیله در آورد.
ـ یا علی بگیر، زود بخور تا دردش بیشتر نشده... الهی من نباشم که آب شدن تو رو ببینم!
جوان کمی خم شد و زیر چشمی چهرهی زن را که از درد مچاله شده بود، نگریست. با خود زمزمه کرد: «اگه دیگه نتونه بچههاشو ببینه چی؟ اگه شوهرش منو به دادگاه بکشونه!»
چشمهی اشکش جوشید و زخم درونش دهان باز کرد. پیرمرد زیر بغل پیرزن را گرفت و با احتیاط از کوپه بیرون رفتند. عبور تک و توک مسافران از پشت شیشهی مشجر در کوپه، پیدا بود. مرد جوان احساس سرما کرد. از تخت پایین آمد. پشت پنجره ایستاد. یقه پالتویش را بالا زد و دستهایش را در جیب جا داد. صدای غرولندش در کوپهی خالی پیچید.
ـ چقدر احمقی احسان... باید دوباره نسخه رو چک میکردی. حالا اگه بلایی سرش بیاد چه خاکی میخوای تو سرت بریزی؟ آبروت تو بیمارستان میره. دیگه کسی بهت اعتماد نمیکنه دکتر احسان ستوده! چند سال زحمت کشیدی، مثل خر درس خوندی که زن مردمو به کشتن بدی!
مرد با گفتن کلمات به کوه آتشفشانی میماند که هر لحظه احتمال فوران داشت. دستهایش را به شیشه پنجره چسباند و با تمام توان سعی کرد شیشه را باز کند. هر چه کرد شیشه فقط به اندازهی دست بیرون بردنی، باز شد. مایوس، سرش را جلوی شیشهی نیمهباز که باد سردی با فشار از آن داخل میشد، گرفت و صدای فریادهایش، در صدای خشن قطار گم شد.
ـ خاک تو سرت احسان، چرا با جون مردم بازی کردی. تازه اگه خیلی خوشبین باشی، فقط کور میشه... میفهمی کوری یعنی چی؟ یعنی عوض این که اون دست بچههاشو بگیره، یکی باید دست خودشو بگیره! اگرم با اون فشار خون پایینش بمیره که دیگه لکهی ننگ میشی برا همهی فامیل. میشی گاو پیشونی سفید!
مرد جوان سرش را به شیشه چسباند و با صدای بلند زد زیر گریه. در همین حین در کوپه باز شد. پیرمرد به همراه پیرزن وارد شد و او را روی صندلی نشاند. مرد جوان با دستپاچگی شیشه را بالا داد و صورت خیسش را با آستین پاک کرد. پیرمرد که متوجه ناراحتی او شده بود، قدری نزدیک شد.
ـ چیه پسر جون؟ مثل این که یه مشکلی داری، آره؟
پیرمرد که سکوت مرد جوان را دید، ادامه داد: «نمیخوای بگی نگو، ولی بیا برو وضو بگیر. اگرم دردی داری، به اوسکریم بگو. حتماً یه راهی جلو پات میذاره.» مرد جوان با بیحوصلگی از زیر نگاه پیرمرد گذشت و همان طور که به سمت در میرفت، گفت: «ول کن آقا جون. چرا هی اصرار داری از کار من سر در بیاری. خدا اگه خدا بود، یه ذره دلش به حال من بدبخت شهرستانی میسوخت. آخه چرا من...» بقیه حرفش را قورت داد، انگار جرئت نکرد، ادامه بدهد. از کوپه بیرون رفت و در را محکم بست. در راهروی قطار ایستاد و به منظرهی تاریک بیرون زل زد. سرش را به شیشه چسباند. حرکت قطار در تاریکی شب، او را به سرگیجه واداشت. گوشی تلفن همراهش را از جیب در آورد و شماره گرفت: «الو امید سلام. چه خبر؟ ... من تو راهم ... نه! ... یعنی هنوز معلوم نیس چی به سرش اومده؟» بیاختیار گوشی را خاموش کرد. دستانش میلرزید و صدای تپش قلبش را، بیشتر از صدای قطار میشنید. عرق سردی بر شقیقههایش رویید.
ـ خدایا به داد برس. الان چند ساعته بیهوشه. نکنه از نماز خوندنهای گاه و بیگاه من خسته شدی، خواستی گوش مالیم بدی؟ قبول دارم حق با توئه... جونمو بگیر، این طوری عذابم نده... کوتاهی کردم، غلط کردم.
ناگهان صدای زنی که کودکی در بغل داشت، او را به خود آورد: «آقا... آقا برید کنار. تو راه وایسادین. بچه دسشویی داره.» مرد کنار رفت و زن باسرعت گذشت. مرد جوان آه سردی کشید. صدای مهربان پیرمرد او را به خود آورد.
ـ پسر جون کجایی؟ خیلی دمغی؟ اگه یه وقت مشکل مالی داری بگو، شاید بتونم چند تومنی بهت قرض بدم. به خدا قصدم فضولی نیس!
مرد جوان سرش را زیر انداخت و اشکهایش آرام آرام بر گونههای استخوانیاش فرو ریخت.
ـ کاش مشکل من بی پولی بود. یه اشتباهی کردم که شاید دیگه نشه جبرانش کرد!
پیرمرد لبخندی بر لبهای تیره رنگش که موهای سبیلش نیمی از آن را پوشانده بود، راند.
ـ تو هنوز جوونی بابا جون. خیلی وقت برای جبران اشتباهات داری... غصه نخور. حالا مگه اشتباهت چی بوده که جبران نمیشه؟
جوان دیگر تحمل نداشت رازش را در دلش نگاه دارد؛ پس از لحظهای سکوت گفت: «دانشجوی سال شیشم پزشکیم... چند شب پیش تو بیمارستان کشیک بودم، برای یه خانومی چند تا دوا نوشتم. زنه با شوهرش و دو تا بچههاش میخواستن برن مهمونی که زن حالش بد شده بود و اومده بودن بیمارستان. از بخت بدم، بدجوری خوابالو بودم؛ وقتی داشتم نسخه رو مینوشتم یکی از داروهاشو اشتباهی نوشتم.
مرد جوان آب دهانش را قورت داد و در حالی که گوشهی لبش میپرید، ادامه داد: «وقتی داشتم علت بدحالیشو توضیح میدادم، شوهرش با اون سبیل کلفتش ول کن معامله نبود! هی با زنش سر رفتن و نرفتن به مهمونی دعوا میکرد. منم اشتباه کردم و به پرستار گفتم سریع آمپولشو بزنه...» جوان، نفس عمیقی کشید.
-ای کاش اون شب شیفت من نبود... مرد عجله داشت بچههارو ببره خونه؛ هی داد و بیداد میکرد، من احمقم...
هنوز حرف جوان تمام نشده بود که صدایی در بلندگوی راهروی قطار پیچید: «مسافران محترم تا چند دقیقهی دیگر قطار بهمدت بیست دقیقه در ایستگاه توقف خواهد کرد... لطفاً...» پیرمرد با چشمان ریزش به جوان زل زد.
ـ حالا مگه اتفاقی برا اون خانومه افتاده؟
ـ الان زن بیچاره بیهوش تو بیمارستان بستریه!
پیرمرد با انگشتانی که پوستی چروکیده رویشان را پوشانده بود، شانهی لاغر جوان را فشرد.
-عجب! پس تو با نوهی من همکاری؟ چه کار حساسی دارین! باید همیشه حواس جمع باشین. انشالاه درس میشه بابا جون. توکلت به خدا باشه. میگم ما یه لقمه نون داریم، اگه خواستی بیا مهمون ما باش، خوشحال میشیم.
پیرمرد بعد از دلداری جوان، به فکر فرو رفت و داخل کوپه شد. جوان که کمی سبکتر شده بود؛ صورت داغش را به خنکای بادی که از پنجرهی راهرو میوزید، سپرد.
روشنایی صبح، تاریکیها را جمع میکرد و زمین کمکم داشت نیمی از صورت خود را به خورشید نشان میداد. جنبوجوش مسافران، حاکی از نزدیک شدن به مقصد بود. پیرزن که تمام شب را از درد ناله کرده بود، به کمک شوهرش برای پیاده شدن، آماده میشد. جوان روی تخت بالای صندلیها غلتی زد و سر جایش نشست. انگار فقط او بود که از رسیدن به مقصد حس خوبی نداشت. گوشی موبایلش را به امید این که شاید پیامی یا خبری امیدوارکننده رسیده باشد، روشن کرد. با بیحالی چشمانش را مالید. پیرمرد سفرهی کوچک صبحانه را از روی میز جمع کرد، آهی کشید و رو به زن گفت: «بلند شو خانوم جان، دیگه داریم میرسیم. پاشو آماده شو بریم پیش آقا... بهش بگو دکترا قطع امید کردن و تو رو فرستادن پیش خودش.» بعد نزدیک تخت مرد جوان شد.
ـ پسر جون بیداری؟ پاشو بابا رسیدیم.
خدمهی قطار، پتوهای کوپهها را جمع میکردند. جوان، بهتزده به فکر فرو رفته بود. قطار داشت به شهر نزدیک میشد اما به جای شهر، فقط چهرهی آن زن بیمار و بچههایش جلوی چشمانش بود. پیرمرد و پیرزن به همراه یک ساک دستی و زنبیل قدیمیشان از کوپه خارج شدند. مرد جوان با بیمیلی وسایل مختصری را که داشت جمع کرد و از کوپه بیرون رفت. در میان حرکت کند قطار، از پشت ساختمانهایی که از جلوی چشمانش کنار میرفتند، ناگهان تصویر گنبد طلا، از دور چشمانش را گرفت. اشک از دیدگانش میجوشید که قطار در ایستگاه توقف کرد. افتان و خیزان به سمت پلههای خروجی واگن قطار رفت. پیرمرد و پیرزن جلوتر از او پیاده شدند و با چند قدم فاصله، کنار در واگن ایستادند. پیرمرد با سر انگشت، ریش کوتاه سفیدش را خاراند و به سمت جوان برگشت.
ـ جوون ما داریم میریم پیش آقا، اگه دوست داری تو هم با ما بیا. بیا دردتو به آقا بگو، اونا کسی رو ناامید رد نمیکنن.
جوان مکثی کرد. باید میرفت ترمینال و سوار اتوبوسهای شهرشان میشد؛ اما صدایی در دلش میگفت: «احسان برو پیش آقا، بگو کمکت کنه. بگو یه اشتباهی کردی پاشم وامیسی. ازش بخواه فقط اتفاقی برا مادر اون بچهها نیفته که هم زندگی تو، هم زندگی خونوادهش داغون میشه...» جوان میان دودلی مانده بود که پیرمرد دست او را گرفت و به سمت خود کشاند. هنوز دو سه قدمی جلو نرفته بودند که صدای عصبانی مسافری را از پشت سر شنیدند، که میگفت: «از دیروز که سوار قطار شدی، وقت نداشتی فکر کنی؟ حالا سر راه مردم وایستادی، رفتی تو عالم هپروت!»