مشکریم فکری بود. دو زانو نشسته بود روی یک زیلو، جلوی در اتاق کاهگلیاش و به مورچههایی که بدو بدو تکههای نان را به لانهشان میبردند زل زده بود و هی با خودش فکر و خیال میکرد.
ـ هی! قربان خدا بروم که به شما هم روزی میرساند. اما خوب، روزی ما که از وقتی این پسره مراد آمد، رفت نشست تو سفرهی او. هی خدا! یک زمان برای خودمان کسی بودیم. اما حالا چه؟ الان چند ماه است حتی یک کار هم بهم ندادهاند. انگار دیگر مردم برای خانههایشان چاه نمیکنند. پس چکار میکنند؟ ها؟!
شکمش قار و قوری کرد. نگاهش را از مورچهها گرفت و با خودش گفت: «بلند شوم بروم یک لقمه نان بیاورم بخورم تا جنگ رودهها شروع نشده!»
اما باز هم دست دست کرد و فکر و خیال، گشنگی را از یادش برد. دوباره نگاهش زوم شد روی مورچهها. دو مورچه یک مورچهی زخمی را کول کرده بودند و با خودشان میبردند به لانهشان.
ضعف دوباره پیچید توی دلش و مجبورش کرد که بلند شود. رفت و یک کاسهی ماست با یک نان سنتی تنوری گذاشت در سینی مسی و آمد همان جا کنار مورچهها. تکه نانی را به ماست زد و به سق کشید. ماست مانده و ترشیده بود. از ترشی ماست چشمهایش بسته شد.
ـ ای بابا این ماست هم که به درد آبدوغ میخورد، اما کی حوصله دارد بلند شود آبدوغ درست کند؟ ولش کن بابا نخواستیم!
ماست را گذاشت کنار و تکهای نان به دهان گذاشت. نان خشک بود و خوشمزه. مزهی نانهای زهرا خانوم را میداد. از وقتی آن خدا بیامرز مش کریم را تنها گذاشته بود، دیگر مشکریم مزهی آن نانها را فراموش کرده بود. اما نمیدانست چه شده که امروز نان دخترش مرضیه، مزهی همان نانها را میداد؛ ترد و تازه. چشمها را که میبستی میتوانستی رقص گندمها را در مزرعه ببینی و کشاورزها را داس بر دست... و آسیاب که میچرخید و گندمها را آرد میکرد... و شاید هنوز بوی تنور هم در نانها مانده بود…
*
آفتاب ظهر ریخته بود تو کوچههای ده. مشتی خسته بود .دلش میخواست زودتر برسد خانه و زیر سایه بخوابد.
از ده قدمی خانه بوی نان که به دماغش خورد ضعفی در جانش پیچید و دانست که زهرا خانوم پای تنور است و نان داغ حاضر. مرضیه کوچک بود و دخترِ خانه و پای تنور به مادرش کمک میکرد.
پدر را که دید از سر و وضعش جیغی کشید. زهرا خانوم بلند شد. برای شوهرش آب آورد و لباس تمیز و همین طور که آب میریخت تا مشتی سر و رویش را بشوید، شنید که علی پسر کبلایی حسن را از چاه درآورده، برای همین لباسهایش گلی است.
مشکریم تا لباسهایش را بپوشد، زهرا خانوم رفت و یک کاسه آبدوغ و یک پیاله کشمش و گردو گذاشت توی سینیِ مسی و دو تا نان هم از لب تنور آورد و داد دست شوهرش. زهرا خانوم دوباره سر تنور نشسته بود که مشکریم غذایش را خورد و به متکا لم داد و چشمانش بسته شد.
زهرا خانوم از پای تنور نگاهی به مشتی کرد که خُرخُرش بلند شده بود و در دل به مردش افتخار کرد.
*
مشکریم نگاهش به مورچهی کنار سینی و لرزش شاخکهایش بود که صدای در بلند شد. مشتی در چوبی را باز کرد. در غژغژی کرد و علی در قاب آن پیدا شد. علی که بر موتورش تکیه داده بود، آمد جلو و سلام کرد. مشتی به موتور نگاه کرد و لبخند زد.
ـ تازه خریدی؟
علی خورجین موتور را بلند کرد و گفت: «آره مشتی. گرفتم باهاش بروم سر زمین و باغ. الان داشتم از باغ بر می-گشتم، گفتم کمی انگور برایتان بیاورم.» و خورجین را گرفت به سمت مشتی.
مشتی مشتش را پر انگور کرد و گفت: «ممنون پسرم، خیر ببینی. مگر این که تو به فکر من باشی!»
علی خورجین را گذاشت روی موتور و سوار شد.
ـ خواهش می کنم مشتی، شما بیشتر از اینها به گردن من حق دارید!
و موتور را روشن کرد و راه افتاد. پشت سرش ردی از خاک و غبار بلند شد...
*
مشکریم سر زمین بود که کربلایی حسن گریهکنان رسید.
ـ مشکریم تو را به خدا به دادم برس، به دادم برس!
مشکریم داس را زمین گذاشت و با پشت دست عرق پیشانی را پاک کرد.
ـ پناه بر خدا! چه شده کبلایی؟!
کربلایی نفسزنان گفت: «نپرس مشتی، فقط راه بیفت که بدبخت شدم!»
مشکریم پشت گیوههایش را کشید و همراهش دوید. در راه کربلایی گفت که پسر ده سالهاش در حین بازی داخل چاه افتاده و هر چه کردهاند نتوانستهاند نجاتش دهند.
مشکریم پرسید: «پس چرا این قدر دیر آمدی دنبالم؟!»
ـ چه خاکی به سرم میکردم؟ رفتم خانه نبودی، سر قنات نبودی، تا عقلم به این جا قد داد. یکریز دویدم تا این جا پیدایت کردم!
مشکریم و کربلاییحسن که رسیدند نزدیک چاه، یکی از بچهها داد زد: «آمدند، آمدند.»
صدای شیون زن کربلایی آرامتر شد که صورتش را میخراشید و داد میزد: «علی، علی!» جمعیت که دور چاه جمع شده بودند، راه باز کردند و مشکریم آمد کنار چاه. سرش را کرد داخل چاه و در تاریکی صدا زد:
ـ آهای پسرجان صدایم را میشنوی؟
و هیچ چیز نشنید جز انعکاس صدای خودش و دیگر نایستاد. طناب را دور کمر بست و دل به تاریکی زد. سرش که از تاریکی چاه بیرون آمد، همهی مردها چاه را دوره کردند و بچه را از دوشش گرفتند که بیهوش بود و رد خونی از زیر موهایش به روی صورتش کشیده شده بود. مش کریم خیس و گلی به کربلایی که از ترس داشت قالب تهی میکرد فقط یک جمله گفت و به راه افتاد.
ـ زنده است، خیالت راحت.
و در میان زاری و قربان صدقههای کربلایی و زنش و هیاهوی جمعیت که کمکم داشتند متفرق میشدند آرام و بی-هیاهو دور شد و رفت.
*
مشتی چفت در را انداخت و انگورها را از دستش توی سینی مسی، کنار نانها ریخت. چند دانه انگور به دهن گذاشت و تکه نانی خورد. همین طور که نان خشک را زیر دندانش آسیاب میکرد فکر و خیال باز به سراغش آمد. «کاش این مراد نیامده بود این جا. آمد و ما را از نان خوردن انداخت. قبلش خودم چاهها را میکندم، تعمیر میکردم... همه هم میگفتند: «ایوَل». حالا نمیدانم چرا به نظرشان یکهو پیر شدم؟! خوب است که مراد شاگرد خودم بود!»
و انگار که یک دفعه به خودش آمده باشد سرش را تکان داد.
ـ انگار راست میگویند! حتماً پیر شدهام که این طور غرغرو و ناشکر شدهام!
دستهایش را رو به آسمان گرفت و به آسمان صاف و آبی نگاه کرد.
ـ خدایا شکرت. خدایا شکرت!
ته ماندهی نان را به دهان گذاشت و خورده نانها را با دست جمع کرد و ریخت زمین برای مورچهها.
ـ این هم از رزق شما.
سینی را برد داخل اتاق و نگاهش افتاد به صندوق رنگ و رو رفتهی گوشهی اتاق. صندوق جهاز زهرا خانوم بود و دم عیدها پر میشد از کشمش و گردو و سنجد. اما حالا نه دل و دماغ این کارها بود، نه پولش. صندوق خالی بود و مَشتی چهار تکه لباسهایش را گذاشته بود داخلش.
مشتی رفت کنارش و درش را باز کرد. از دیشب که خواب زهرا خانوم را دیده بود، همه چیز او را یاد زنش می-انداخت. لباسهایش را از صندوق ریخت بیرون و یک بقچهی قرمز را از ته صندوق در آورد. بقچه را گذاشت روی زمین و گرهاش را باز کرد. از زهرا خانوم، همین یک بقچه یادگاری برایش مانده بود. چادر نماز و پاچینش و زیر بقچه هم، کفنهایی که زهرا خانوم از مشهد برای خودش و مشتی خریده بود.
کفن سفید را برداشت و دستش را آرام کشید روی آیهها و نوشتهها. آهی کشید و گفت: «انگار میدانستی که حرم آقا آخرین سفرت است! تو که رفتی، اما من نمیدانم چوب خطم کی پر میشود؟ هر وقت خدا بخواهد من راضیام. کاری ندارم توی این دنیا! تک و تنهام! اگر بعد از مرضیه آن سه تا بچه سِقط نمیشدند و عمرشان به دنیا بود، حالا حسابی دورم شلوغ بود. اما به قول تو قسمت ما همین یک دانه اولاد بود.
حالا دیگر هیچ نگرانیای ندارم. همهی غصهام از مرضیه بود. مادر که نداشت، خواهر و برادری هم که نداشت. سر نازایی، شوهرش میخواست سرش هوو هم بیاورد. دخترک داشت دق میکرد!
اما امروز صبح که دیدمش دیگر خیالم راحت شد. نان پخته بود و برایم آورده بود. خیلی خوشحال بود، میگفت آقا حاجتش را داده. آخر نمیدانی، وقتی فهمید بچهاش نمیشود آن قدر زار زد و نذر و نیاز کرد پیش امام زادهی ده تا این که رفت پابوس امام رضا(ع). امروز میخندید و میگفت: «آقا دست رد به سینهام نزد.»
مشتی توی حال و هوای خودش بود که صدای در بلند شد. کسی صدا میزد: «مشکریم آقا...»
مشکریم در را باز کرد. پسر کدخدا نفسنفسزنان گفت: «سلام».
ـ سلام پسر جان، چه شده این طوری نفسنفس میزنی؟!
ـ مشتی، چاه ریخته. چاه ریخته و راه آب را بسته. حیوانها همه تشنه ماندهاند!
مشکریم ابرویش را انداخت بالا و گفت: «حالا چه شده که آمدید دنبال من؟ الان که چند ماه است دیگر کسی سراغ من نمیآید. پس آقامرادتان کجاست؟»
پسر کدخدا که نفسش آرام شده بود، دستی به موهای حنایی رنگش کشید.
ـ او نمیرود داخل چاه، میگوید: «این چاه خیلی گود است، من نمیروم!» آقام من را فرستاده دنبال شما که سریع با هم برویم. حیوانهای زبان بسته هلاک شدند در این گرما.
مشتی به پسر کدخدا گفت صبر کند و رفت داخل اتاق. لباس-ها را جمع کرد توی بقچه و آرام گفت: «میبینی زهرا خانوم؟ امروز شانس به من رو آورده! آن از نانهای مرضیه که مزهی نانهای تو را میداد، آن از خبر بچهدار شدنش و حالا هم بعد از چند ماه برای کار فرستادند پی ِمن!»
مشتی با عجله بقچه و لباسها را گذاشت توی صندوق و در صندوق را بست. وسایلش را برداشت و از اتاق که در میآمد دید که کفن سفیدرنگش بیرون مانده است. میخواست برگردد و آن را سرجایش بگذارد، اما دیر شده بود و پسر کدخدا صدایش میزد. نگاهی از سر قدردانی به آسمان انداخت و رفت.
مشتی و پسر کدخدا پا تند کرده بودند و نفسنفس میزدند. دیگر نزدیک شده بودند. قبرستان را که رد میکردند، می-رسیدند به چاه. توی قبرستان صدای شیون میآمد. مشتی هر چه نگاه کرد، کسی را ندید تا رسیدند به چاه.
کدخدا و مراد و چند نفر دیگر دور چاه جمع شده بودند و پچپچ میکردند. مشکریم نزدیک چاه شد و از بالا نگاهی به چاه انداخت، لحظهای سرش را داخل چاه کرد. انگار با چاه حرف میزد. بعد طناب را به کمرش بست و داخل شد.
بوی آشنای نم به دماغش خورد و از خنکی چاه جانش به کیف آمد. دو ماه بود که داخل هیچ چاهی نشده بود. دلش تنگ شده بود برای بوی چاه، بوی خاک نمدار و مرطوب. نفس عمیقی کشید و هوای سنگین چاه را به ریههایش سپرد. بوی خاک برای ریهها آشنا بود. دستش را به دیوارهی چاه کشید و خاک را لمس کرد. یک جور خنکای مطبوع به جان دیوارهها رسوخ کرده بود. کمی خاک کف دستش گرفت و فشرد و دستش را که باز کرد، خاکهای نرم پودر شدند و به اعماق چاه ریختند.
پاهایش را در جاپاها گذاشت و پایینتر رفت. قسمتی از دیواره ریخته بود و راه آب را بسته بود. سطل را پر کرد و فرستاد بالا. بهراحتی نمیتوانست نفس بکشد. بوی گاز با بوی نم آمیخته بود و نفسش را تنگ کرده بود. مشکریم به سرفه افتاد. به دیوارهی چاه تکیه داد و با پشت دست عرق پیشانی را پاک کرد. صدایی شبیه صدای موتور به گوشش رسید و چند لحظه بعد صدای علی آمد که سرش را کرده بود داخل چاه و داد می زد: «مشتی خدا قوت. خوبی؟ خسته شدی بیا بالا.» مشتی از شنیدن صدایش خوشحال شد. هنوز هم کسی بود که به او خدا قوت بگوید.
داد زد: «نه! خوبم پسر جان. من و خستگی؟» و صدایش توی چاه پیچید.
مشتی دست جنباند. هرچه زودتر باید کار را تمام می کرد وگرنه گاز امانش را میبرید.
با خودش گفت: «بیخود نبود مراد قبول نکرد! اما من طاقتش را دارم، خودم این چاه را کندهام!» عزمش را جزم کرد. دوباره سطل را پر از خاک کرد و فرستاد بالا.
گاز اثر کرده بود و مش کریم سرش گیج میرفت، اما دم نمیزد. نمیخواست کار را رها کند. نمیخواست حیوانها بیشتر از این تشنه بمانند. میخواست همه بفهمند او هنوز هم اوستای مراد است.
دو ساعتی از رفتنش میگذشت که راه آب باز شد. مشتی دیگر نمیتوانست نفس بکشد. دیگر رمقی نداشت که از چاه بیاید بیرون. دوباره یاد زهرا خانوم افتاد که آخرین روزهای عمرش زمینگیر شده بود. خیلی دلتنگش بود. چشمهایش را بست و بوی نان و تنور و زهرا خانوم همه جا را گرفت…