نگاهی به رفتارهای خانوادگی امام خمینی(ره)

قسمت سوم

شما نباید آبرویش را ببرید

یک روز شنیدم که یکی از خدمت‌کاران منزل آقا به-خاطر خلافی که کرده بود به زندان برده‌اند. روزی خواهرم درباره‌ی او سؤالی از من پرسید. گفتم دیگر نیست و این جوری پیش آمده. تا آمدم بگویم، آقا گفتند: «غیبت است.» گفتم آخر کار ایشان علنی بوده و الان هم زندان است. آقا گفتند: «نه او یک کاری کرده و وظیفه‌ی آن‌ها هم این بوده که زندانش بکنند، ولی شما نباید آبرویش را جای دیگری ببرید.»1

غیبت نکن

یک روز که در منزل، خدمت آقا بودم تا خواستم از ایشان سؤالی راجع به آقای شریعتمداری بکنم، اجازه‌ی صحبت نداده فرمودند: «غیبت نکن.»2

هر کدام جای خود

به یاد دارم امام همیشه می‌گفتند: «در ساعت تفریح درس نخوانید و در ساعت درس خواندن تفریح نکنید، هر کدام در جای خود.» همچنین می‌گفتند که از زمان کودکی به یاد دارند که هیچ‌وقت ساعت این دو را با هم عوض نکرده‌اند و این دو لازم و ملزوم یک-دیگرند.3

تفریح داشته باش

امام وقتی می‌بینند من روزهای تعطیل مشغول درس هستم می‌گویند: «به جایی نمی‌رسی، چون باید موقع تفریح، تفریح کنی.» این مسئله را به پسر من جدی می‌گویند. این نقل قول از خود امام است که در حضور من مکرر به پسر من می‌گفتند: «من نه یک ساعت تفریحم را گذاشتم برای درس و نه یک ساعت وقت درسم را برای تفریح گذاشتم.» یعنی هر وقت را برای چیز خاصی قرار می‌دادند و به پسر من این نصیحت را می‌کنند که تفریح داشته باش. اگر نداشته باشی نمی‌توانی خودت را برای تحصیل آماده کنی.4

برو آخوند بشو

یک روز وارد اتاق امام شدم دیدم آقا مسیح نوه‌ی امام هم پیش ایشان هستند. سلام کردم. امام جواب دادند و فرمودند: «بنشین» نشستم. چند لحظه بعد رو کردند به مسیح و به او فرمودند: «اگر می‌خواهی در آن جهان سعادت‌مند باشی، برو آخوند بشو که بتوانی همیشه از حق دفاع کنی و جلوی ناحق بایستی و از چیزی نترسی و به حق عمل کنی حتی اگر برای خودت ناگوار باشد.»5

سعی کن بهتر نمره بیاوری

وقتی نمرات درسی‌ام را به امام نشان می‌دادم و ایشان از نمرات درسی من مطلع می‌شدند؛ می‌گفتند: « سعی کن از این بهتر در درس‌هایت نمره بیاوری، تا در آینده بتوانی زندگی بهتری داشته باشی.»6

سعی کنید با هم رفیق باشید

امام به پسرها و نوه‌های‌شان القا می‌کردند که انتظار کار کردن از زن‌شان را نداشته باشند. اگر کردند محبت کرده‌اند. البته به دخترها هم توصیه می‌کردند که کار بکنند و در ابتدای عقد نصیحت می-کردند: «سعی کنید با هم رفیق باشید.»7

انسان باید خودکفا باشد

در جمع که نشسته بودیم یک مرتبه می‌دیدیم که آقا دارند به طرف آشپزخانه می‌روند . از ایشان سؤال کردیم کجا تشریف می‌برید، می‌گفتند: «می‌روم آب بخورم.»

می‌گفتیم: «به ما بگویید تا برای‌تان آب بیاوریم.» می‌فرمودند: «مگر خودم نمی‌توانم این کار را انجام بدهم؟» بعد با خنده می‌گفتند: «انسان باید خودکفا باشد.»8

سه طبقه را پایین می‌رفتند

امام مقید بودند تا آن جا که امکان دارد کار خود را بر دیگری تحمیل نکنند و کار خودشان را خودشان انجام بدهند. در نجف گاهی اتفاق می‌افتاد که امام روی پشت‌بام متوجه می‌شدند که چراغ آشپزخانه یا دستشویی روشن مانده؛ به خانم و دیگران که طبقه‌ی بالا بودند دستور نمی‌دادند که بروند چراغ را خاموش کنند. خود راه می‌افتادند و سه طبقه را در تاریکی پایین می‌آمدند و چراغ را خاموش می‌کردند و باز می‌گشتند. گاهی قلم و کاغذ می‌خواستند که در اتاق طبقه‌ی دوم منزل بود؛ به هیچ کس حتی به فرزندان مرحوم حاج آقا مصطفی دستور نمی‌دادند که برای او بیاورند. خودشان برمی‌خاستند از پله‌ها بالا می‌رفتند و کاغذ و قلم برمی‌داشتند و بازمی-گشتند.9

احساس کردم نوبت من است

در یکی از آن روزها که نوبت شستن ظروف به‌عهده‌ی من بود، احساس خستگی می‌کردم و از خواهر خود خواستم که به جای من آن مسئولیت را انجام دهد. او ابا کرد. نزدیک ظهر، وقت نماز حضرت امام بود. ایشان برای تجدید وضو رفته بودند که به علت طولانی شدن غیبت‌شان نگران شده و به جست‌وجوی‌شان به آشپزخانه سر زدم. ناگاه متوجه شدم که امام تمام ظروف را شسته‌اند و فرمودند: «سخن تو را شنیدم و احساس کردم نوبت من است.» من از خحالت و شرم، تنها توانستم تشکر کنم.10

عینک‌شان را زمین می‌گذاشتند و برمی‌خاستند

از خانم امام به‌واسطه‌ شنیده‌ام که گفته‌اند امام هیچ‌وقت به ما دستور نداده‌اند که چایی درست کنیم. همیشه‌ فرموده‌اند: «خانم اقلیم، (خدمت‌کار منزل) چایی دارید؟» بارها می‌شد که مشغول نوشتن بودند و تشنه‌شان می‌شد، عینک‌شان را زمین می‌گذاشتند و به سراغ یخچال کوچک که از پول خانم تهیه شده بود می‌رفتند و آب می‌خوردند و بلافاصله برمی‌گشتند و مشغول مطالعه و نوشتن می‌شدند.11

هیچ توقعی از من نداشتند

آدم می‌بیند هر کسی پدربزرگی، مادربزرگی داشته که مریض بوده، توقعاتی برای پرستاری از اطرافیانشان داشته‌اند، ولی آقا حتی یک وقت کوچک‌ترین توقعی نداشتند. من که به یاد ندارم. حتی خانم می‌گویند من در طول شصت سال زندگی با ایشان – درست شصت سال با ایشان زندگی کرده‌اند – هیچ‌وقت ندیده‌ام آقا از من توقعی داشته باشند. توقع ایشان از ما فقط این بود که گناه نکنیم.12

شب را تقسیم‌بندی می‌کردند

خانم تعریف می‌کردند که چون بچه‌های‌شان شب‌ها خیلی گریه می‌کردند و تا صبح بیدار می‌ماندند؛ امام شب را تقسیم کرده بودند؛ یعنی مثلاً دو ساعت خودشان از بچه نگه‌داری می‌کردند و خانم می‌خوابیدند و دو ساعت خود می‌خوابیدند و خانم بچه‌ها را نگه‌داری می‌کرد. روزها بعد از تمام شدن درس، امام ساعتی را به بازی با بچه‌ها اختصاص می‌دادند تا کمک خانم در تربیت بچه‌ها باشند.13

به هر صورت که میل داری لباس بخر

اوایل زندگی‌مان هفته‌ی اول یا ماه اول، یادم نیست، به من گفتند: «من به توکاری ندارم به هر صورت که میل داری لباس بخر و بپوش. اما آن چه از تو می‌خواهم این است که واجبات را انجام بدهی و محرمات را ترک بکنی؛ یعنی گناه نکنی.» به مستحبات خیلی کاری نداشتند، به کارهای من کاری نداشتند، هر طوری که دوست داشتم زندگی می‌کردم. به رفت و آمد با دوستانم کاری نداشتند و این که چه وقت بروم چه وقت برگردم، ایشان به درس و تحصیل مشغول بودند و من هم سرم به کار خودم بود.14

شما بروید پیش مهمان‌ها

یک روز مادرم مهمان داشتند. مهمان حالا یا سرزده آمده بود و یا بالاخره کارها درست و آماده نبودند. یادم است خانم با دستپاچگی می‌خواستند شیرینی و میوه‌ای جور کنند. آقا گفتند: «نه شما بروید، شما بروید پیش مهمان‌ها» و پشت سر آن هم به طرف سماور رفتند. آن موقع سماور ذغالی بود و خیلی هم سخت می‌گرفت. آقا این قدر سماور را تکان دادند تا بگیرد و چایی جور کردند و تشریفات چیدند و نگذاشتند خانم، مهمان‌ها را تنها بگذارند و بیایند اتاق دیگر کار کنند.15

به خانم یادآوری می‌کردند

امام تا آخر عمرشان هرگز به خانم نگفتند: «یک لیوان آب به من بده.» اما خودشان مکرراً این کار را برای خانم انجام می‌دادند. مثلاً می‌دانستند خانم گاهی فراموش می‌کنند قرص‌شان را بخورند، به ایشان یادآوری می‌کردند.16

من خرافاتی نیستم

من از ایشان خیلی راضی هستم. همیشه احترام مرا داشتند. هیچ‌وقت با تندی صحبت نمی‌کنند. اگر لباس و حتی چایی بخواهند، می‌گویند: «ممکن است بگویید به من فلان لباس را بدهند؟» حتی گاهی خودشان چای-شان را می‌ریزند. حضرت امام نظم و دقت بی‌نظیری در کارها دارند. در خانواده، ما مثالی داریم که می-گوییم باید ساعت‌های خود را با توجه به حرکات و عبادات امام کوک کنیم، چون تمام امور ایشان با برنامه‌ریزی و با توجه به دقیقه و ساعت اجرا می-شود. وقتی که با هم ازدواج کردیم من 16 سال داشتم – حدود 55 سال پیش ازدواج کردیم – در آن زمان امام حدود 27، 28 سال سن داشتند، در هنگام ازدواج، امام به من گفتند: «ببین من خرافاتی نیستم، ولی می‌خواهم که شما واجبات را رعایت کنید.» بحمدالله صاحب شش فرزند شدیم که در تربیت آن‌ها امام به من اختیارات لازم را داده بودند. من هنگام ازدواج تا کلاس هشتم درس خوانده بودم و بعداً هم در محضر امام 8 سال دروس عربی و فقه خواندم.17

امام به من تعلیم می‌دادند

بعد از این که تصدیق ششم را گرفتم و یک سالی گذشت، رفتم دبیرستان بدریه و کلاس هفتم را خواندم. کلاس را که شروع کردم دو ماه گذشته بود و برای زبان فرانسه معلم گرفتم و دو ماه هم پیش یک خانم کلیمی درس خواندم. ماهی دو تومان می‌دادم. پدرم که از قم به تهران آمدند، «جامع المقدمات» را مدتی پیش ایشان خواندم و وقتی ازدواج کردم، آقا به من تعلیم دادند و چون بااستعداد بودم به من گفتند که احتیاج به تعلیم ندارم و شروع کردند به تدریس جامع المقدمات. همه‌ی درس‌های جامع المقدمات را خواندم. البته سال اول هیئت خواندم و بعد از آن، جامع المقدمات. دو بچه داشتم که سیوطی را شروع کردم و وقتی سیوطی تمام شد چهار بچه داشتم. بچه‌ی چهارم که فریده خانم است وقتی به دنیا آمد من دیگر وقت مطالعه و درس خواندن نداشتم ولی «شرح لمعه» را شروع کردند، مقداری شرح لمعه خواندم و دیدم عاجزم و هیچ نمی‌توانم بخوانم. مجموعاً هشت سال طول کشید. بعداً که به عراق رفتیم شروع کردم به یادگیری زبان عربی و چون معاشر نداشتم زبان عربی را از روی کتب درسی آن‌ها شروع کردم. کتاب سوم ابتدایی را گرفتم و خواندم و بعد کتاب ششم و بعد کتاب نهم را از «حسین» گرفتم. چون بعضی لغات را نمی‌دانستم، وقتی احمدجان به تهران آمد کتاب لغت عربی به فارسی برایم تهیه کرد. سپس به کتب رمان و رمان‌های شیرین و قشنگ و حکایت‌ها علاقه‌مند شدم و چون از آن‌ها خوشم می‌آمد، تشویق می‌شدم.18