نویسنده



امروز صبح برای کاری مجبور شدم حدود دو کیلومتر رکاب بزنم. در طول مسیر رفت، فکر کار بودم اما در مسیر برگشت ذهنم که دغدغه‌ی کار نداشت، بازی‌اش گرفته بود. با بوی مغازه‌ی نجاری کنار خیابان و صدای اره برقی‌اش، سفر کرد به دوران کودکی‌ام: نجاری کنار مسجد محل‌مان. مسجد و گنبد فیروزه‌ای‌اش آمد جلوی چشمم. بعد یاد بچه‌های کانون فرهنگی مسجد افتادم، یاد روزهایی که با هم می‌رفتیم اردو، یاد شب‌هایی که کوه می‌رفتیم و از بالای کوه «دو برادران» سرازیر می‌شدیم به طرف جمکران. بعد یاد مسجد کوچک جمکران و حسینیه‌ی کنارش افتادم که الان ده‌ها برابر بزرگ شده است، یاد آب‌گوشت‌های جمکران، یاد مش‌عباس باقالی‌فروش دم در جمکران و صدای دورگه‌اش.

همین طور ذهنم از خاطره‌ای به خاطره‌ی دیگر می‌رفت که صدایی یقه‌ی ذهنم را گرفت و پرتش کرد توی فضایی دیگر. آن صدا، صدای زنگ تفریح مدرسه‌ای بود. یاد همشاگردی‌هایم و شیطنت‌های مدرسه افتادم.

این سفرِ ذهن با منظره‌ها و صداهای مختلف، چیز جدیدی نیست. حتماً ذهن شما هم از این سفرهای قشنگ زیاد رفته است، اما بعضی صداها تمام ذهن‌ها را فقط به یک سفر می‌برد. البته شاید هر کس در آن سفر ذهن، خاطراتی متفاوت داشته باشد اما زمان و مکان یکی است، مثلاً با صدای دعای ربنای استاد شجریان، تمام ذهن‌ها به سمت ماه رمضان و پای سفره‌ی افطار پرواز می‌کنند؛ پایان یک روز تشنگی و گرسنگی. انگار این دعا با آن لحن و آهنگ زیبایش نوید قبولی اعمال را به انسان می‌دهد. اذان پرحرارت مرحوم مؤذن‌زاده‌ی اردبیلی هم از آن صداهاست که ناخودآگاه سکوت را حاکم روح و جان می‌کند؛ چرا که دل و ذهن ما را با خود می‌برد به تمام گذشته‌های تلخ و شیرین زندگی‌مان.

با نجوای دسته جمعی «اَلغَوث اَلغَوث خلّصنا مِنَ النّارِ یا رَبّ» مگر می‌شود ذهن جای دیگری به غیر از مسجد و حسینیه و زمانی به غیر از شب‌های قدر را تجسم کند؟ شب‌های بیداری و نماز و دعا که صبحش وقتی صدای اذان را می‌شنوی، خستگی قشنگی سراغ آدم می-آید. آن‌قدر قشنگ که دلت می‌خواهد پرواز کنی. انگار سبک شده‌ای. شب آخر هم سرک کشیدن‌های دَمِ غروب برای دیدن هلال ماهی که ناز می‌کند و خودش را به هر کسی نشان نمی‌دهد. وقتی لبخند ملیح ماه در افق دیده می‌شود، لذتی وجود آدم را فرا می‌گیرد؛ لذت قبولی یک ماه روزه گرفتن و دعا خواندن و شادیِ برپا کردن عیدی بزرگ.

می‌دانید این زیبای‌ها، اجناس قدیمی و عَتیقه نیستند که بروند در موزه‌ی ذهن ما تا بعدها فقط حسرت گذشته را بخوریم، این خاطره‌ها باید یادمان بیاورند که می‌شود هر سال خاطره‌ای زیباتر خلق کرد. باید یادمان بیاورند ما آمده‌ایم تا کامل-ترین خاطره‌ها را بسازیم. شاید در شب قدر، آن‌ قدر سبک شدیم که توانستیم پرواز کنیم تا لبخند ملیح ماهی را ببینیم که سال‌هاست منتظرش هستیم ... و آن وقت است که با بوییدن عطر او و شنیدن صدایش لذت واقعی عید را می‌فهمیم.