دلم می خواهد پروانه باشم

نویسنده



دارم توی خانه دیوانه می‌شوم. باید یک کاری پیدا کنم. باید بزنم بیرون. باید مشغول بشوم. دیگر خانه‌ی مامان مثل قبل نیست. آبجی می‌آید داداش می‌رود. داداش می‌رود، بچه‌اش می‌ماند. من دیگر مثل قبل نیستم که از این رفت و آمدها ذوق کنم. من دیگر پروانه‌ی سابق نیستم که بچه‌ها با دیدنم ذوق می‌کردند و خاله‌جان، خاله‌جان می-گفتند. دلم می‌خواهد بروم توی اتاق. برق‌ها را خاموش کنم، دراز بکشم و پتو را روی سرم بیندازم. هیچ جا را نبینم. هیچ صدایی نشنوم. بخوابم؛ آرام بخوابم و به هیچ چیزی فکر نکنم. توی پیله‌ی خودم باشم. ذهنم خالی خالی شود و هیچ تصویری توی آن نباشد. اما صدای صادق، قیافه‌ی صادق من را رها نمی‌کند. بعضی وقت‌ها از خواب می‌پرم و صدای نفس کشیدن صادق را می‌شنوم. وقتی که چشم‌هایم را باز می‌کنم و وارد اتاق می-شوم، نه صادقی هست، نه صدای نفس کشیدنی. آن چه که هست تنهایی است و عقربه‌های تنبل ساعت که روی دوی نیمه‌شب خواب‌شان برده است. تا صبح، تا وقتی که صدای اذان بیاید و روز شروع شود و آدم-ها به همدیگر صبح به خیر بگویند، چهار پنج ساعتی مانده است؛ ساعت‌هایی که نمی‌گذرند و ماندن‌شان عذاب‌آور است.

آبجی می‌گوید باید سرکار بروم تا از پیله‌ی خودم بیرون بیایم. من دلم می‌خواهد صادق را فراموش کنم. دلم می‌خواهد خیلی چیزها را فراموش کنم. تمام خاطرات این چهار سال را. دلم می‌خواهد همان پروانه باشم؛ دختر کوچک و بازیگوش خانه؛ پروانه‌ی خانه‌ی مامان. پروانه‌ای که یک جا بند نمی‌شد، آرام و قرار نداشت. همه جا بود و اگر یک جا نبود جای خالی‌اش حسابی معلوم بود. دلم می‌خواهد شاد باشم. اما نمی‌توانم. جای خالی صادق عذابم می‌دهد. قبلاً فکر می‌کردم طلاق که بگیرم راحت می‌شوم. دیگر صادق تمام می‌شود، اما نمی‌شود.

آبجی خیلی جاها را گشته است. به خیلی‌ها سفارش کرده است. اما خبری نیست. خودم هم چند تا شرکت رفته‌ام. همه‌ی منشی‌ها لیسانسه شده‌اند. مدرک حسابداری و کامپیوتر دارند. من این‌ها را ندارم من دیپلمه مانده‌ام. کاش به جای این چهار سال خانه‌ی صادق، دانشگاه رفته بودم. کاش دنبال کار رفته بودم ...کاش و کاش و کاش. این کاش‌ها مثل تار عنکبوت می‌شوند و دور تا دورم را می‌گیرند و دست و پاهایم را به هم گره می‌زنند و من می‌مانم و بی‌کاری و تنهایی و شب‌هایی که صبح نمی‌شود و پروانه‌ای که دارد توی تار تنهایی جان می‌دهد. پروانه‌ای که پرواز بلد نیست. گوشه‌ی اتاق نشستن و حرص دادن همه را بلد است. همه‌اش تقصیر صادق است، چهار سال به سر و کله‌ی هم پریدیم، دعوا کردیم و دعوا. آخرش سر لج و لج‌بازی طلاق گرفتیم.

این‌ها را می‌گویم برای دلم. اما وقتی با خودم صادق هستم می‌بینم که همه‌اش تقصیر صادق نبود چند بار گفت دانشگاه برو! چند بار به من برخورد که زن دانشگاهی می‌خواستی چرا آمدی سراغ من؟ چند بار از تنبلی‌هایم گله کرد؟ چند بار قشقرق راه انداختم که من همینم. وقتی با خودم صادقم، تارها کمتر می‌شوند و من می‌توانم دست و پا بزنم. نفس بکشم. حالا که می‌توانم زنده باشم باید زندگی کنم. باید بروم دنبال کار. آبجی می-گوید برو فروشندگی. آدم‌های مختلف می‌بینی دلت باز می‌شود. فروشندگی؟ یعنی می‌توانم؟ دوست دارم؟ حمید، برادر شوهر آبجی مغازه‌ی لوازم آرایشی دارد. آن وقت‌ها چندبار با صادق رفته بودم مغازه‌اش.

   چه قدر خوب است که آدم ساعت را کوک کند و حواسش باشد که دیرش نشود. چه قدر خوب است که آدم کار داشته باشد و دلش بتپد که به کارش برسد. یک هفته‌ای می‌شود که به مغازه‌ی حمیدآقا می‌روم. هر روز آدم‌های رنگارنگ می‌بینم. انگار هیچ غصه‌ای ندارند. اگر هم دارند غصه‌ها را دم در می‌گذارند و وارد مغازه می‌شوند و به فکر قشنگ‌تر کردن خودشان می‌افتند. وقتی خودشان قشنگ باشند دنیا هم قشنگ‌تر است. حمیدآقا این‌ها را می‌گوید و خودش هم بیشتر از همه می‌خندد. دختر قدبلند با دوستش وارد مغازه می‌شوند. زل می‌زنند به در و دیوار مغازه.

- حمیدآقا خودشان نیستند؟

لاک‌های صورتی را توی ویترین می‌چینم و می-گویم: «بیرون هستند. در خدمتم.»

قیافه‌ی دختر درهم می‌شود.

- نه با خودش کار داشتیم. آخه می‌دونید دوستم می‌خواهد رنگ موهایش مثل من بشه، من یادم نیست چه شماره‌ای بود که با n9 قاطی کردیم.

آرام می‌گویم باید از آرایش‌گر بپرسی.

دختر می‌شنود و توضیح می‌دهد که آرایش‌گرها هیچی حالی‌شان نیست. حمیدآقا وارد است اندازه‌ی ده تا آرایش‌گر قبولش دارم. دقیقاً رنگی که می‌خواهی در می‌آورد. تجربه‌اش خیلی خوب است.

حمیدآقا با کارتون ریمیل‌های جدید می‌رسد و با دیدن دخترها سلام گرمی می‌کند. دخترها خوش‌حال می‌شوند و صبر نمی‌کنند که حمیدآقا کاپشنش را دربیاورد و پشت میز بیاید.

- خوب شد اومدید، دوستم می‌خواهد رنگ مویش مثل من بشه، یادتونه که چه رنگی را با n9  قاطی کردم؟ لوسیون هم می‌خواهیم.

دختر با انگشتش موهایش را از زیر شال بنفش بیرون می‌آورد. طره‌ی موهای طلایی یک طرف صورت سفید دختر را می‌پوشاند.

حمیدآقا زوم می‌کند به صورت دختر سبزه و می-گوید: «هر جور خودت دوست داری. ولی به چهره‌ی شما زیتونی میاد. محشر می‌شه.»

دختر من من می‌کند که آخر این رنگ را دوست داشتم و حمیدآقا توضیح می‌دهد که رنگ چهره و لختی موهای شما جون می‌دهد برای زیتونی. دختر قبول می‌کند و خوش‌حال از مغازه بیرون می‌رود.

   آبجی سبزی‌های خورشتی را بسته‌بندی می‌کند و می‌گوید: «نمی‌دونم این جاری من چی فکر کرده! من رو صدا کرد و گفت می‌شه آبجیت نره مغازه‌ی حمید. نه که پروانه مشکلی داشته باشد اما به دلم نیست یه زن مطلقه تو مغازه باشه.»

کشوی یخچال فریزر را باز می‌کنم و بسته‌های سبزی را روی هم می‌چینم. هوای خنکی از یخچال می‌آید. سرمای یخچال است یا من یخ کرده‌ام؟ یخ کرده‌ام از این که زنی نگران شوهرش است. خب لابد دوستش دارد. می‌خواهد حمیدآقا برای خودش باشد. فقط برای خودش. در یخچال را که می‌بندم قیافه‌ی درهم رفته‌ی آبجی را می‌بینم. کنارش می-نشینم و می‌گویم: «خب نمی‌رم. ولی به جاری‌ات بگو حمیدآقا از صبح تا شب آن قدر خانم‌های جورواجور می‌بینه که با دیدن من از دست نمی-ره.»

صندلی میز ناهارخوری را عقب می‌دهم و می-نشینم.

- ولی اگه من بودم نمی‌گذاشتم شوهرم یه دقیقه آن جا کار کنه.

آبجی حرفی نمی‌زند و زل می‌زند به چشم‌های من. شاید دلش می‌سوزد برای پروانه‌ای که این قدر ذلیل شده است. پروانه‌ای که دارد می‌میرد. پروانه‌ای که عرضه نداشت شوهر خودش را نگه دارد. پروانه‌ای که زن‌ها ازش می‌ترسند. شاید با خودش فکر می‌کند که چرا من نتوانستم شوهرداری کنم و چرا صادق رفت و هزار تا چرای دیگر.

                        ***

   مغازه‌ی‌ لباس‌فروشی مردانه است. روبه‌روی مغازه‌ی لوازم آرایشی چشمک. حمیدآقا من را به آقای سهرابی معرفی می‌کند.

بهمن‌ماه است. بوی عید دارد می‌آید. مغازه‌ها از الان دارند شلوغ می‌شوند. این چند وقت که از خانه درآمده‌ام، همه چیز برایم عوض شده است. تا دیروز اصلاً نمی‌دانستم که بوی عید دارد می‌آید. نمی‌دانستم که بوی عید زود می-آید و منتظر هفته‌ی آخر اسفند نمی‌شود. مردم از بهمن شروع به خرید کردن می‌کنند. چه قدر خوب است که بیرون آمده‌ام. آقای سهرابی مغازه‌دار جوانی است اما مثل مردهای پنجاه ساله رفتار می‌کند. به قول خودش از بچگی‌اش در بازار بوده است. برایم همه چیز را توضیح می‌دهد .حتی مسائلی را که خودم هم می‌دانستم.

- این جا مثل مغازه‌های زنانه نیست که چونه بزنند. خیلی ادا و اطوار هم ندارند. زود می‌خرند و می‌روند. فقط یادت باشد عادت نکنی به تخفیف دادن و بحث کردن با مشتری. ما ده ماه سال را خوابیدیم به  امید این دو ماه. اگر این دو ماه را از دست بدهیم، باختیم. بیشتر وقت‌ها خودم هستم وقت‌هایی که نیستم حواست باشد، چیزی بلند نکنند. رفتارت با مشتری خوب باشه تا مشتری میخ‌کوب مغازه شود.

آقای سهرابی می‌رود تا جنس بیاورد. از شیشه زل می‌زنم به مغازه‌ی حمیدآقا و به مشتری‌هایی که میخ‌کوب شده‌اند. دارم به سه دختر دبیرستانی نگاه می‌کنم که با فرم مدرسه وارد مغازه‌ی چشمک می‌شوند... که پسر پیراهن‌قرمز وارد مغازه می‌شود. دوستش آخرین گاز ساندویج را می‌زند و بعد از او وارد مغازه می‌شود. بوی ساندویج سوسیس زودتر از خودش می‌آید. از همان جلو، پیراهن آبی را انتخاب می‌کند. جلویش می‌گیرد و خطاب به من می‌گوید: «این خوبه؟»

موبایلم را توی دکور می‌گذارم و از قفسه‌ی پشت سرم بلوز کرمی را می‌آورم که خط‌های افقی ریزی دارد. روی میز می‌گذارم.

- شما لاغر هستی و صورت کشیده‌ای داری به نظر من این به چهره‌ات بیشتر می‌آید.

یک لحظه یاد حمیدآقا می‌افتم و احساس می‌کنم من هم آخر کلماتم را می‌کشم.

پسر جلوی آینه می‌ایستد و از توی آینه نگاهم می‌کند، از نگاهش اذیت  می‌شوم. دوستش سیگاری در می‌آورد و روشن می‌کند و می‌گوید: «پس این مناسب منه! من تپلم. فکر کنم خوش‌تیپ‌ترم بکنه!»

فندک را توی جیب پشتی شلوار لی‌اش فشار می-دهد و از جیب جلویی آدامس درمی‌آورد و روبه-رویم می‌گیرد. نگاه به تابلوی سیگار نکشید می‌کنم می‌خواهم بگویم که سیگار را خاموش کند اما زبانم قفل می‌کند و حرف نمی‌زنم. از لال-مونی گرفتن خودم حالم به هم می‌خورد. دست-هایم را به علامت نه بالا می‌آورم. بسته‌ی آدامس هنوز در دستش است و به انگشت بدون حلقه‌ام زل زده است.

- شلوار لی چی دارید؟

وقتی که از مغازه می‌روند. نفس راحتی می‌کشم. بسته‌ی آدامس روی میز است. برمی‌دارم و توی کشو می‌گذارم و دعا دعا می‌کنم که به بهانه‌ی آدامس دوباره برنگردند. نگاهم می‌افتد به مغازه‌ی روبه‌رویی و با خودم می‌گویم کاش آن جا بودم؛ با زن‌ها خیلی راحت‌ترم. آبجی پری می‌شوم و خودم را نصیحت می‌کنم که: «تو چه کار کنی؟ تو کارت راه‌نمایی کردن مشتری است نمی‌شود اخم کرد که؟ همه که منظور ندارند. تو باید به فکر کارت باشی. تازه همین جا هم آشنا داشتیم مگر نه کار ریختند؟ آدم باید خودش سالم باشد.

آقای سهرابی از من راضی  است. این را به آبجی هم گفته است. اما من دلم می‌خواهد بروم. آبجی می‌گوید بمان تا عید، بعدش اگر خواستی و کار بهتر گیر آوردی برو، این بنده‌ی خدا به امید تو شاگردهای دیگر را رد کرده است.

سعی می‌کنم خودم را راضی کنم. این جا محل کار من است. تو داری کار می‌کنی. تا عید صبر کن.

این روزها اوج کار است. خیلی‌ها آمدند لباس مردانه بخرند بیشترشان عقد کرده‌اند. کلمه‌ی «ولنتاین» دهن به دهن می‌چرخد و زن‌ها را روانه‌ی بازار می‌کند. پدرم را درمی‌آورند تا لباس انتخاب کنند. بعد از کلی چانه‌زدن می-گویند: «بریم خودش را بیاوریم، شاید نپسندد.»

لباس‌های زیر مردانه را توی جعبه کادوهای خوشگل می‌گذارند و روی کمربندها پاپیون قرمز می‌زنند و می‌روند سراغ ثابت کردن عشق‌شان و جا انداختن ولنتاین در فرهنگ فارسی.

سوزن ته گردها را درمی‌آورم و توی قوطی‌اش می‌گذارم. شلوار لی را روی میز می‌گذارم و کمربند چرم قهوه‌ای را دست مرد مو فرفری می-دهم. مرد پیراهن یاسی را می پوشد و روبه-رویم می‌ایستد.

- خانم به نظرتان سرشانه‌هایش تنگ نیست؟

دست‌هایش را به دو طرف باز می‌کند. لباس کشیده می‌شود و سینه‌های درشت مرد خودشان را نشان می‌دهند.

نگاه خانومش می‌کنم و سعی می‌کنم جواب ندهم، این مدتی که این جا بودم این را فهمیدم که زن‌ها دوست ندارند من نظر بدهم. مردشان فقط برای خودشان است. خودشان باید نظر بدهند. حتی اگر نظرات‌شان بی‌خود باشد و مردان‌شان را بی‌ریخت بکند.

- سایز بزرگ‌تر هم داریم.

زن جلوی مرد می‌ایستد و می‌گوید: «نه! همین خوبه! مگه این ها مد نیست. از بس لباس گشاد پوشیده، این جوری فکر می‌کنه.»

زن ست لباس زیر هم می‌خواهد. مرد رنگ قرمز و زرشکی را انتخاب می‌کند. زن رنگ قرمز را دوست ندارد رنگ سبز را انتخاب می‌کند. مرد می‌خندد و دو تا رکابی تک هم برمی‌دارد. صادق می‌آید و ذهنم را پر می‌کند. رکابی سفید را کنار می‌گذارد و آستین‌دار می‌پوشد و می‌گوید: «زیر بغلم عرق می‌کنه!» چشم‌هایم را محکم می-بندم و به خودم لعنت می‌فرستم که حواست کجاست. پروانه برگرد، صادق می‌رود و همه مردها با رکابی‌های‌شان جلوی چشم‌هایم می‌آیند. و حالم را به هم می‌زنند. دلم ضعف می‌رود. ناهارم را نخورده‌ام. این چند روز وقت و ساعت را گم کرده‌ام. ناهار را چهار پنج عصر می‌خورم و شام را یازده، دوازده شب. بین لباس‌ها و شلوارها و کمربندها گم می‌شوم. به یکی بلوز و شلوار کتان می‌آید و به یکی دیگر اصلاً نمی‌آید. به یکی بلوز روشن و به یکی تی-شرت تیره. فقط تا عید صبر کن. فقط تا عید. این ها را تکرار می‌کنم و منتظرم عید بشود. پسر از اتاق پرو بیرون می‌آید و می‌گوید: «خانم این فاقش خیلی کوتاه نیست؟»

بلوز به هم ریخته را مرتب می‌کنم و می‌گویم: «نه! امسال بیشتر شلوار لی‌ها همین جوری‌اند. فاق بلند خیلی کمه!»

پسر پاچه‌ی شلوار را تا می‌کند.

- با این چه بلوزی می‌آید؟

- یه بلوز نوک مدادی داریم که سر آستین‌هایش مشکیه! پوستت روشنه بهت میاد، تو ویترینه، ببین.»

شلوار فاستونی را دست مرد درشت ته مغازه می‌دهم. و با دست اشاره می‌کنم سمت اتاق پرو، نگاهم گره می‌خورد در نگاه صادق. این جا چه کار می‌کند. از کی آمده است. چرا ندیدمش؟چرا آقای سهرابی چیزی نگفت.

نگاهم را پایین می‌اندازم. هیچی نگویم بهتر است. جلو می‌آید. نگاهش را برنمی‌دارد. این را از سنگینی نگاهش می‌فهمم.

- ما رو هم ببین خانوم. ما هم آدمیم!

نگاهش می‌کنم عصبانی است. دستش را روی میز می‌گذارد. مرد از پیش اتاق پرو برمی‌گردد و نگاه می‌کند به صادق، لابد منتظر یک دعوای جانانه است.

- دست مریزاد پروانه! جا بهتر نبود بری کار کنی؟ به من چی میاد؟ خوب بلدی نظر بدی!

می‌خواهم حرف نزنم اما نمی‌شود، همه دارند نگاه می‌کنند، آرام می‌گویم: «صادق! بسه! من دیگه زن تو نیستم.»

دست‌هایش را بالا می‌گیرد. با عصبانیت تکان می‌دهد.

- بله می‌دونم زن من نیستی. اما می‌خوام بدونم یه لقمه نون خونه‌ی بابات نبود که بخوری و این جور جاها نیای؟

آقای سهرابی جلو می‌آید و با صدای آرامی می-گوید: «آقا این جا چه جور جائیه مگه! چرا آبروریزی می‌کنید؟»

صادق برمی‌گردد به سمت صدا و با صدایی که می‌لرزد داد می‌زند: «دیگه می‌خواستی چی باشه! آخه به تو چه ربطی داره به این مردتیکه چی میاد چی نمیاد. آخه تو این جا چه غلطی می-کنی. ننه بابای تو نگفتند زن جوون این جور جاها نمی‌ره؟»

آقای سهرابی از پشت میز بیرون می‌آید، دست صادق را می‌گیرد و سعی می‌کند آرامش کند. وسط نگاه‌های مردها گم می‌شوم، آب می‌شوم و ذره ذره توی سرامیک‌های کف مغازه فرو می‌روم. آقای سهرابی اشاره می‌کند من هم بیرون بروم. صادق زیر درخت اکالیپتوس ایستاده است. درخت لخت و زشت است. شاخه‌هایش بالا رفته‌اند و مثل دست‌هایی معطل در هوا مانده‌اند.

- از من طلاق گرفتی این کارها رو کنی؟ حیات کجا رفت.

زن‌های خوشگل از مغازه‌ی حمیدآقا بیرون می-آیند. می‌خندند و می‌روند. یک لحظه احساس می-کنم پوست صورت صادق چروک می‌شود. صدایش می-لرزد و خودش خرد می‌شود.

- پروانه تویی؟ چرا داری این کارها رو می‌کنی؟ می‌دونی مردها چی فکر می‌کنند؟

حمیدآقا از مغازه‌اش بیرون می‌آید و به من اشاره می‌کند که چه خبر است.

- صادق تو دیگه شوهر من نیستی!

این تنها حرفی است که از دهانم درمی‌آید. خیلی حرف‌ها دارم ولی نمی‌توانم بزنم. مثل حناق توی گلویم گیر می‌کند. انگار می‌خواهم یادش بیاورم که من پروانه‌ی او نیستم. او هم مال من نیست. اما صادق عصبانی می‌شود.

- شوهرت نیستم. آدم که هستم. غیرت که دارم. تو نمی‌فهمی این پسرهای آشغال چه کیفی می-کنند وقتی تو این جوری نظر می‌دی. خودم از چند نفر شنیدم که چی‌ها می‌گند. چه تکه‌هایی می‌اندازن.

می‌خواهم بگویم که کار گیرم نیامد. می‌خواهم بگویم که خودم هم سختم است. می‌خواهم بگویم که فقط تا عید این جا هستم. می‌خواهم خیلی حرف‌ها را بزنم اما سکوت می‌کنم. اصلاً چه فایده‌ای دارد. اصلاً چرا باید به صادق توضیح بدهم. به جای همه‌ی حرف‌ها و دل‌تنگی‌های این چند ماه فقط یک جمله می‌گویم: «صادق من دیگه زن تو نیستم.»

صادق می‌رود و من به رفتن مردی نگاه می‌کنم که هنوز هم دوستش دارم. مردی که هنوز کت کتان قهوه‌ای رنگ با شلوار فاستونی کرمی را به تن دارد. لباس‌هایی که من ست کرده بودم و به اندامش پسندیده بودم.

حمیدآقا با خنده می‌گوید: «به سلامتی برگشتی سر زندگی؟»

نمی‌دانم چه بگویم. برمی‌گردم سمت مغازه، در را باز می‌کنم و به آقای سهرابی می‌گویم: «من با اجازه‌تون می‌رم»