انسان های طلایی عشق های مومیایی!

نویسنده




به نام خدایی که از مال دنیا عشق و غرور را به من داد که با هم سازگار نیستند و برای یک زندگی راحت باید یکی را انتخاب کرد.

سلام مونس!

سلام گرم مرا پذیرا باش. این چندمین نامه‌ای است که برایت می‌نویسم.

حدود یک‌سال پیش در کلاس موسیقی با پسری دوست شدم.

هردو از خانواده‌ای ثروتمند بودیم و هر دو نوازنده‌ی گیتار! من چنان علاقه‌ای به او دارم که جدا شدن از او برایم محال است. او نیز اوایل مرا می‌پرستید و علاقه‌ی او باعث شد که من هم به او علاقه‌مند شوم، اما حالا به بهانه‌ی این که نامزد دارد، مرا از خود می‌راند.

او همیشه به من می‌گفت عاشق شدن نهایت آرزوی اوست و من هر کاری کردم نتوانستم آرزوی او را برآورده کنم و الان نیز می‌دانم که به من دروغ می‌گوید.

من تا قبل از دوستی با او دختری مغرور بودم که دوستانم به من لقب «کوه غرور» را داده بودند. همیشه عقیده داشتم پسرها نه لیاقت دوست داشتن را دارند، نه لیاقت دوستی را!

اما برای این پسر، ذره‌ای غرور به‌خرج ندادم. این رفاقت ادامه داشت تا در یک مهمانی با یکی از دوستانش گرم گرفتم و از آن لحظه بود که اخلاقش با من عوض شد. حالا من دنبال راه چاره‌ای می‌گردم. دوستانم می‌گویند یا غرور را باید انتخاب کنی یا او را! من بر سر یک دوراهیم. می‌دانم با یک عذرخواهی همه چیز حل می‌شود، اما ...

جنس من از اول آمیخته با غرور بوده است، نه با عشق، چطور می‌توانم این غرور را ندیده بگیرم؟

در این چند ماهی که او مرا رها کرده، این امر تأثیر فراوانی بر روحیه‌ی من گذارده است. از همان موقع تا امروز پسرها را با مکر و پستی به طرف خود می‌کشم و از آن‌ها مجنونی می‌سازم و رهای‌شان می‌کنم.

هروقت پسری خوش‌تیپ به من پیشنهاد دوستی می‌دهد، فکر انتقام گرفتن از جنس مرد در وجودم ریشه دوانده، جوانه می‌زند ... با این فکر نه از سر عشق و محبت، که از سر انتقام و تنفر با او دوست می‌شوم و خردش می‌کنم و برای صید  آن‌ها از زیبای‌ام استفاده می‌کنم.

من در طول این مدت با بیش از 18 نفر دوست شده‌ام، نقطه‌ی ضعف‌شان را به‌دست آورده، از خود لیلی دروغینی ساخته‌ام که به عشق مجنونی واقعی مبتلا شده است. این کار تا بازنیامدن دوست پسر واقعی‌ام ادامه دارد. پسرها به من لقب «دختری شیطانی در جلد فرشته» را داده‌اند. شاید حق با آن‌ها باشد، اما باید به من هم حق داده شود.

مونس من! کمکم کن که از جلد شیطان درآیم. اگر مقصرم، بگو به‌دلیل این سهل‌انگاری چه کنم. تو را به‌خدا قسم می‌دهم - خدایی که آفریننده‌‌ی عشق است - راهی پیش پایم بگذار که به جاده‌ی عشق برسد. کمکم کن تا دختری از جنس کوه غرور به دختری از جنس کوه عشق و محبت تبدیل شود.

از این که نامه‌ام کمی خط‌خوردگی دارد، مرا ببخش. آن را در خیابان نوشته‌ام و فرصتی برای عوض کردن آن نداشتم.

نازلی – چ از شیراز

خواهر خوبم و ارجمندم، نازلی خانم، سلام!

ممنونم از اعتمادت! صراحت و شفافیت و رک‌گویی‌ات!

از این که نامه‌های متعددی به من نوشته و جواب نگرفته‌ای متأسفم.

شاید چاپ این نامه و پاسخ آن جبران کاستی‌های پیشین باشد.

می‌خواستم نام این مطلب را «دختری از جنس غرور» بگذارم. برخی از دوستان مطبوعاتی و خوش‌ذوقم گفتند این اسم کلیشه‌ای و تکراری است! خیلی خوب، نامش را می‌گذاریم انسان‌های طلایی، عشق‌های مومیایی؛ اما نگاه من به تو همچنان منطبق با اسمی است که با تو گفتم. دختری که مانده است چگونه میان غرور خویش و عشق و علاقه‌اش پیوند برقرار کند!

آدمیزاد موجود عجیبی است. معجونی از صفات و خصوصیات مختلف و گاهی متغایر و متفاوت.

هر چه شخصیت آدمی بزرگ‌تر باشد، آسان‌تر می‌تواند میان صفات گوناگون در وجود خودش آشتی برقرار کند. به‌گونه‌ای که درباره‌ی شخصیت بزرگ تاریخ بشریت علی(ع) گفته‌اند که او جامع اضداد بود.

یعنی توانسته بود میان صفات متضاد ایجاد پیوند کند. او محبت و صمیمیت را باصلابت، عبادت و گوشه-نشینی را با جهاد، حکومت و فرمان‌روایی را با سادگی و از همه مهم‌تر قدرت و شوکت را با عدالت درهم آمیخته بود.

... اما تو، خواهر خوب من در پیوند میان غرور و عشق مانده‌ای!

غرور و عشقی که تازه ماهیت آن‌ها نیز مشکوک است و پیش از آن که باید به‌فکر امکان وقوع همزیستی مسالمت‌آمیز آن‌ها بود، باید نشست و تجزیه و تحلیل کرد که آیا غرور و عشق، خود عناصری مطلوب‌اند یا مطرود؟!

از غرور تو آغاز می‌کنم که گفته‌ای جنس تو از اول آمیخته با آن بوده است. همان که تو را به اوجی رسانده که دوستانت کوه غرورت نامیده‌اند.

آنچه من می‌فهمم این است که خداوند انسان را معتدل آفریده و دوست دارد صفات او نیز از نوعی اعتدال برخوردار باشند. اصولاً انسان‌ها تا وقتی در رفتارهای خویش میانه‌روی پیشه کنند در خط مستقیم-اند و الا اگر جانب زیاده‌روی یا کوتاهی پیش گیرند، به هر میزان که در این مسیرها جلوتر روند از مسیر مستقیم دورتر می‌شوند.

غرور، - به آن معنا که تو فهمیده‌ای و از آن استنباط کرده‌ای - اگر باعث شود حریم دختران جوان حفظ شود، به‌سهولت در دست‌رس هوس‌رانان نباشند و به تعبیری مترادف با مفهوم وقار و سنگینی و متانت و خویشتن‌داری تلقی شود پرواضح است که امر مطلوب و قابل اتکایی است. اما اگر غرور به انتقام منتهی شود و میوه‌ی تنفر از آ ن سر برآورد غروری است که نه تنها مطلوب نیست بلکه نشان از بیماری مهلکی دارد که در تار و پور جان انسان ریشه دوانده و اگر امروز به نیشتر عقل و تدبیر سرباز نکند فردا به چاقوی جراحی بزرگ‌ترین جراحان جواب نخواهد داد.

حکایت عشق تو هم کم از غرورت نیست این چند بیت را از «کفش‌های مکاشفه»‌ی احمد عزیزی با خود زمزمه کن:

باستان کاران تبانی کرده‌اند        عشق را هم باستانی کرده‌اند

عشق این جا خفته در عمق مغاک     عشق یعنی یک النگو زیر خاک

هر چه انسان‌ها طلایی‌تر شدند    عشق‌ها هم مومیایی-تر شدند...

تو چقدر عاشق محبوب خویشی؟ می‌گویی به‌بهانه‌ی داشتن نامزد مرا از خویش می‌راند ... یعنی معتقدی بهانه‌جویی می‌کند! می‌گویی هر چه کرده‌ای نتوانسته-ای او را عاشق کنی و یا معتقدی به تو دروغ می-گوید.

ارتباطی محدود در کلاس موسیقی چه‌قدر توانسته روح شما را به هم نزدیک کند؟ اگر چند ماه است سراغت نیامده، معلوم است از آغاز کار نیز تو را برای یک عمر زندگی نمی‌خواسته، پس تو هم رهایش کن. دوستی‌های ساعتی، مراودات خیابانی، انتخاب‌های اتوبوسی و دلبری‌های شاعرانه و رمانتیک اما بی‌اصل و ریشه چه‌قدر ارزش ریسک کردن دارند؟

تازه تو از عشق و محبتی که قله‌ی احساس و عاطفه است، در راه انتقام و نفرت بهره جسته‌ای. اگر ناکامی در عشق به انتقام از دیگران منجرشود، موجب تباهی خمیره‌ی حیات آدمی که همان عشق ناب و خالص است، خواهد گردید.

خصوصیت عشق این است که اگر در دل و جان آدمی جا گرفت، اولاً بر همه‌ی زوایای وجود او سایه می‌افکند و آن‌ها را جهت می‌دهد، ثانیاً محصولاتی مرغوب همچون محبت به دیگران، فداکاری، ایثار و از خودگذشتگی به ‌بار می‌آورد.

من معتقدم اگر کسی گمان کند عاشق شده اما وجودش از این گوهرهای ناب تهی باشد، باید در اصل عشق خویش شک و تردید روا دارد. محال است درخت تناور چنین عشقی از خاک زرخیز یک‌رنگی سربرآورد و از حرارت خورشید صمیمیت نیرو بگیرد و از آب زلال صداقت سیراب شود اما میوه و ثمره‌اش انتقام و نفرت و دورنگی باشد.

شاید هم تو در واقع از خودت انتقام می‌گیری! روح تو در تلاطم است که به ‌فضایل و آراستگی‌ها چنگ زند  و آن‌ها را مقصد و مأوای خویش قرار دهد، بی‌آن که راه رسیدن به آن‌ها را فرا گرفته باشد. یا ممکن است این راه را فرا گرفته، اما تو به‌ مرور زمان از یادش برده باشی! این است که به‌بیراهه می‌افتد و ملال می‌افزاید.

خواهر خوبم! جان کلام این که اگر می‌خواهی به جاده‌ی عشق برسی باید اول با دل خود کنار بیایی. آدم صد دله، صد مقصد دارد که معلوم نیست حتی یکی از آن‌ها در امتداد جاده‌ی عشق باشد.

اگر یک‌دله شدی و دست از خصومت با دیگران برداشتی و ظرف دل خویش را از خوبی دیگران پر کردی و آنگاه به جاده‌ی‌ عشق نرسیدی، مرا ملامت کن!

ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی                  کاین ره که تو می‌روی به‌ ترکستان است

دلت بهاری، سرت سبز، روح و جانت خدایی

مونس