در انتهای لحظههای گمشدهی طنازی بودم که ندایی مرا به خود فرا خواند
در کوچههای پرازدحام پریشانی و رخوت،
ندایی که در ژرفای جانم، به آرامی ریشه دواند:
تو به روح زیبایی تعلق داری که در قفس وجودت زندانی است!
روحت را آزاد کن
تا دشت رستگاری فریاد کن
مسیر سبز روشنی را دنبال کن
بالهایت را بگستر و نغمههایت را در گوش عاشقان طنینانداز کن
دانههای مهربانی را بر زمین نثار کن
میدانم آنچه را که میخواهم در راه است
آسمان را تسخیر کن و به خودت فرصت پرواز بده
چرا که تو به گونهای هدفمند تارهای زندگیات را مینوازی
سازهای زندگیات را کوک کن، گوش کن! بوی عطر نوازندهی هستی را میشنوی؟
صدای تارهای هستی را میشنوی؟ ترانهی جاویدانش را شنیدهای؟
عشق و ایمان مترنم میشود؛ پس تو چرا خموشی؟
تو هم بنواز چون نوازندهی هستی
از وجود خویش روشنی را ساطع کن. گوش کن! صدایش را میشنوی؟
آهنگی که از آن مترنم میشود، با ترانهی هستی همنواست؟
ترانهای جاویدان در زمان طنینانداز کن.
تو به محفل فرشتگان فرا خوانده شدهای.
خدای مهربان منتظر خواستههای سبز توست.
اراده کن،
سرزمین سبز انسانیت را از آن خود کن.
تو شبیه فرشتهها شدهای، نه، تو خود فرشته شدهای، تو فراتر از فرشته شدهای. فقط روحت را باور کن.