نویسنده


نمی‌دانم خواب بودم یا که بیدار. تو را دیدم رویت به زمین بود و دلت را نمی‌دانم. بی‌شک او راهی را تا آسمان می‌گشت. من همه محو صلابت تو گشته بودم و تو را نمی‌دانم...

از دست خودم، از همین منِ تن یا شایدم منِ روح و جان، خسته شده بودم و دنبال روزنه‌ی امیدی می‌گشتم برای خلاصی از آن.

نمی‌دانم، تو را ندیده بودم اما گویی سال‌هاست که می‌شناسمت. موج سؤال‌ها بود که در دریای ذهنم طغیان کرده بود و من دنبال جوابی برای آن می-گشتم.

آسمان آفتابی بود و هوای دلم ابری. مطمئن نبودم اما فکر می‌کردم تو همانی که می‌توانستی جواب سؤال‌هایم را بدهی.

زرق و برق دنیا از یک طرف و حرف‌های مادربزرگ از طرف دیگر، من می‌خواستم همه جا بدرخشم ولی او می-گفت: «مبادا شیطان در جلدت برود. او در کمین است.» او از من حجب و حیایی می‌خواست که من آن را عقب‌‌افتادگی می‌دانستم و حالا تو را پیدا کرده بودم.

اولین سؤالم را که پرسیدم نگاهی به من انداختی. من همه گوش شدم تا مبادا نکته‌ای از قلم بیفتد و من متوجه نشده باشم. پرسیدم کجای کتاب دین من حرفی از حجاب آمده که من از آن بی‌خبرم؟ تو خوب جوابش را دادی؛ آیه‌ی 59 سوره‌ی احزاب را می‌گویم، همان جا که خدا می‌گوید: «یا ایها النبی قل لأزواجک و بَناتِکَ و نساءِ المؤمنین یُدنینَ عَلَیهنَّ من جلیبِهِنَّ ذالکَ أدنی أن یُعرَفنَ فلایؤذَینَ و کانَ اللهّ غفوراً رحیماً؛ بگو حجاب داشته باشند تا آسیب نبینند.»

اما مگر می‌شد؟ با این حجاب چه کار می‌توانستم انجام بدهم! چرا من باید این کار سخت را انجام می‌دادم که تو دوباره لب گشودی و گفتی: ... و عَسی أن تکرَهوا شَیئاً و هو خَیر لکُم و عسی أن تُحبّوا شیئاً و هو شرّ لکم ... (بقره، آیه‌ی216) حجاب سخت است اما چه بسیار اموری هستند که ظاهرشان سخت است اما در آن خیر و منفعت بسیار است.

اما من هنوز قانع نشده بودم. من می‌خواستم مانند الماس بدرخشم که تو گفتی: خوب مثالی زدی و برایم از الماس و معدن زغال سنگ گفتی. گفتی هر دو از جنس کربن هستند. گفتی همین الماس در وسط توده‌ای انبوه از زغال سنگ و تحت فشار آن‌هاست که ذرات وجودی‌اش منفجر و متبلور شده است. الماس شدن سخت است و باید فشار بسیاری را متحمل شوی؛ و این که زغال سنگ شدن به آن سختی نیست.1

قانع نمی‌شدم یا نمی‌خواستم قانع شوم. پرسیدم پس چرا کشورهای غربی این همه پیشرفت کردند و هنوز ما و کشورهای همچون ما در حال توسعه‌ایم. گفتی: رشد علمی آن‌ها به‌دلیل مدیریت، برنامه‌ریزی و نظم و انضباطش است، نه به‌دلیل بی‌حجابی خانم‌های‌شان.2

خواستی بروی اما من هنوز مانند بادبادکی معلق بین زمین و هوا بودم. دست به چادرت انداختم و محکم آن را گرفتم. تو برگشتی و لبخندی به من زدی و گفتی: می‌دانم تو عاشق خداوند هستی، اما این را بدان که خدا چندین برابر عاشق توست و همه‌ی این امر و نهی‌های او، از روی همین عشق و علاقه‌ای است که به تو دارد. کمی بیشتر فکر کن تا بتوانی راه را از چاه بازشناسی. گرهی از پیشانی‌ام باز شده بود، لبخندی زدم و گفتم: برایم دعا کن بانو، برایم دعا کن.

1. برگرفته از سخنان استاد فرهنگ.

2. همان.