دل تنگی

نویسنده




چه قدر دلم برایت تنگ شده است. نگو دروغ می‌گویی که این راست‌ترین حرف زندگی‌ام است! می‌دانم دلگیری از این که رهایت کردم. نه! گمان نکنی عیب از تو بود، تو بهترینی... من لیاقت عشق تو را نداشتم! من ساده بودم و گول آدم‌ها و زمانه را خوردم، من چشم نداشتم تا دست‌های تو را که به سویم دراز شده بود ببینم؛ من تو را فراموش کردم! و راستی فراموشی تو عجب اغمای بدی است و چه قدر پشیمانی به بار می آورد! حالا دلم لک زده برای گفت‌وگوهای عاشقانه‌مان، برای آغوش تو که همیشه برایم باز بود...

راستی تو که مهربان‌ترینی، هنوز هم آغوشت جایی برای من دارد؟ هنوز هم اگر بیایم به در خانه‌ات، در را به رویم می-گشایی؟ نگو نه! که جواب تفألم به حافظ در آمده است:

«چو گفتمش که دلم را نگاهدار چه گفت      زدست بنده چه خیزد خدا نگه دارد»

نگو نه! که می‌دانم هیچ کس به اندازه‌ی خداوند عاشق بنده‌هایش نیست!