نویسنده



کاسکو زل زده بود به چشم‌های وحید و گفته بود: «ما... در» مادر را جوری غلیظ گفته بود؛ که انگار از ته حلق صدا در می‌آمد. سیمین روبه‌روی قفس نشسته بود. وحید در قفس را باز کرده بود. کاسکو آمده بود بیرون؛ رفته بود بالا، روی قفس نشسته و زل زده بود به چشم‌های وحید. وحید تخمه‌های درشت را کف دستش ریخته بود و گفته بود: «بگو و... حید» کاسکو نگاه کرده بود.

سیمین یک دانه تخمه را لای انگشتانش گرفته بود و گفته بود: «بگو سی... مین» کاسکو به روبه‌رو نگاه کرده بود. به پشتی روبه‌رو. پتوی ملافه سفید دیگر نبود؛ جای مادر خالی بود. نوکش را باز کرده و گفته بود: «ما... در» دقیقه‌ای ساکت مانده و تکرار کرده بود: «ما... در. اُم سارا» وحید ذوق کرده و گفته بود: «سیمین دیدی دو تا کلمه رو پشت سر هم گفت.» سیمین لب ورچیده بود.

- فقط هم همین رو بلده، اسم مامانت رو.

 موهای مش کرده‌اش را کنار زده و غر غر کرده بود.

- قدیمی‌ها بیشتر می‌گفتند ننه یا مامان. مادر خیلی رسمیه!

وحید رفته بود به کودکی، کوچه، مدرسه و دفتر بابایش. بابا مدیر بود. قانون‌های زیادی داشت. تا مادر سر سفره نیامده کسی حق نداشت غذا بخورد. نباید جلوی مادر راه می‌رفتند. کشته مرده مادر بود... به همه گفته بود باید بگویید مادر. احترام زیادی  به مادر می‌گذاشت و این حرف‌ها برای همه خیلی عجیب بود. بابا با همه فرق می کرد. بابا مدیر بود.

کاسکو زل زده بود به جای خالی پیرزن و پشت سر هم تکرار کرده بود: «اُم... سا... را»

مادر چند وقتی خانه‌ی سارا بود. دختر مثل تخم چشم‌هایش مواظب مادر بود. این کلمه را شوهر سارا به کاسکو یاد داده بود. اصالتاً عرب بود. می‌گفت دوست دارم مادر را اُم سارا صدا بزنم. کاسکو خیلی زود یاد گرفته بود بگوید اُم سارا. کاسکو و پیرزن به هم انس گرفته بودند.

شوهر سارا منتقل شده بود بندر لنگه. ارتشی بود، باید چند سالی می‌رفتند. وحید گفته بود: «مادر طاقت گرما و هوای بندر لنگه را ندارد. بیاید خانه ما.» برای مادر هم سخت بود که از شهر و خاطراتش دل بکند.  مادر و کاسکو به خانه‌ی سیمین آمده بودند. وحید برای مادر چای آورده بود. به سیمین برخورده و رفته بود اتاقش و در را به هم کوبیده بود. وحید دوست داشت مادر هم بیاید سر سفره و با هم غذا بخورند و در ذهنش تکرار شده بود: «تا مادر نیامده، غذا را شروع نکنید.» سیمین غذای پیرزن را توی سینی گذاشته و گفته بود: «مادر سختشه بیاد سر میز.»

وحید دلش می خواست سفره بیندازد کنار مادر بنشیند. سیمین میز را چیده بود.

- پس میز ناهارخوری به چه دردی می‌خوره؟

مادر زل زده بود به کاسکو. کاسکو تکرار کرده بود: «اُم... سارا.»

سارا چند باری که زنگ زده بود و صدای بغض‌آلود پیرزن را که شنیده بود؛ قضیه را فهمیده بود. سیمین با خوش‌حالی ساک پیرزن را بسته و گفته بود: «سارا داره میاد، گفته مادر رو می‌خوام ببرم.»

سیمین پیرزن را بدرقه کرده بود. پیرزن نگاهش دنبال کاسکو بود. وحید لبخند زده و گفته بود: «مادر کاسکو رو به سیمین هدیه بدهید. خیلی بهش انس گرفته!» سارا نفس عمیقی کشیده و به ماشین زل زد بود. شوهرش سری تکان داده و دست پیرزن را گرفته بود. مادر سکوت کرده بود. کاسکو با صدای بلند توی اتاق جیغ زده بود: «مادر»

کاسکو تا چند روز ساکت بود. وحید بغض داشت و سر و سنگین شده بود. سیمین سر کیف بود. آرایشگاه رفته و مهمانی گرفته بود. همه دور کاسکو جمع شده بودند. کاسکو با همه قهر کرده بود. تخمه نخورده بود. حرف هم نزده بود. انگار لال لال بود.

مهمان‌ها نزدیک ال سی دی نشسته بودند و فیلم عروسی سیمین را می‌دیدند. پیرزن انگشتر هدیه را به عروس داده بود. کاسکو بال‌های طوسی‌اش را به هم زده بود و گفته بود: «مادر... اُم سارا» همه به سمت کاسکو برگشته بودند. کاسکو پشت سر هم تکرار کرده بود: «مادر... اُم سارا» سیمین کلافه شده بود. قفس کاسکو را برداشته و توی تراس گذاشته بود. مهمان‌ها طعنه زده بودند.

- عجب مهمان‌نوازی کردی. مادر شوهر رو فراری دادی.

- کاسکو داره غریبی می‌کنه، دل تنگه پیرزنه.

- خیلی بدشانسی، مادر شوهر هم که نیست اسمش رو هر روز باید بشنوی.

وحید دل تنگی کاسکو را فهمیده بود. کاسکو شرمندگی وحید را درک کرده بود. کاسکو سکوت کرده بود. وحید کتش را پوشیده بود. جلوی آینه ایستاده و گفته بود: «دارم می‌رم بلیط بگیرم. برم مادر رو بیارم. اگه میای برای تو هم بلیط بگیرم. مادر مریض شده، هوای آن جا بده. مثلاً من پسرشم. کاسکو رو هم می‌برم. با مادر برش می‌گردونم.»

وحید محکم حرف زده بود؛ مثل پدر. سیمین فهمیده بود حرف وحید مثل حرف آقای مدیر است؛ از همان جنس و با همان قاطعیت.

کاسکو توی قفس پریده بود. در قفس باز بود. آمده بود بیرون. روی قفس نشسته بود و از ته حلق گفته بود: «مادر»