نویسنده



انگار قرار است آفتاب زودتر غروب کند. ثانیه‌ها به تندی دقیقه جلو می‌رود. تیک‌تیک ساعت او را وادار ‌کرد که از سر جایش بلند شود. به خودش قول داده بود بیشتر از یک ساعت پشت میز ننشیند. همه‌ی این عجله‌ها برای آن بود که شوهرش همیشه دوست داشت غذای گرم جلویش باشد؛ هیچ وقت از غذای حاضری و ساندویچ خوشش نمی‌آمد. بلند ‌شد و مستقیم به طرف آشپزخانه رفت. بی‌اراده به طرف قابلمه رفت. اول قابلمه، کبریت، روغن، بعد مخلفات.

انگار به تند غذا درست کردن عادت کرده بود. فقط دوست داشت خودش را پشت میزش برساند و بنویسد. تازه نوشتن را شروع کرده بود. اوایل محسن با کارش مخالفت می‌کرد و با هر بهانه‌ای نوشته‌هایش را برمی‌داشت و با عصبانیت آن‌ها را پاره می‌کرد. ولی چند وقتی بود عادت کرده بودند که به کار هم‌دیگر کاری نداشته باشند. در حالی که تندتند سر قابلمه می‌رفت و برمی‌گشت، مدام زیر لب می‌گفت: «یاشار... یاشار...» پخت‌وپز شام را که تمام ‌کرد، کتری آب را روی اجاق ‌گذاشت و خیالش راحت ‌شد. از بس این کارها را تکرار کرده بود، می‌توانست چشم‌بسته سر هر چیزی برود و آن‌ها را آماده کند. به خودش قول داده بود، هر کاری را سر موقع خودش انجام دهد تا شوهرش به هر بهانه‌ای به داستان نوشتنش ایراد نگیرد. با این که دیپلم مربی‌گری مهد داشت، اما محسن با کار کردن او در بیرون از خانه مخالفت کرده بود.

زیر اجاق گاز را کم کرد و لباسش را پوشید. یک‌آن هوس کرد گشتی در خیابان‌شان بزند، که همیشه پر بود از کتاب. هوا سرد بود و نم‌نم باران، هوا را چند برابر سردتر کرده بود. یک‌راست رفت به طرف پاساژی که انواع و اقسام کتاب را داشت. جوانی جلوی در پاساژ هی داد می‌زد: «قصه! رمان! کتاب درسی! پزشکی! کتابای نایاب! بفرمایید داخل پاساژ.» ته پاساژ مغازه‌ی بزرگی بود، رفت داخل و به دختری که پشت پیش‌خوان بود، اسم کتابی را که می‌خواست گفت، اما دختر جوان جواب داد: «تموم کردیم. ولی یک‌سری کتاب توی این مایه‌ها داریم. بفرمایید اون قفسه‌‌ی آخر سمت چپ رو ببینید.» این را گفت و با انگشتش قفسه را نشان داد. از آن موقع که شروع به نوشتن کرده بود، علاقه‌اش به کتاب چند برابر شده بود. به جای آن که یک‌راست به سمت قفسه‌ای که دختر نشان داده بود برود، شروع کرد به نگاه‌کردن کتاب‌ها. هر چند دقیقه‌ای یک کتاب برمی‌داشت ورق می‌زد و چند خطی می‌خواند و می‌گذاشت سر جایش. چند نفر آمدند و کتاب‌شان را انتخاب کردند و رفتند ولی او انگار در عالم خودش بود، تا این که صدای دختر جوان، وی را از تفکراتش بیرون کشید.

- شما هنوز کتاب‌تون رو پیدا نکردین؟

دختر که انگار حوصله‌اش سر رفته بود، ابرو نازک کرد. راهش را گرفت و رفت پشت میزش نشست.

کنار قفسه‌ی کتاب‌های داستان ایستاد و برای چند لحظه از دید دختر جوان خارج شد. در قفسه‌ی کتاب‌های داستان، کتابی نظرش را جلب کرد. نزدیک رفت و آن را برداشت. کتاب درباره‌ی رسم و رسوم ایل بود؛ کتاب را سر جایش گذاشت و زیر چشمی به دختر جوان نگاه کرد. انگار مغازه‌دار او را زیر نظر گرفته بود. همه‌اش به او نگاه می‌کرد و منتظر بود کتابش را بخرد و سریع بیرون برود. در این فکرها بود که چند دختر نوجوان داخل مغازه شدند و سراغ چند کتاب زبان را گرفتند. فکر کرد تا دختر جوان حواسش به آن‌هاست می‌تواند چند کتاب دیگر را ورق بزند. دختر جوان کامپیوتر میزش را روشن کرد. حالا او می‌توانست با دوربین مداربسته‌ی مغازه، همه را زیر نظر داشته باشد. یک لحظه صدای جیغ دخترهای جوان بلند شد و قفسه‌ی بزرگی از کتاب‌ها با صدای وحشتناک به زمین خورد. کتاب‌ها مثل بار آجر روی زمین ریختند و دختر جوان وحشت‌زده به طرف ته مغازه دوید و با صدای بلند گفت: «این چه کاری بود که کردین؟ اگه کتابا پاره شده باشن چی؟» حرف او تمام نشده بود که بچه‌ها پا به فرار گذاشتند و از مغازه بیرون زدند و پله‌های زیرزمین را دو تا یکی بالا رفتند. با خودش فکر می‌کرد تا دختر جوان بیش‌تر از این عصبانی نشده، برود و در جمع کردن کتاب‌ها به او کمک کند. بعد دوباره به سراغ همان کتابی که در مورد رسم و رسوم ایل نوشته شده بود، رفت و آن را نگاه کرد. انگار سوژه‌ی خوبی پیدا کرده بود. با خودش زمزمه کرد: «درخت سنجد، گلابتون، چشمه‌ی آب سرد...» دلش می‌خواست همان‌جا همه‌ی کتاب‌ را بخواند، ولی نگاهی به ساعت روی دستش کرد و دید که ساعت از هفت‌ونیم شب هم گذشته و او اصلاً متوجه گذشت زمان نشده است. بدون این که کتابی بخرد، از مغازه بیرون رفت.

کلید را در قفل در چرخاند و داخل خانه شد. چشمش به کفش‌های شوهرش افتاد. کنار لبش را گزید و سریع لباسش را عوض کرد و مستقیم به آشپزخانه رفت. به سراغ کتری رفت و زیرش را روشن کرد. کمی بعد صدای شیر آب حمام شنیده شد و متوجه شد شوهرش در حمام است. به سرعت به طرف آشپزخانه رفت و میز شام را آماده کرد. طولی نکشید که محسن از حمام بیرون آمد و دوباره شروع به غرغر کردن کرد که چرا دست از کتاب و کاغذ برنمی‌دارد و به زندگی‌اش نمی‌رسد. اما او ول‌کن نبود و تازه می‌خواست درباره‌ی زنان و مردان ایل بنویسد. شوهرش که رفت سراغ روزنامه‌ها، او هم کتاب را باز کرد و وقتی شوهرش به خواب رفت، کتاب را بست و خودکارش را به دست گرفت. «صدای کل کشیدن زنان ایل در میان ساز محلی پیچید. عروسی یکی از پسرخاله‌ها بود. با خودش فکر می‌کرد ای‌کاش این ساز برای او به صدا در می‌آمد. امیدوار بود بعد از این همه سنگ‌اندازی اردشیر، بتواند عروسی بگیرد.» اولین جملات را نوشته بود. به آرامی از جایش بلند شد. همان طور که از میز دور می‌شد، با خودش فکر کرد که در ادامه چه چیزی بنویسد.

در همین فکرها غوطه‌ور بود که خود را با یک لیوان آب دوباره پشت میزش دید، سریع مدادش را برداشت و دوباره شروع به نوشتن کرد. «درد پایش او را مجبور کرده بود که لنگان لنگان راه برود. به خودش قول شرف داده بود که این مسابقه را ببرد. یادش نمی‌رفت که اردشیر پسر آرام‌خان، از قصد به او تیراندازی کرده و باعث شده بود پایش دیگر خوب نشود. با دردی که در پایش داشت، به خودش قول داده بود که حتماً برنده می‌شود. باید به اردشیر ثابت می‌کرد که فقط او لایق گلابتون است. چند سالی بود که اردشیر به خاطر گلابتون سر ناسازگاری با او داشت. دیگر هیچ‌کس نمی‌توانست با زور تفنگ و زورگویی به نتیجه برسد. یاد روزی افتاد که کنار چشمه‌ی آب‌ سرد، اردشیر به او تیراندازی کرد. شاید فقط می‌خواست زهرچشم بگیرد. ولی آن تیر به پایش نشسته و کینه‌ی او را بیش‌تر کرده بود.

حاج‌مرتضی بزرگ ایل بود. در هر عروسی، مسابقه‌ای بود که برنده‌اش داماد بعدی بود. به خودش قول داده بود که برنده شود. می‌ترسید که قبل از او اردشیر به سراغ گلابتون برود و او را خواستگاری کند.

چند وقتی بود که دست به قلم برده بود و می‌خواست داستان بنویسد. با خودش فکر می‌کرد که اردشیر چطور سر داستان نوشتنش می‌خواست او را جلوی همه کوچک کند. روزی که اردشیر آن قدر دنبالش کرده بود تا دفترش از دستش روی زمین افتاده بود. اردشیر آن را برداشته و پیش حاج‌مرتضی برده بود؛ اما حاج‌مرتضی به جای تحقیر او، دست روی شانه‌هایش گذاشته و گفته بود: «پسرم، آفرین به همتی که تو نشون می‌دی، اگه تو این کارو نکنی پس کی می‌خواد از سختی‌ها و زندگی ما بگه. خوب کاری می‌کنی بابا، من به تو افتخار می‌کنم.»

همه‌ی جوان‌های ایل پشت سر هم سوار اسب‌ها شدند. معلوم بود که همه می‌خواستند برنده شوند. از چهره‌های‌شان خوش‌حالی و شادی می‌بارید. حاج‌مرتضی یکی‌یکی آن‌ها را صدا زد و می‌گفت که آماده هستند یا نه. نوبت به او رسید. در آخر مسابقه باید یک نفر دستش را به شال قرمزی که روی درخت سنجد بسته بود، می‌زد و آن را با خود می‌آورد. درخت سنجد در ایل از جایگاه خاصی برخوردار بود  و برای‌شان خوش‌یُمن بود. یاشار در خودش فرو رفته بود و همچنان در خیالش شال قرمز را می‌دید. حاج‌مرتضی دستش را بالا برد و گفت: «همه‌تان پا به رکاب شید، وقتی نمانده داره چاشت می‌شه، باید تا می‌تونید، همه بتازید؟» همه‌ی اسب‌سواران به طرف درخت سنجد که شال قرمز روی آن بسته شده بود، رفتند. هر کدام سعی می‌کرد که دیگری را جا بگذارد و خودش را به پایان مسابقه برساند. درد پای یاشار او را اذیت می‌کرد؛ به سختی با دو پایش خودش را روی اسب نگه داشته بود که شال را از روی شاخه‌ی سنجد ربود. همه دست می‌زدند. او خودش با شوق بیش‌تری شال را دور گردنش بست و تندتند دست ‌زد. خیلی خوش‌حال بود که توانسته بود هم به آرزویش برسد، و هم درس خوبی به اردشیر بدهد. از لابه‌لای جمعیت گلابتون را زیر نظر داشت. انگار دوست داشت شادی خودش را با او تقسیم کند. همه با سکوت نگاه می‌کردند. یاشار از اسب پیاده شد و ایستاد. به آرامی با دو دست شال را به داخل چادر برد. همه دست می‌زدند.

حاج‌مرتضی جلو آمد. یاشار خوش‌حال چشم به زمین دوخت. انگار رویش نمی‌شد که به چشم‌های او نگاه کند. از لابه‌لای جمعیت، یکی گفت: «خوب، کی می‌خوای عروسی کنی؟ این عروس خوش‌بخت کیه؟» یاشار با همان حیایی که در چشم‌هایش داشت، جواب داد: «هر چی حاجی بگه؟» سکوت مجلس را گرفت. همه منتظر بودند که حاجی حرف بزند. قلب یاشار تندتند می‌زد. آخر حرف‌های حاج‌مرتضی به آرامی بلند شد و جلو آمد. دست روی شانه‌‌اش گذاشت و گفت: «از دشت لاله خبر اومده که کاکا سردار منتظرمونه، همه جمع شین تا به قشلاق بریم. یاشارجان طولش نده دختر درویش‌خان منتظرته هر چه زودتر عروسی بگیری، زودتر راهی می‌شیم. هر کی کاری داره عجله‌ای انجوم بده، باید بریم. یا علی.»

یاشار با تعجب سرش را بالا برد و با چشم‌های گردشده به صورت حاجی نگاه کرد. با خودش فکر می‌کرد که حاجی از کجا فهمیده بود که او گلابتون، دختر درویش‌خان را در نظر گرفته است. رویش نمی‌شد که از حاج‌مرتضی بپرسد. دوست داشت بخندد و خوش‌حالی‌اش را طوری به همه نشان بدهد. به همه بگوید که چطور دعایش مستجاب شده بود. هر کس که برنده می‌شد، باید شال قرمز را خودش در شب حنابندان به گردن عروس می‌انداخت تا نمادی از پیوند آن‌ها باشد. با حرف‌های حاج‌مرتضی مهر تأیید بر دلش زده شد. یاشار آن شب تا صبح به شال قرمز نگاه کرده بود، باورش نمی‌شد، گلابتون دیگر مال اوست.»

چشم‌هایش را کمی ماساژ داد، خسته شده بود. با خودش فکر کرد که داستان را ادامه بدهد یا نه. از یک‌نواخت نشستن پشت میز خسته شده بود. بلند شد و دوباره برای خودش چایی ریخت. به ساعت نگاه کرد. ساعت از دو نیمه‌شب هم گذشته بود و او دلش نمی‌آمد که از دنیای داستانش بیرون برود. اما باید می‌نوشت، باید می‌گذاشت، کلمات خیال مثل یاشار، در فکر او هم جوانه بزند. نفسی کشید، پشت میزش نشست و سرش را روی دست‌هایش گذاشت و به خُرخُر کردن شوهرش گوش داد.