دانشجوی مهندسی منابع طبیعی و محیط زیست
«نمیدونم شما مردمی که امروز اینقدر دلار دلار میکنین، که رفته بالا و گرون شده؛ اصلاً تا حالا دلار دیدین چه شکلیه؟»
اینها سخنانیست که یک روحانی بالای منبر میزند. میان نیشخندها و سر تکاندادنهای حضار، یکی جوابش را این گونه میدهد: «دلار ندیدیم، تأثیرش رو که داریم میبینیم.»
قدیمترها، روحانیون را در مساجد و مدارس حوزوی میدیدیم. امام جماعت بودند، روی منبر از دین سخن میگفتند، روضه میخواندند و به تناسب آگاهی و علمشان از مسائل روز حرف میزدند. مردم آنها و سخنانشان را با جان و دل میپذیرفتند؛ به آنان اعتماد داشتند و احترام میگذاشتند. اما امروز برخی از آنها به بهانهی دین، هر موضوعی را دستمایهی حرفهایشان قرار میدهند و گاهی فقط به صرف دانستهها و شنیدههایشان موضوعات گوناگون و علمی را مورد بحث قرار داده و برای آن چارهاندیشی میکنند. برای همین گاهی صدای اعتراض عدهای را در میآورند و گاهی صدای خندهی جمعی را.
قدیمترها دانشجویان جویای دانش بودند. ولشان که میکردی کتابخانهها پر میشدند و کتابها نایاب! تفریحشان درسشان بود و بالارفتن دانششان. اکنون استاد که میخواهد از ده دقیقهی آخر کلاس هم استفاده کند، عدهای صلوات میفرستند؛ یعنی تمامش کن! ولشان که کنی رفتهاند دنبال هر چیزی که اسمش درس نباشد و به دانشگاه ربطی نداشته باشد؛ که یک ساعت و نیم سر کلاس نشسته و خسته شدهاند.
وارد حیاط دانشگاه که میشوی کمتر کسی را میبینی که کتاب به دست گوشهای نشسته و در حال علمآموزی باشد، حتی به بهانهی امتحان. اکثراً در حلقههای دوستانهشان در حال گفتوگو هستند. نزدیکشان که میشوی میبینی همان بحث داغ همیشگی مادرانشان است؛ که دخترعمهام چه کرد و برادرم چه گفت و مادربزرگم چه خرید... بحث از مسائل روز که میشود چند تن نظراتی میدهند، چند تن غر میزنند و بالاخره با دخالت اکثریت که «ولش کنید بابا، به ما چه؟» بحثشان به پایان میرسد.
دلم میسوزد؛ به حال خودم، جامعهام و گذشتگانم. روزگاری مردمی جان دادند، خونها دادند و چه خوندلها که نخوردند؛ به این امید که فردای آیندگانشان درخشانتر، و آیندگان فردایشان بهتر از خودشان باشد، و راه آنان را در پیش گیرند. با این اندیشه که ایران نامآورتر و پیشرفتهتر از هر دیاری رو به توسعه و آبادانی بگذارد. فردایی که بزرگترهایشان با علم، سخن بگویند و کوچکترهایشان از علم، سخن بخواهند. در این بین یاد شهید مفتح گرامی، که حوزه و دانشگاه را به هم پیوند داد. مفتحی که خود دکترای فلسفه داشت و الهیات درس میداد و حتماً در باب مسائلی که میدانست حرف میزد؛ و به یقین دانشجویان جویای علمش، به شاگردی او افتخار میکردند.
سوار اتوبوس میشوم همراه با مسافران کوچک و بزرگ آن؛ و یکی از پسران همکلاسیام، که گوشی موبایلش را به گوشش چسبانده است. در این بین حواسم متوجه سه روحانیست. اولی روی یکی از صندلیهای ردیف جلو مینشیند. دومی بیتوجه به اولی، یکی از صندلیهای ردیف آخر را انتخاب میکند و آخری، استاد درس اندیشهی اسلامیمان، نیز بیتوجه به هر دوی آنان، میلهی اتوبوس را میچسبد؛ و همکلاسی دانشجوی من روی صندلیاش لم داده و همچنان با موبایلش میگوید و میخندد.
حوزویان و دانشگاهیان، وحدت جدیدتان مبارک!