نویسنده



یلدا که می‌شود همه می‌دوند که زودتر به خانه برسند. کرسی هم می‌گذارند. سینی مسی مادربزرگ را از انباری می‌آورند و پارچه‌ی ترمه را پهن می‌کنند داخل سینی. انارها را دور تا دور سینی می‌چینند. هندوانه از خوش‌حالی ترک برمی‌دارد و پسته‌های خندان کف می‌زنند. تخمه‌ها را شور می‌کنند و با آب‌لیمو طعم می‌دهند که برای یک شب هم که شده، طعم دور هم بودن و خوشی چشیده شود. آجیل‌ها را رنگ به رنگ توی کاسه‌های کوچک جلوی مهمان‌ها می‌گذارند. همه دوست دارند دور کرسی بنشینند و لحاف کرسی را تا بالای پاهای‌شان بکشند. بچه‌ها ذوق می‌کنند و دل‌شان می‌خواهد بپرند روی کرسی.

حافظ می‌آورند و قرار می‌شود بعد از خوردن و شادی کردن، تفأل بزنند. دلم عجیب شور می‌زند و این هیچ ربطی به تخمه‌های شور و آجیل‌های بو داده ندارد. دل‌نگران فال حافظ هستم. هیچ چیز کم و کسری ندارد، آسمان هم جشن گرفته و برف آرام آرام می‌بارد. می‌بارد که تا صبح همه جا را سفید کند و دل بچه‌ها را شاد.

دلم آشوب است. یلدا، سال‌هاست تکرار می‌شود. تکرار می‌شود و من هر سال حافظ می‌خوانم به شاخه نباتش قسمش می‌دهم که شاه‌بیت غزلش هجران و انتظار نباشد. قسمش می‌دهم که یلدای بعدی تو باشی و همه جا آرام باشد.

حافظ را برمی‌دارم. قلبم به‌شدت بی‌قراری می‌کند. حمد می‌خوانم. تندتند صلوات می‌فرستم و عجل فرجهم‌اش را هم می‌گویم. نیت می‌کنم. حافظ را می‌دهم دست مادربزرگ تا فال بگیرد. مادربزرگ با صدایی آرام، شمرده شمرده می‌خواند و دل‌مان امیدوار می‌گردد.

یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور         کلبه‌ی احزان شود روزی گلستان غم مخور

تو که نیستی، حجم دل‌تنگی‌هایم صد برابر شده است. شب یلدا، بلندترین شب سال و بلندترین شب هجران تو می‌شود. آدم‌های قرن انتظار، بی‌قرارند و دل‌تنگ. تو که نباشی تمام فصل‌ها بوی دل‌تنگی می‌دهند و بی‌رنگ هستند. منتظر هستم که بیایی و فصلی جدید به تقویم بیفزایی، فصلی که زیبایی بهار، سبزی تابستان، درخشش پاییز و سفیدی زمستان را با هم داشته باشد. فصلی خالی از دل‌تنگی. یلداست، تو نیستی و حجم دل‌تنگی‌هایم صد برابر شده است... .