نویسنده



شماره‌ی مرتضی را که می‌بینم با تردید گوشی را جواب می‌دهم. دست‌هایم یخ می‌کند. می‌نشینم کنار بخاری. سکوت می‌کنم و فقط به حرف‌هایش گوش می‌دهم. هرچند دیگر حرف‌هایش را باور ندارم! بعد از کلی حرف زدن و قول‌های الکی که می‌دهد، می‌گویم: «تصمیم من همان است که بهت گفتم. تقاضای طلاق را هم داده‌ام. حالا هم اگر می‌خواهی ترانه را ببینی، حرفی ندارم، بیا ببرش. فقط زود بیاورش، ما شب‌ها زود می‌خوابیم.»

گوشی را که قطع می‌کنم، انگار دست‌هایم را توی یخ گذاشته‌اند! ترانه از بغل مامان می‌دود کنارم و خوش‌حال می‌گوید: «بابا بود؟ می‌خواهد بیاید دنبالم؟» الکی بهش لبخند می‌زنم و دست می‌کشم روی موهای پرکلاغی‌اش که ریخته روی شانه‌اش. یاد مرتضی می‌افتم که قبل از این مشکلات موهایش همین طور قشنگ بود، اما حالا کلی موی سفید روی شقیقه‌هایش دارد. دلم برای حماقت‌هایش می‌سوزد که غیر از من و ترانه، به خودش هم دارد ظلم می‌کند؛ اما نمی‌فهمد!

ترانه که می‌رود موهایش را شانه کند، مامان می‌گوید: «مریم جان پس سفت و سخت تصمیمت را گرفته‌ای؟ نکند یک وقت به خاطر خودت خودخواهی کنی و این بچه را فدا کنی!»

ترانه می‌آید کنارم. لباسش را تنش می‌کنم و موهایش را دم اسبی می‌بندم. می‌دانم مرتضی این طوری بیشتر دوست دارد. کلاه و شال گردن و کاپشنش را به زور تنش می‌کنم. همیشه همین‌طور است. می‌گوید: «گرمم می‌شود مامان، دارم خفه می‌شم!» می‌فرستمش توی حیاط تا عرق نکند و منتظر پدرش باشد. می‌آیم کنار مامان می‌نشینم و می‌گویم: «مرتضی دیگر مردی نیست که بشود با او زندگی کرد. توی راهی افتاده که خودش هم نمی‌داند چیست، فقط هر روز یک گند جدید می‌زند!»

مامان سرش را تکان می‌دهد.

ـ هی! کی فکر می‌کرد آقا مرتضی کارش به این‌جا بکشد؟

یاد پنهان‌کاری‌های مرتضی می‌افتم، یاد دروغ‌هایی که آن اواخر می‌گفت. می‌گویم: «مرتضی طمع کرد، دلش خواست همه چیز را یک‌دفعه داشته باشد. آنقدر رفت دنبال آن‌ها که خدا را فراموش کرد؛ و خدا که فراموش شود...»

صدای زنگ بلند می‌شود. در هال را باز می‌کنم. باد خنکی به صورتم می‌خورد. ترانه را صدا می‌زنم: «دخترکم در را باز کن، بابات است، برو عزیزم، خوش بگذرد.» ترانه در را باز می‌کند. صدای قربان صدقه‌های مرتضی می‌آید. ترانه با گلی در دستش بر می‌گردد داخل و می‌گوید: «این را بابایی داد. گفت تو با ما نمی‌آیی؟ گفت به مامانت بگو ما تو سامرا یک قول‌هایی با هم داشتیم.» گل سرخ را از دستش می‌گیرم. دلم می‌لرزد. توی دلم می‌گویم:‌‌ «سامرا؟ مگر تو به قول‌هایت وفا کردی؟ این حقه‌ها مال قبل بود که نمی‌شناختمت.» می‌گویم: «نه دخترم! من کار دارم، شما بروید. مواظب خودت باش، سرما نخوری!»

می‌دانم که مرتضی می‌خواهد چه بگوید. می‌خواهد به همراهش بروم تا همان حرف‌های تکراری‌اش را بزند؛ که من مقصر نبودم، می‌خواستم زندگی‌مان بهتر شود. دوستم فرزاد فریبم داد، خانه را فروختم که پولش را بدهم فرزاد برود آلمان باهاش کار کند... و من جوابش را بدهم.

ـ دوتایی کار می‌کردیم، خانه داشتیم، ماشین داشتیم، آرامش داشتیم... تو همه را از بین بردی! خانه را پنهانی از من فروختی و نزول دادی به فرزاد، آن هم کل پول‌ها را برداشت و بالا کشید و من را آواره کرد! کار به آن خوبی را از دست دادی که شریک دزد شوی. من و دخترت را رها کردی و عاشق خواهر فرزاد شدی،کسی که همه می‌دانند چه کاره است...

و مرتضی قسم بخورد که پشیمان است، قول‌های الکی بدهد، دل من را بی‌خودی به زندگی خوش کند و وقتی برگشتم خانه، دو روزه همه‌ی قول‌ها و منت‌کشی‌هایش را فراموش کند. آن وقت من بمانم و حرص خوردن‌ها و قرص‌های اعصاب. وای که چه بلایی سر من آوردی مرتضی! خدا لعنتت... نه! خدا هدایتت کند!

ترانه که در را می‌بندد، به آسمان گرفته نگاه می‌کنم. معلوم نیست خورشید کجاست؟ هنوز یک ساعتی به غروب مانده است. آسمان زمستان همیشه همین‌طور است، همیشه خورشید هست، ما نمی‌بینیمش!

در را می‌بندم و به گرمای خانه‌ی مامان پناه می‌برم. چه زود فراموش کردم که این جا خانه‌ی بچگی‌های من هم بوده! مگر چند سال است از این خانه رفته‌ام؟ هشت سال. دقیقاً همان وقت که بابا از دنیا رفت. چه زود با خانه‌ی مرتضی اخت شدم و این جا که خانه‌ی بیست ساله‌ام بود، شد خانه‌ی مامان. کاش هیچ وقت نرفته بودم که برگشتنم آنقدر تلخ باشد،کاش هیچ وقت با مرتضی ازدواج نکرده بودم!

می‌نشینم کنار مامان، روی پتوی که به عادت قدیمی‌اش، همیشه زیرش می‌اندازد. بابا هم همین جا می‌نشست و برایش چای می‌آوردم. مرتضی هم بارها این جا نشسته بود. اتاق پذیرایی و مبل‌ها را رها می‌کرد و می‌آمد این جا. می‌گفت: «این جا صفا دارد!»

تلویزیون را روشن می‌کنم. تلویزیون تصاویر کربلا را نشان می‌دهد. تصاویر نجف، سامرا. دلم پر می‌کشد برای امام حسین. یاد خودم و مرتضی می‌افتم و اولین سفر زندگی‌مان. همیشه سامرا برایم یک چیز دیگر بوده. من و سامرا و کاروان جا مانده و تازه داماد گم کرده‌ام؛ قولی که من و مرتضی، توی حرم امام هادی به هم داده بودیم؛ که هیچ وقت همدیگر را گم نکنیم، همدیگر را فراموش نکنیم، حتی اگر خدا مصلحت ندانست و بچه‌دار نشدیم...

مامان سکوت کرده و سرش را تکان می‌دهد. می‌دانم که چه قدر حسرت کربلا دارد. توی دلم می‌گویم: «کاش می‌طلبیدی آقا!» این روزها با این دل بی‌تاب و بی‌قرارم، بیشتر آرزوی رفتن می‌کنم. دلم می‌خواهد ضریح آقا را توی دستم بگیرم و از مشکلاتم برایش بگویم. از مرتضی که قول‌هایش را فراموش کرده، از ظلمی که در حقم شده... اما فعلاً که خبری نشده است.

دو سال پیش وقتی برای اولین بار قهر کردم و آمدم خانه‌ی مادر، همان روزهای تلخ، در حرم امام هادی(ع) و امام عسگری(ع) بمب‌گذاری کردند. من و مادر تصاویر ویران کردن حرم را دیدیم. من توی دلم اشک ریختم و مادر با چشم‌هایش. من توی آن حرم راه رفته بودم، گنبد طلایش را دیده بودم، ترانه‌ام را از امام هادی گرفته بودم، گم شده بودم، مرتضی با چشم‌هایی قرمز پیدایم کرده بود... به گنبدهای ویران شده‌شان نگاه کردم و یاد دل ویران‌شده‌ی خودم افتادم. دل من هم مثل حرم خراب شده بود، حرمتم خدشه برداشته بود و این کارها را نه کافرها؛ بلکه مرتضی کرده بود. مادر گریه کرد و گفت: «خدا لعنت‌شان کند! مگر آن‌ها خدا ندارند؟ دین ندارند؟ به امامان مظلوم ما چکار دارند؟ یا امام هادی کاش می‌شد بیایم کنارت. اگر بطلبی، خودم همه‌ی طلاهایم را می‌دهم خرج گنبد شما و پسرت کنند.» ترانه‌ی سه ساله‌ام گفت: «مامانی، عزیز امام چندم را می‌گوید؟» و با انگشت‌های کوچکش نام 12 امام که یادش داده بودم را شمرد. صورتش را بوسیدم و گفتم: «امام دهم و امام یازدهم.»

حالا دو سال گذشته است و باز هم دل من ویران است. منتظرم، منتظرم تا یک روز  بگویند می‌خواهیم برویم کربلا. مامان تصاویر سامرا را که می‌بیند می‌گوید: «خدا نشناس‌ها دوباره حرم امام عسگری را زده‌اند؟» می‌گویم: «نه مامان تصاویر دو سال پیش است. حالا کمی درستش کرده‌اند.» 

ـ نه مادر کجا درستش کرده‌اند؟ زهرا خانوم همسایه‌مان تازه از کربلا آمده، رفته بودیم دیدنش، آنقدر برای‌مان تعریف کرد. می‌گفت هنوز جای تیرها روی دیوارهای حرم هست. می‌گفت فقط چند ساعت سامرا بوده‌اند، از ترس بمب‌گذاری! همش خرابی، همش ناآرامی! فدای‌شان شوم، امام هادی و امام عسگری بیشتر از همه‌ی امامان توی بند بودند؛ حالا هم کاری می‌کنند مردم نتوانند بروند زیارت‌شان!

دست چروکیده‌ی مادر را توی دستم می‌گیرم.

ـ مامان، دعا کن جور شود ما هم برویم.

مامان دستم را فشار می‌دهد. می‌گوید: «خدا بخواهد می‌رویم. اما من که دیگر امیدی ندارم مادر، با این کمر درد و پا درد دو قدم راه را به زور می‌روم، چه طور بروم کربلا؟» مامان نمی‌داند که اسم‌مان را برای کربلا نوشته‌ام. بهش نگفتم تا انتظار نکشد. گفتم هر وقت قسمت شد برویم، یک دفعه بهش می‌گویم تا خوش‌حال شود.

*

ساعت نُه شب است. توی خانه راه می‌روم و حرص می‌خورم. مامان می‌گوید: «آرام باش. ان‌شاا... اتفاقی نیفتاده و بچه را سالم می‌آورد.» لبم را گاز می‌گیرم و می‌گویم: «چه طور آرام باشم مامان؟ می‌بینید چه آدم بی فکری است؟ رفتنی بهش گفتم بچه را زود بیاورد، حالا معلوم نیست توی این سرما کجا مانده! گوشی‌اش را هم خاموش کرده! همیشه همین‌طور است، بی‌فکر و خودخواه!»

ساعت ده، تلفن که زنگ می‌خورد می‌دوم به سمت گوشی. صدای ترانه را که می‌شنوم اشکم جاری می‌شود. ترانه گریه می‌کند و می‌گوید: «مامانی بابا من را آورده خانه‌ی خودمان. من تنهایی می‌ترسم!» عصبانی می‌گویم: «مگر تنهایی؟خودش کجا رفته؟ مگر قرار نبود بروید پارک و دوساعته برگردید؟»

صدای فین‌فین ترانه می‌آید. حتما سرما هم خورده! می‌گوید: «رفتیم پارک، اما خیلی زود برگشتیم! بابا کار داشت. رفتیم پیش یه آقایی، بابا باهاش دعوا کرد، خیلی ترسیدم! بعدش آمدیم خانه. بابا رفته ساندویچ بخرد... مامانی من تنهایی می‌ترسم!»

دستم را می‌گذارم روی سرم و چشم‌هایم را مالش می‌دهم. سعی می‌کنم ترانه را آرام کنم. مرتضی که برمی‌گردد خانه، ترانه تلفن را بهش می‌دهد. سرش داد می‌زنم: «چرا بچه را بردی آن‌جا؟ معلوم هست داری چه کار می‌کنی؟» مرتضی با آرامشی که حرصم را بیشتر در می‌آورد، می‌گوید: «من پدرش هستم، حق دارم بچه‌ام را هر جا که خواستم ببرم. اصلاً از این به بعد نمی‌خواهم پیش تو باشد، می‌خواهم خودم نگهش دارم...»

گریه امانم نمی‌دهد، گوشی را قطع می‌کنم. مامان نگران بغلم می‌کند. هق هق می‌کنم.

ـ دیگر جانم از دستش به سر آمده، از او متنفرم مامان! می‌خواهد این طوری مرا برگرداند خانه، می‌خواهد ترانه را پیش خودش نگه دارد، می‌بینی چه آدم کثیفی شده؟ می‌خواهد مرا حرص دهد، مرا عذاب دهد و گرنه او بچه می‌خواهد چه کار؟ اگر زندگی و بچه‌اش برایش مهم بود ما را رها نمی‌کرد و سراغ هوس خودش نمی‌رفت! اصلاً او عرضه‌ی بچه نگه داشتن ندارد! فقط می‌خواهد مرا دق دهد.

با صدای مامان چشم‌هایم را باز می‌کنم.

ـ مریم جان می‌مانی خانه یا می‌خواهی بروی سرکار؟

از جایم بلند می‌شوم، دیشب که یادم می‌افتد، سرم تیر می‌کشد. مامان می‌گوید: «آنقدر گریه کردی که تو بغلم خوابت برد.» باید بروم دنبال ترانه. اگر کنار مرتضی بماند می‌شود یکی لنگه‌ی خودش. من نمی‌گذارم او ترانه را بازیچه‌ی خودش کند. هرچه مامان می‌گوید: «صبر کن، با وکیلت مشورت کن، نرو!» گوش نمی‌کنم و می‌روم به خانه‌ی مرتضی. کلید می‌اندازم و می‌روم داخل. هیچ‌کس خانه نیست. معلوم نیست ساعت هفت صبح آن طفل معصوم را کجا برده! با چشم‌هایی سرخ از گریه می‌روم اداره.

*

با وکیلم که حرف می‌زنم، کمی دلم آرام می‌گیرد. می‌گوید: «چرا نگرانید؟ آدمی با سوء‌سابقه‌ی مرتضی صلاحیت نگه‌داشتن بچه را ندارد، ما می‌توانیم بچه را از او بگیریم.» می‌گویم: «این‌ها را می‌دانم، اما تا دادگاه تشکیل شود و ترانه را به من بدهد خیلی طول می‌کشد. ترانه‌ی من آب می‌شود، نمی‌تواند دوری من را تحمل کند. تا آن‌وقت چه‌طور ترانه را بگیرم؟»

ـ تا آن‌وقت کاری نمی‌شود کرد، او پدرش است! ترانه برگ برنده‌ی شوهر شماست، او بچه را برده تا شما را تسلیم کند. اگر شما بگویید که اصلاً بچه را نمی‌خواهید، خودش دودستی بچه را به شما می‌دهد!

اما من نمی‌توانم دست روی دست بگذارم. به مرتضی زنگ می‌زنم، گوشی را جواب نمی‌دهد. چند بار می‌روم خانه، نیستند. ترانه یکی دو بار قایمکی تلفن می‌کند، گریه می‌کند و هر چه می‌پرسم کجاست، نمی‌داند.

دیگر باید بپذیرم. یا باید بروم و با مرتضی زندگی کنم، یا این سختی‌ها را تحمل کنم و برای همیشه راهم را از او جدا کنم. باید این مدت را تحمل کنم. باید صبوری کنم. مامان می‌گوید همه چیز درست می‌شود. شاید دیگر هیچ وقت زندگی من درست نشود، اما هنوز چیزهایی دارم که به آن‌ها دل خوش کنم و ترانه مهم‌ترین دل‌خوشی من است. باید به خاطر ترانه بجنگم.

*

جمعه است و تعطیلی بدون ترانه هیچ مزه‌ای ندارد. جمعه‌های پیش، با مامان و ترانه می‌رفتیم بیرون، اما امروز خانه سوت‌ و ‌کور است و جای ترانه‌ام خالی است.

مامان به عادت همیشگی بعد از نماز ظهر دست‌هایش را بلند می‌کند و دعای فرج می‌خواند. بچه که بودم دعا را حفظ شده بودم و به همراه مامان می‌خواندم. ترانه هم توی این مدت از مامان دعا را یاد گرفته بود و با لحن شیرین و دست و پا شکسته به همراهش دعا را می‌خواند.

سرم را می‌گذارم روی سجاده و اشک‌هایم جاری می‌شود. ده روز است که ترانه را ندیده‌ام و بیش از هر وقت دیگری بی‌قرارم. دیگر نمی‌خواهم با مرتضی زندگی کنم، دیگر ناامیدم کرده. وقتی دیدم پای آن دختره به زندگی مرتضی باز شده، فهمیدم دیگر جای من در آن زندگی نیست. دلم بدجوری شکست. دیگر مرتضی تو دل من جایی ندارد. فقط می‌خواهم از دستش رها شوم و با ترانه‌ام آرام زندگی کنم. یا امام زمان، از همه‌ی گرفتاری‌ها به تو پناه می‌برم. این روزها، دل شکسته‌ام خیلی بی‌قرار سامراست.کاش می‌شد فقط یک بار دیگر با مرتضی می‌رفتیم تا مرتضی خودش و خوبی‌هایش را یادش می‌آمد، اما زندان و رفیق‌های ناجورش پاک عوضش کرده‌اند! پس کی نوبت ما می‌شود؟ دوست دارم بروم حرم پدرت، تو اجازه‌ام را می‌گیری؟ مامان خیلی آرزوی دیدن حرم‌شان را دارد. زخم‌های دل من خیلی به‌شان احتیاج دارد، دلم بدجوری تنگ است!

*

توی اداره به کارم می‌رسم، اما فکرم یک لحظه هم آرام نمی‌گیرد. تو فکر ترانه‌ام که دستی می‌نشیند روی شانه‌ام. سرم را بلند می‌کنم و لبخند همکارم را می‌بینم.

ـ بابا کجایی؟ یک ساعت است آمدم توی اتاقت، اصلاً نفهمیدی!

دوستم کم و بیش در جریان مشکلاتم هست. می‌گوید: «می‌خواهم خبری بهت بدهم که همه‌ی ناراحتی‌ها را فراموش کنی.» بی‌حال نگاهش می‌کنم.

ـ فکر نمی‌کنم هیچ خبری این روزها خوش‌حالم کند!

همکارم ابروهایش را می‌اندازد بالا و می‌گوید: «باشد! پس من تنهایی می‌روم کربلا، تو هم بمان همین‌جا و غصه بخور.» لحظه‌ای به حرفش فکر می‌کنم و قلبم تندتند می‌تپد.

ـ چی گفتی؟ کربلا؟

ـ بله خانوم، الان خبر دادند که نوبت ما رسیده، هفته‌ی دیگر راهی می‌شویم.

اشک توی چشم‌هایم پر می‌شود. همکارم را در آغوش می‌گیرم و می‌گویم: «این بهترین خبری بود که می‌توانستی بدهی! ممنون.» یک دفعه یاد ترانه می‌افتم. همه‌ی خوش‌حالی‌ام محو می‌شود. آه می‌کشم و می‌گویم: «بدون ترانه‌ام بروم؟» دوستم دل‌داری‌ام می‌دهد.

با خوش‌حالی راه می‌افتم به سمت خانه. هوای نه چندان سرد اسفند ماه می‌خورد به صورتم. بهار نزدیک است. سعی می‌کنم به غمی که توی دلم دارم فکر نکنم. باید به مامان خبر بدهم. اگر بفهمد چه حالی می‌شود؟ حتماً باور نمی‌کند! دوباره یاد ترانه می‌افتم. پس ترانه چه می‌شود؟ فکرهای بد را پس می‌زنم و می‌گویم: «چند دادگاه دیگر بیشتر نمانده، ترانه را به من می‌دهند، برای همیشه! آن وقت با هم هر کجا که خواستیم می‌رویم.»

به مامان که خبر می‌دهم، خدا را شکر می‌کند و بلند بلند می‌خندد. توی خانه صدای خنده‌های‌مان می‌پیچد. اگر ترانه بود می‌پرسید: «اگر دارید می‌خندید، پس چرا گریه می‌کنید؟»

*

دادگاه دوم که تشکیل می‌شود، مرتضی باز هم نمی‌آید. وکیلم می‌گوید: «نیامدنش به نفع ماست!»چند نفر از طلب‌کارهایش دنبالش هستند، معلوم نیست فرار کرده رفته کجا! همین روزهاست که پیدایش کنند.

دو روز به رفتن من و مامان مانده است. مامان از ذوقش چمدان‌های‌مان را حاضر کرده و گذاشته دم دست، تا هرچه که جا مانده بود، اضافه کند. این روزها نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده، اما آرام‌ترم، دیگر مثل هفته‌های قبل بی‌قراری ترانه را نمی‌کنم.

تلفن زنگ می‌خورد. صدای ترانه را که از پشتش می‌شنوم، جیغی از سر خوش‌حالی می‌زنم. مامان گوشی را از دستم می‌گیرد، چند کلمه‌ای با ترانه حرف می‌زند. طاقت نمی‌آورم و گوشی را می‌گیرم. می‌گویم: «مامان فدای صدایت شود، کجایی؟»

ـ پیش آقا پلیسه. مامان آقا پلیسه آمد بابا را برد! مامانی بابایی آدم بدی است؟

اشک شوق می‌ریزم و می‌گویم: «تا حالا کجا بودی دخترکم؟ نگفتی مامان از دوریت دق می‌کند؟» ترانه به گریه می‌افتد.

ــ مامانی آنقدر گریه کردم، بابا منو نیاورد. خانه‌ی یک آقاهه بودیم که گوسفند داشت. من هر روز با گوسفندها بازی می‌کردم.

مأموری گوشی را از دست ترانه می‌گیرد و آدرس پاسگاه را می‌دهد. می‌گوید که مرتضی برای بردن مدارکش برگشته بوده خانه که طلب‌کارها جلبش کرده‌اند.

با دلی پر از امید می‌روم دنبال ترانه. ترانه را که بغل می‌کنم، احساس می‌کنم دخترکم چقدر لاغر و نحیف شده. مرتضی را می‌بینم. دستبند به دست نشسته توی اتاق و سرش را انداخته زیر. نمی‌دانم از من خجالت می‌کشد یا از شاکی‌ها. بهش می‌گویم: «دیگر هیچ وقت سراغم نیا.» و با ترانه می‌رویم به سمت خانه‌ی مادر.

*

اولین روز بهار راهی کربلا می‌شویم. ظهرِ دو روز بعد، وارد سامرا می‌شویم. قرار است بعدش برویم کربلا. مسئول کاروان می‌گوید: «خطر بمب‌گذاری خیلی زیاد است. بعد از نماز زود برگردید که راه بیفتیم.» دست ترانه را توی دستم می‌گیرم. مامان تمام دردهایش را فراموش کرده و تند قدم برمی‌دارد تا وارد حرم شویم. وارد حیاط حرم که می‌شویم، می‌ایستیم و به حرم نگاه می‌کنیم. به هر کجا که نگاه می‌کنم، یاد گذشته می‌افتم. به در حرم، به دیوارها، به سنگ‌فرش‌ها، به گنبد، به ترانه. دلم می‌گیرد. بغض می‌کنم. یاد دعاها و آرزوهای خودم و مرتضی می‌افتم. او که دلش خیلی پاک بود! با مادر به گنبد خراب شده‌ی حرم چشم دوخته‌ایم. چرا باید حرم پدر امام عصرمان این گونه باشد؟ مادر اشک می‌ریزد. ترانه می‌رود به سمت کبوترهایی که گوشه و کنار حیاط نشسته‌اند.

 وارد حرم می‌شویم. مامان تنها انگشتر و گردنبند یادگاری بابا را در می‌آورد و هدیه می‌کند برای ضریح. می‌گویم: «اما شما فقط همین‌ها را داشتید!» مامان چشم می‌دوزد به ضریح آهنی و می‌گوید: «همه چیزم فدای آقا! دلم می‌خواهد آقا ضریح طلا داشته باشد، یک حرم قشنگ. دلم می‌خواهد پسرش از ما راضی باشد!»

نگاه می‌کنم به حلقه‌ی ازدواجم. حلقه‌ام را توی دستم می‌چرخانم. این حلقه نشانی بود بین من و مرتضی، حالا که دیگر پیوندی بین‌مان نیست، چرا باید داشته باشمش؟ حلقه‌ام را در می‌آورم تا تقدیم کنم به حرم آقا. مامان دستم را می‌گیرد، می‌گوید: «نه دخترم، نگهش دار! مرتضی از کاروان جا مانده، برایش دعا کن. امام هادی خیلی‌ها را هدایت کرده!»