نویسنده


کارشناس ارشد ادبیات نمایشی

1-داخلی/مسجد/ روز

داخل مسجد کوچک روستایی، مردم در حال متفرق شدن و بیرون رفتن هستند. مردی (کربلایی حسین) کنار روحانی پیشنماز (حاج ایوب) نشسته است و با او صحبت می‌کند. مرد دیگری به سوی کربلایی می‌آید و با او روبوسی می‌کند.

 مرد:  سلام کربلایی زیارت قبول.

کربلایی:  علیک سلام آقا حیدر.

مرد: ببخشین دیروز سر زمین بودم، نتونستم بیام پیش پاتون؛ نوبت آب داشتم.

کربلایی: راضی به زحمت نبودم. کلی دعات کردم، امسال دیگه محصولت خوب باشه.

مرد:  خیر ببینی کربلایی حسین. خوشا به سعادتت، بعد پدر خدا بیامرزم و مش صفدر، شمام پات به ضریح امام حسین رسید.

کربلایی: ایشاا... زیارتش نصیب شما هم بشه.

 حاج ایوب که در حال جمع کردن سجاده‌اش است، بلند شده و مشغول مرتب کردن مهرها و کتاب‌های دعا می‌شود. مرد روستایی از کربلایی جدا شده و بیرون می‌رود. دیگر کسی دیگر در مسجد نیست. کربلایی به روحانی نگاه می‌کند.

کربلایی:   حاج ایوب یه زحمتی براتون داشتم.

    حاج ایوب به طرف کربلایی می‌آید و کنار او می‌نشیند. کربلایی از جیبش پلاستیکی در می‌آورد که درونش کیسه‌ای است. کیسه را باز می‌کند و به حاج ایوب می‌نگرد.

کربلایی: تربته، از کربلا گرفتم. هر زیاتگاه و ضریحی که بگین تبرکش کردم، دلم می‌خواد با اون نفس حقی که دارین ازش برام یه مهر و تسبیح بسازین.

    حاج ایوب کیسه تربت را می‌گیرد، می‌بوید و بر آن بوسه می‌زند. سپس لحظه‌ای به فکر فرو می‌رود. کربلایی متوجه تغییر حالت او می‌شود.

 حاج ایوب: چطور از همون مهرها که برا همه سوغات آوردی، واسه خودت نخریدی؟

کربلایی: خریدم حاجی، ولی این تربت یه چیز دیگه‌س؛ تبرکش کردم و دوست دارم دست خیر شمام به این خاک بخوره. اون تسبیح‌ها ریزن، منم که دستم می‌لرزه و چیزی توش بند نمی‌شه. بی زحمت از این تربت، یه تسبیح دونه درشت و یه مهر بزرگ برام بسازین؛ عمری بود محرم امسال باش نماز بخونم و ثوابش به شمام برسه. بعد مردن هم وصیت می‌کنم بذارنش تو کفنم.

حاج ایوب: ایشاا... که صد سال زنده باشی کبلایی. اگه قابل باشم، سعادته که دستم به این خاک بخوره. انگار می‌کنم که منم رفتم زیارت.

کربلایی:  حتما هستین. همونجا که تربت رو گرفتم، نیت کردم شما برام مهر و تسبیح بسازین. حبیبم آرزوش بود بره کربلا. بی زحمت هر چی از تربت موند، بهم بدین می‌خوام بریزم رو خاک حبیب.

حاج ایوب: چشم، خدا حبیبم رحمت کنه. اگه منم سعادت داشتم الان پیش اون بودم.

کربلایی:  سعادت داشتین که پاتون به خونه خدا رسیده. حبیبم وقتی می‌اومد کلی از خوبیای شما می‌گفت، می‌گفت تازه تو جبهه شما رو شناخته. می‌گفت از خاکی که سنگر می‌کندین برا همه یه مهر ساخته بودین و واسه حبیبم یه تسبیح.

 حاج ایوب دوباره به فکر می‌رود.

2-خارجی/ کوچه‌های روستایی/ روز

    حاج ایوب کیسه تربت را با دو دستش گرفته و با خود زمزمه می‌کند. خاک را می‌بوید و آرام می‌گرید.

3-خارجی/ حیاط خانه/ روز

    حاج ایوب در حیاط را باز می‌کند و وارد خانه می‌شود. مرغ و خروس‌ها جلوی پایش به این طرف و آن طرف می‌روند. طوبی از پشت پنجره، به دیدن پدرش لبخند می‌زند.

4-داخلی/ اتاق / روز

    بی‌بی در حال بافتن قالیچه‌ای است. طوبی که عقب ماندگی ذهنی دارد، کنار سفره‌ای کوچک ایستاده است. داخل سفره چند شی گِلی کج و کوله دیده می‌شود. حاج ایوب دستی به سر دخترش می‌کشد.

بی‌بی:  قبول باشه.

حاج ایوب:   قبول حق بی‌بی خانم. این طوبی خانوم که دست به خاک و گِل ما نزده؟

بی‌بی:          نه حاجی. دخترم دیگه فهمیده که نباید به اونا دست بزنه. سرش به کارای خودش گرمه.

    طوبی به پدرش لبخند می‌زند. حاج ایوب کیسه تربت را از جیبش در می‌آورد و در گوشه تاقچه، کنار ظروف گِلی کج و کوله‌ای که طوبی درست کرده است، می‌گذارد. طوبی می‌نشیند و سرگرم کار خودش می‌شود. حاج ایوب عمامه‌اش را روی تاقچه می‌گذارد و عبایش را بر می‌دارد.

حاج ایوب:    طوبی خانوم ما امروز چی داره می‌سازه؟

طوبی سرش را تکان می‌دهد و لبخند می‌زند. حاج ایوب با دقت به ردیف مهرها و قالب‌های مختلف در سفره خودش که گوشه‌ای پهن است، نگاه می‌کند. طوبی به طرف حاج ایوب می‌رود و دستش را روی مهرهای سفره او می‌زند. حاجی مانع وی می‌شود.

حاج ایوب:   اِه نکن طوبی جان خراب می‌شن؛ هنوز خشک نشدن. گفتم که اینا مال مسجده، مردم می‌یان باهاش نماز می‌خونن.

طوبی:     (بریده بریده حرف می‌زند.) برا... من... ب... ساز.

حاج ایوب:    چی؟

طوبی:  (به فکر فرو می‌رود.) ی...ه... یه... م... سجد.

حاج ایوب: مسجد؟

    طوبی سرش را به علامت مثبت تکان می‌دهد و پدرش را به طرف سفره خود می‌کشاند و گِل‌های باقیمانده را جلوی او می‌گذارد.

حاجی ایوب: آخه مسجد می‌خوای چیکار؟

طوبی:         (به طرف بی‌بی نگاه می‌کند.) من...و... نم... نمی‌بری... (بی‌بی به این حرف طوبی به طرف آن‌ها برمی‌گردد و با  دلسوزی به دخترش می‌نگرد.) م... سجد... نمی‌... بری.

حاج ایوب: باشه می‌برمت. هفته دیگه محرمه، با بی‌بی میای و هر چه قدرم دلت خواست مسجد رو نیگا می‌کنی.

طوبی:   مس... جد... من... م... ب... بریم؟

حاج ایوب:    حالا بذار اول یه مسجد بسازیم، بعدا ببینم چیکارش می‌کنیم.

    طوبی با اشتیاق دست‌های حاجی را روی گِل‌ها می‌گذارد و به او لبخند می‌زند. بی‌بی در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده است، به طوبی می‌نگرد. حاج ایوب متوجه بی‌بی می‌شود و به او ‌نگاه می‌کند. بی‌بی جلوی بغض خود را می‌گیرد و سعی دارد فضا را عوض کند.

بی‌بی: شما که نبودی، زن کربلایی حسین یه قواره پیراهنی آورد، گفت سوغات کربلاست.

حاج ایوب:   (در حال کار) شرمنده کرده ما رو. از تیکه پارچه‌ها‌ش یه چیزیم برا طوبی درست کن.

بی‌بی:  ایشاا... قالیچه رو که تموم کردم، یه پولی می‌یاد دستمون. شمام دست طوبی رو بگیرین و ببرین پابوس امام حسین... (گریه‌اش می‌گیرد.)

حاجی:  تا خدا چی بخواد.

    بی‌بی در حالیکه اشکش را پاک می‌کند، بلند می‌شود و سفره نان را پهن می‌کند و سپس بالای سر طوبی می‌ایستد. طوبی به وی لبخند می‌زند.

بی‌بی: می‌رم ناهار رو بیارم شمام پاشین دستاتونو بشورین.

    بی‌بی از اتاق خارج می‌شود. طوبی توده گِلی را که پدرش صاف کرده، برمی‌دارد و بلند می‌شود.

حاج ایوب:   اونو دیگه کجا می‌بری؟

طوبی:   پ... پیش... خود... م... باش... ه.

حاج ایوب:   نه طوبی جان بذار همین جا باشه. بعد از ناهار با هم درستش  می‌کنیم.

طوبی گِل را داخل سفره کوچکش می‌گذارد و از اتاق خارج می‌شود. حاج ایوب به طرف مهرها می‌رود و آنها را وارسی می‌کند. بی‌بی با یک قابلمه و چند ظرف وارد اتاق می‌شود و پشت سرش طوبی به اتاق می‌آید و ظرف سبزی را جلوی پدرش می‌گیرد.

حاج ایوب:   دستت درد نکنه طوبی خانوم، بذارش تو سفره.

5-خارجی/ حیاط/ روز

    حاج ایوب در حال وضو گرفتن است. طوبی نیز چشم بر او مثلاً دارد ظرف‌ها را می‌شوید، ولی حواسش به بی‌بی است که مرغ و خروس‌ها را به لانه‌شان می‌فرستد. طوبی به مرغ و خروس‌ها می‌خندد، بلند می‌شود و آن‌ها را دنبال می‌کند. حاج ایوب به طرف اتاق می‌رود.

6-داخلی/ اتاق/ روز

    حاج ایوب در حال پوشیدن لباس، چشمش به عکس خودش در کنار پسر جوانی (حبیب) می‌افتد. هر دو لباس نظامی و چفیه دارند. حاجی لبخند می‌زند و به کیسه تربت می‌نگرد.

حاج ایوب:   (با خودش) خوب ما رو لو دادی. تسبیح رو که دادم دستت گفتم من که بچه ندارم، گمون می‌کنم تو پسرمی، اگه شهید شدم هر وقت ذکر گفتی یاد مام باش... چه ذوقی کردی، گفتی ایشاا... با تربت کربلام برام یه تسبیح درست می‌کنی. (بغضش می‌گیرد.) نمی‌دونی وقتی بابات کیسه تربت رو داد دستم چه حالی شدم. (عمامه‌اش را بر روی سرش مرتب می‌کند.) گفتی پسر خوبی برام می‌شی؛ ولی اگه به امام حسین متوسل بشم، حتما بچه‌دار می‌شم. (دوباره بغض می‌کند.) می‌بینی آقا حبیب، بالاخره بچه‌دار شدم؛ اونم بعد از چند سال نذر و نیاز بی‌بی... حرفت حق بود، ولی...

    حاج ایوب پشیمان از حرفی که زده، بغضش را فرو می‌خورد. طوبی با سر و صدا وارد اتاق می‌شود و عبای پدرش را می‌گیرد و می‌کشد.

طوبی:   ب... بر... یم.

حاج ایوب:    الان وقت نمازه طوبی جان، یه روز دیگه می‌برمت.

     طوبی با قهر رویش را برمی‌گرداند و گوشه‌ای کز می‌کند.

حاج ایوب:  تو بشین یه چیزدیگه بساز تا من بیام.

طوبی:  ن... دا... ره.

حاج ایوب:   چی نداره؟ (به سفره طوبی نگاه می‌کند که فقط کمی گِل در آن مانده است.)  خب پس بشین به مسجدت نیگا کن تا خوب خشک بشه.

    طوبی لبخند می‌زند و به مسجد گِلی‌اش می‌نگرد. مسجدی که سه دیواره کوچک دارد و با گِلی نیم دایره برایش گنبد ساخته‌اند.

7-خارجی/ نزدیک مسجد/ روز

    پیرمردی جلوی مسجد حاج ایوب را به حرف می‌گیرد و چیزی از او می‌پرسد. حاج ایوب در حالیکه حواسش به پیرمرد است، در مسجد را باز می‌کند و هر دو وارد می‌شوند. کمی بعد چراغ مسجد روشن می‌شود و صدای اذان به گوش می‌رسد.

8-خارجی/ کوچه/ روز

    بی‌بی کنار در کوچه با زن همسایه حرف می‌زند که حاج ایوب نزدیک می‌شود.

زن همسایه:  سلام حاجی قبول باشه.

حاج ایوب:    قبول حق. سلام از ماست، چرا دم در، بفرمایین تو اتاق.

زن همسایه:  ممنون حاجی. کشک آش نذری طوبی رو آورده بودم.

حاج ایوب:   دستتون درد نکنه. بی‌بی خانوم می‌گه کشکی که شما بسابین یه چیز دیگه‌س... (زن با خجالت تبسمی رو به بی‌بی می‌کند.) به آقا صفدرم سلام برسونین. یه چند روزیه نمی‌یاد مسجد.

زن همسایه:   مریض شده حاجی، ظهری براش آش درست کردم.

حاج ایوب:    که اینطور، شما آش رو بده بخوره؛ منم یه کم دیگه می‌یام عیادتش.

زن همسایه:   دستتون درد نکنه، صفدر همیشه از شما تعریف می‌کنه.

حاج ایوب:     لطفشه. ایشاا... اونم زودی خوب می‌شه. شفا دست خداس.

زن همسایه:   بله ایشاا... خدا طوبای شما رو هم شفا بده.

    بی‌بی به این حرف بغض می‌کند و خودش را به داخل حیاط خانه می‌کشاند و پشت دیوار اشکش را پاک می‌کند.

9-داخلی/ اتاق/ شب

    حاج ایوب وارد اتاق می‌شود. طوبی بر سر سفره خاک بازیش نشسته و با گِل چیزی شبیه آدمک ساخته است.

حاج ایوب:   سلام دخترم داری چی درست می‌کنی؟

    طوبی فقط لبخند می‌زند. حاج ایوب عمامه‌اش را روی تاقچه می‌گذارد و دستی به مسجد گِلی می‌کشد. می‌خواهد چیزی بگوید که ناگهان چشمش به جای خالی کیسه تربت می‌افتد.

حاج ایوب:   اِه این تربت رو کی از این جا برداشته؟ (طوبی می‌خندد.) نکنه تو برداشتی؟ چیکارش کردی؟

طوبی:  طو... بی... س... اخ... تم ... ب... بره... م... سجد.

حاج ایوب:   (متوجه کیسه خالی می‌شود که کنار طوباست. با عجله به طرف او می‌رود.) کی به تو گفت به این دست بزنی! این خاک معمولی نیست، تربت امامه.

    طوبی از عتاب پدرش بغض می‌کند، و خودش را کنار می‌کشد. بی‌بی وارد اتاق می‌شود.

بی‌بی:   چی شده حاجی، چرا صداتونو بلند کردین؟

حاج ایوب:    ببین با تربت کبلایی چیکار کرده؟

بی‌بی: (با تعجب) تربت؟

حاج ایوب:   بله کبلایی حسین این تربت رو از کربلا آورده. داده بودش به من که باهاش یه تسبیح دونه درشت براش بسازم.

    طوبی با بغض و خجالت به پدرش نگاه می‌کند. بی‌بی دستی به سر وی می‌کشد.

بی‌بی:  خب به من می‌گفتی حاجی تا بذارمش تو صندوقچه.

حاج ایوب:    حواسم نبود بی‌بی.

بی‌بی: دیگه کاریه که شده. (سفره طوبی را جلو می‌کشد.) فعلن همه رو جمع کنین.

    حاج ایوب به سرعت خاک و گلِ‌ها را از جلوی طوبی جمع می‌کند. وقتی متوجه ناراحتی طوبی می‌شود، به او می‌نگرد.

حاج ایوب:   طوبی خانوم این تربت برای بازی نیست. نماز خوندن با مهر و تسبیح تربت کلی ثواب داره. هر کی با تسبیح تربت ذکر بگه، ثوابش هزار برابره. خدا هم یه خونه زیر درخت طوبی بهش می‌ده.

    طوبی هاج و واج به پدرش نگاه می‌کند و به آرامی اشک می‌ریزد. بی‌بی به دخترش می‌نگرد و تکه‌ای از گِل‌ها را با احترام به صورت طوبی می‌کشد و به او اشاره می‌کند که آن را ببوسد. طوبی با تعجب گِل را می‌بوسد. بی‌بی دخترش را نوازش می‌کند و بلند می‌شود. حاج ایوب نیز خاک و گِل‌ها را داخل پلاستیکی که بی‌بی به او داده است، می‌ریزد.

بی‌بی:   شامو بیارم؟

حاج ایوب:   (حاج ایوب پلاستیک را گره می‌زند و به دست بی‌بی می‌دهد.) نه بی‌بی خانوم. اول باید برم عیادت آقا صفدر. بنده خدا شاید بخواد زود بخوابه.

بی‌بی:   (پلاستیک را روی تاقچه می‌گذارد.) پس برم زیر غذا رو کم کنم.

    بی‌بی از اتاق خارج می‌شود. حاج ایوب دستانش را می‌بوید.

حاج ایوب:   (با مهربانی رو به طوبی و با اشاره به پلاستیک خاک تربت) دیگه به اینا دست نزنی‌ها.

    طوبی با قهر رویش را برمی‌گرداند. حاج ایوب ناراحت از رفتارش با طوبی، صورت او را می‌بوسد؛ سپس با عجله عمامه‌اش را از روی تاقچه برمی‌دارد و به سر می‌گذارد و از اتاق خارج می‌شود. طوبی با پشت دست اشک‌هایش را پاک می‌کند، به طرف تاقچه می‌رود و به آرامی دستش به طرف پلاستیک خاک تربت دراز می‌شود.

10-داخلی / اتاق/ روز

    طوبی خوابیده است. حاج ایوب دنبال قوطی کبریت می‌گردد و آن را از روی زمین، کنار سفره خاک بازی طوبی پیدا می‌کند و سماور را روشن می‌کند. سپس از پنجره به حیاط می‌نگرد. مرغ‌ها دانه می‌خورند و بی‌بی تخم‌مرغ‌ها را جمع می‌کند. حاج ایوب می‌خواهد طوبی را بیدار کند که متوجه چهره خندان او در خواب می‌شود و دلش نمی‌آید بیدارش ‌کند. کنار سفره او ناگهان چشمش به چند دانه گِلی کج و کوله کوچک و بزرگ تسبیح می‌افتد و به پلاستیکی که گِل‌های تربت را درونش ریخته بود. حاجی جا می‌خورد و روی سفره را کنار می‌زند. چوب کبریتی در داخل یکی از دانه‌های گِلی است. حاجی چوب کبریت را از داخل دانه تسبیحی که طوبی درست کرده، در می‌آورد و به سوراخ آن نگاه می‌کند؛ سپس به چهره خندان طوبی در خواب می‌نگرد. بغض گلوی حاجی را می‌گیرد، خم می‌شود پیشانی طوبی را می‌بوسد؛ بعد یکی از نخ‌های روسری طوبی را به آرامی می‌کشد و دانه‌های تسبیح تربتی را که او درست کرده، از آن رد می‌کند. چهره طوبی هنوز در خواب خندان است.

11-خارجی / باغ / روز    (فلاش فوردوارد)

    درخت بسیار بزرگی در یک باغ است. حاج ایوب زیر درخت نشسته و با شادمانی به طوبی می‌نگرد. طوبی نیز با تعجب به درخت که بسیار بلند است، نگاه می‌کند. روی درخت پر از تسبیح‌های رنگارنگی است که از میان شاخه‌های آن آویزان هستند. طوبی که سالم است و دیگر مشکل جسمی و روحی ندارد، با خوشحالی دور درخت می‌چرخد و شادی می‌کند.

طوبی:       هزار تا تسبیح، هزار تا طوبی.

    حاج ایوب تسبیحی را که در دست دارد به روی درخت پرتاب می‌کند. طوبی شادمانی می‌کند. حاج ایوب به نماز می‌ایستد.

12-داخلی / اتاق/ روز  (حال)

     حاج ایوب هنوز چشم به طوبی، دانه‌ها را نخ می‌کند، که متوجه چیزی روی آخرین دانه درشت تسبیح تربت می‌شود. روی دانه با خط خوش نوشته شده است «حسین». حاج ایوب با تعجب به نوشته نگاه می‌کند و آن را می‌بوسد و اشک از چشمانش جاری می‌شود. سپس به عکس خودش و حبیب نگاه می‌کند. چهره طوبی هنوز شاد است. حاج ایوب با چشمان گریان آخرین دانه را از نخ عبور می‌دهد و سپس نخ را که تمام دانه‌های ریز و درشت از آن رد شده است، به دور مچ طوبی گره می‌زند. چهره طوبی همچنان خندان است.