دانشجوی مهندسی منابع طبیعی و محیط زیست
بیبیجان آماده شده تا به بازار برود و به قول خودش مشتی خنزر پنزر بخرد. خوش به حالش که سواد ندارد و فقط میشنود و تکرار میکند. گاهی سری هم به تأسف تکان میدهد؛ و سر در نمیآورد که گرم و مثقال یعنی چه، دلار و یورو چه هستند، بیست درصد یعنی چهقدر، و سود درآمد حاصل از نفت به کجا میرود.
آن روزها که ما با سارا، انار داشتن را هجی میکردیم، بیبیجان سواد به چه کارش میآمد؟ کسی نبود که بخواهد سرش کلاه بگذارد. مش صفر جنس خوب میآورد و با قیمت مناسب به او میفروخت. حتی ملاحظهاش را هم میکرد؛ به وقتش تخفیف میداد، نسیه هم میداد. بیبیجان چهکار داشت طلا گرمی چند است؟ دلار به چه دردش میخورد؛ حتی اسمش را هم نشنیده بود. آن روزها آب و نان بابا به موقع آماده بود؛ حسنک که گم میشد همه سراغش را میگرفتند، نگرانش میشدند؛ حتی به بهانهی گرسنگیشان. کبری تصمیم که میگرفت درست میگرفت، تا همیشه؛ و فردا عوضش نمیکرد و بامبولی سرش نمیآورد. پترس و ریزعلی، جان همنوعانشان ارجحیت داشت به جان خودشان؛ و ما که با آنان بزرگ میشدیم امید داشتیم به فردایمان.
اما حالا بیبیجان، آخر عمری باید بنشیند سر حساب و کتاب، که حقوق بازنشستگی شوهر مرحومش فقط کفاف چند روزش را میدهد. نمیداند با آن پول باید به فکر خورد و خوراکش باشد و قسطهای عقب افتادهی پسرش؛ یا به فکر کادوی تازه عروسش و جهیزیه من؟ نمیداند طلا گرانتر میشود یا ارزانتر؟ آیا دلار بخرد یا نه؟ حواسش باشد پسر مش صفر باز سرش کلاه نگذارد و... نه، بیبیجان حوصلهی این کارها و حساب و کتابها را ندارد. دیدهام که مینشیند روی سکوی جلوی در و در حالی که پایش را مالش میدهد؛ به درددل زن همسایه که دخترش را برای تحصیل راهی شهر دیگری کرده است، گوش میکند. «ما که بچه رو فرستادیم دانشگاه، گفتن شهریهش اینقده؛ مام گفتیم خب اشکالی نداره. هشت ترم میخونه میشه اینقده، بعد که برگرده شده خانوم مهندس، میارزه. چه میدونستیم دو سه ترم بعد شهریه رو، یه هوا میبرن بالا و تاریخ میذارن واسه پرداختش که اگه نپردازی جریمه میشی و اونقد دیگه میره روش! مگه این شوهر بدبخت من چقده حقوق داره آخه؟ بنده خدا سر پیری کارش شده تو این بانک و اون بانک دنبال وام باشه و اینور و اونور دنبال ضامن... این بچه میخواد درس بخونه، پس فردا بشه مهندس همین آب و خاک، همین جا خدمت کنه. انصافه اونقد به خودش و خانوادهش فشار بیارن؟» بیبیجان هم آهی میکشد؛ سری هم تکان میدهد و پشت بندش نچنچ میکند.
بیبیجان از بازار میآید. تنها یک سفره خریده که بوی نفت میدهد، دانهای نان و چند گرم گوشت! دفترم را جمع میکند و دستی به شانهام میزند: «قربون دختر باسوادم...» و نمیداند افسوس بخورد به بیسوادی خودش یا دلش خوش باشد به نسلی که حتی نمیخواهند بدانند سه هزار میلیارد چند دایرهی تو خالی دارد. در عوض پسر همان مش صفر خدا بیامرز که یک کلاس هم سواد ندارد، آن چنان از حساب و کتاب دخل و خرج مغازهاش سرش میشود و با دلیل و برهان حرف میزند که انگار چند مدرک دانشگاهی دارد.
طیبه دختر قاسمعلی؛ سال گذشته به نهضت سوادآموزی رفت. هنوز هم میرود. هر جا تکه کاغذ نوشته داری میبیند با ذوق میخواندش و کیف دنیا را میبرد که باسواد است. هر جا هم که میرود، نگاهش مدام پی نوشتههای در و دیوار میدود؛ اما اگر سر کوچهشان ولش کنی، گم میشود. یا همین بیبیجان خودم؛ سواد ندارد. نه خواندن میداند، نه نوشتن. ریاضی را نمیفهمد. به قول خودش مانند کبکیست که سرش را زیر برف فرو برده؛ اما چیزهایی میداند که در هیچ مدرسهای آموزشش نمیدهند. او وجدان دارد، احساس دارد و میداند انصاف چیست. او اگر طیبه را سر کوچه ببیند، هر قدر هم که پادردش اذیتش کند، او را تا در خانهشان همراهی میکند و دستی به سرش میکشد. با آن که میداند پسر مش صفر جنسهایش را گران میدهد، باز هم از او خرید میکند؛ تا شاید کمکی باشد برای خرید داروهای کمیاب پسر مریضش.
بیبیجان این روزها دقیقتر شده است. شاید اگر عینک داشت، شمارهاش را هم میبرد بالا. سر ساعت تلویزیون را روشن میکند و به اخبار گوش میسپارد. معمولاً از حرفها سر در نمیآورد و فقط نچنچ میکند. کار هر روزش شده است. هر خبری که میشنود سر تکان میدهد و نچنچ میکند. انگار تمام اخباری که میشنود، همه تکاندهنده و ناگوارند. بیبیجان میآید به نچنچ سر تکان دهد و تلویزیون را خاموش میکند. بعد میگوید از زنهای همسایه شنیده هر شخص بیسوادی که باسواد شود، یک میلیون تومان پاداش دریافت میکند. من که باورم نمیشد از یکی پول بگیرند تا درس بخواند و به یکی پول بدهند. اشکنه بیبیجان سر چراغ علاالدین است و من سفره نو را پهن میکنم.