نگاهی به رمان شباویز اثر منیژه آرمین
کارشناس ادبیات فارسی
داستانهای تاریخی و اساطیری زیادی وجود دارد که خوانندهی خود را به اعماق تاریخ و اتفاقات عجیب و غریب میبرند و برای لحظاتی ذهن مشتاق و تشنهی او را با خود درگیر میکنند. گویی پردهای را کنار میکشند و صحنهای را مهیا میسازند تا خواننده با شخصیتها و زمان وقوع داستان همذاتپنداری پیدا کنند. اما صرفنظر از نویسنده، نوع نگارش، سبک داستان و جذابیتهای آن، برخی از این داستانها موفقیتهای زیادی کسب نمیکنند؛ چرا که پستی و بلندی آنان از واقعیت به دورند و خرق عادتهای زیادی دارند که مخاطب تا قدرت و قوهای خاص نداشته باشد، نمیتواند خود را کنار شخصیتها قرار دهد.
در این میان نوشتههای تاریخی دیگری هم وجود دارند که بیانگر اتفاقات مستند تاریخ هستند و فقط باری از حوادث واقعی را به دوش میکشند؛ اما برای خواننده لذت و جاذبهی فراوان به همراه میآورند. مثلاً خواننده از خواندن تاریخ بیهقی که بسیار شیرین و جذاب به نگارش درآمده، بیشتر لذت میبرد تا خواندن افسانهی بیژن و منیژه! چرا که بیهقی بسیار استادانه مخاطب را به دوران شاه محمود و شاه مسعود غزنوی میبرد و حسی عمیق از بازگوکردن خاطرات و وقایع را به خواننده میبخشد؛ مخصوصاً در داستان به دارکردن حسنک وزیر که خواننده میتواند خود را در صحنهی اعدام حس کند و با مردم آن زمانه همقدم شود. با خواندن این گونه داستانها گوشههای تاریک گذشته روشن میشود و از آن رو که قصه نیست، سؤالات زیادی در ذهن نقش میبندد که آیا اینها همه واقعیت بود؟ که اگر واقعیت باشد نمیتوان به راحتی از کنارشان رد شد. خوشبختانه در عصر حاضر بعضی از نویسندگان در این نوع نوشتهها زبردست و کارآزموده شده و توانستهاند گوشههایی از تاریخ را با این که در آن حضور نداشتهاند، روشن کنند.
رمان «شباویز» از این دسته آثار است. این رمان چهارصد صفحهای در شش فصل، کار ارزشمند خانم «منیژه آرمین» است که توسط انتشارات سورهی مهر به چاپ رسیده و به گفتهی نویسنده، بخش دوم رمان «شب و قلندر» است و رمان سوم آن نیز در راه است. شباویز این حُسن را دارد که به تنهایی داستانی مجزا و مستقل است، به این معنا که اگر کسی داستان شب و قلندر را نخوانده باشد، لطمهای به فهمیدن داستان دوم که همان شباویز باشد، وارد نمیشود. اگر چه با خواندن رمان اول، خواننده به ریسمانی دست پیدا میکند که از اواخر حکومت قاجار تا ابتدای بر سر کار آمدن رضاخان کشیده شده و اطلاعات زیادی را در مورد وقایع آن روز، نوع زندگی، آداب و رسوم و اتفاقات ریز و درشت به خواننده میدهد.
داستان رمان شباویز حول و حوش زندگی «شیرین نگار» و «افراسیاب» و پنج فرزند آنهاست و از روز عروسی «نرگس خاتون» فرزند آخرشان آغاز میشود. این عروسی بیشتر از آن که عروسی باشد صحنهی کشمکش چند گروه سیاسی و مخالف است که شیرین نگار و افراسیاب را دچار دلهره و اضطراب کرده است، چرا که میترسند عروسی به عزا تبدیل شود.
توصیفات جشن، نحوهی آرایش عروس، پوشش زنان مجلس و خواهرهای داماد «زرین تاج» و «ملک تاج» که مدام از برادرشان «جهانگیر» که از فرنگ برگشته تعریف میکنند، حکایت از یک عروسی مفصل و اشرافی دارد؛ اگر چه رگههایی از شرع و سنت هم در آن پیداست. مخصوصاً زمانی که عاقد وارد مراسم میشود؛ همه به احترام او ساز و دهل را تعطیل میکنند و حتی دست وی را به نشانهی احترام میبوسند؛ کاری که در دیدار شاه هم انجام میدهند و این نکتهی ظریف نشانگر آن است که مردم برای روحانیت ارزش و اعتبار خاصی قائل بودند، که چه بسا از مقام شاهنشاه هم بالاتر بوده است. البته «رضاداد» که بار زیادی از داستان را به دوش میکشد، از این کار ابا دارد چرا که او با فعالیت کمونیستها تقریباً به جمع آنان وارد شده و اینطور چیزها را قبول ندارد.
از همین ابتداست که خواننده میفهمد با زمانی روبهروست که مردم ستمدیدهی ایران توسط گروههای سیاسی، فرهنگی، فرصتطلب و غیره دین و هویت و خیلی چیزهای دیگر را از دست دادهاند تا طعم خوشبختی را برای یک لحظه هم شده بچشند؛ اما دریغ که هیچ کدام از آرزوهایشان آن طور که در داستان هم آمده است، محقق نمیشود.
رضاداد فرزند بزرگ شیرین نگار از همسر اولش «فیروز» است، اما افراسیاب را مثل پدر واقعیاش دوست دارد. او مدتهاست در تهران مشغول روزنامهنگاری است و فعالیتهای سیاسی زیادی را انجام میدهد. چند سالی را در فرانسه به سر برده و در آن جا با دختری به نام «ژانت» که او هم فعالیتهای سیاسی دارد، آشنا میشود و ثمرهی این آشنایی یک دختر با نام «سارا» است.
در خلال مطالبی که مربوط به رضاداد است هیچ چیزی مبنی بر ازدواج او و ژانت نیست، اما ناگهان پس آزادی وی از زندان، نامهای از پاریس پیدایش میشود که نشاندهندهی ازدواج آن دو است، با عکسی از دخترشان که رضاداد از وجود او اطلاعی نداشته است. در این نامه ژانت خواهان طلاق است تا با مردی که به تازگی با وی آشنا شده ازدواج کند و شاید این مسأله یکی از عیبهای داستان باشد. به این دلیل که بعد از نامهی ژانت به یکباره شور زندگی در وجود رضاداد زنده میشود و مدام به همسرش که به نظر خیلی روشنفکرتر از بانوان ایرانی است، فکر میکند و او را همه جا همراه خود میبیند. با این وجود وی به ادارهی پست میرود تا طلاقنامه را برای ژانت بفرستد. با این امید که روزی بتواند دخترش سارا را به ایران بیاورد. نشانهی روشنفکری ژانت هم از مطالبی که در نامهاش مینویسد پیداست؛ چرا که او همواره به سارا کوچولو وجود پدرش را گوشزد کرده و علیرغم متارکه، رضاداد را پدر خوبی برای سارا معرفی میکند. کاری که هیچ کدام از خواهران رضاداد در مورد شوهرانشان نمیکنند و به نظر میرسد چون نویسنده نسبت به او نظر مثبت داشته، شخصیتهای داستان هم تحت تأثیر قرار گرفته و عیبهای او را ناچیز میبینند. همچنین رضاداد با خود فکر میکند که اگر ژانت در صحنهی اعدام یاغیان بود میگفت دیدن این صحنهها خوب نیست، و چرا زنان بچهها را برای دیدن این لحظات همراه خود کردهاند.
دو شخصیت خارجی دیگر هم در داستان حضور پررنگ دارند: مادام و موسیو! آنان در شبی سرد با رضاداد که از بیکسی و فقر در خیابانهای سنپطرزبورگ قدم میزده، آشنا شده و او را به خانهشان دعوت میکنند. این زن و مرد مسیحی که دو پسر خود را به نوعی به خاطر فرار از ارتش تزار از دست دادهاند، ظاهراً بعد از ناامیدی کامل از یافتن آنها، به ایران میآیند و کافهای به نام مگنولیا باز میکنند که درختی به همین نام در آن است. جالب آنجاست که فقط بیسکویت و قهوه در این کافه سرو میشود، و پاتوق روشنفکران و مخالفان حکومت و انسانهای فرهیخته است.
اما بهتر بود به جای نشاندادن اوضاع خراب ایران از لحاظ فرهنگی و اعتقادی، و اینکه در کافهی مگنولیا برای خوردن مشروب دست رد به سینهی اراذل و اوباش زده میشود؛ نویسنده کافهای ایرانی را به تصویر میکشید تا ایرانیان به این حد در رمان سیاه جلوه داده نشوند. جماعتی فقیر و قحطیزده مثل مردم کوچه بازار که به دنبال لقمهای نان میگردند، جماعتی غیرتمند که البته دستشان هم به جایی بند نیست، مثل «بایرام» وردست رضاداد. جماعتی نان به نرخ روز خور و فرصتطلب مثل شوهر «رضوان دخت» دختر بزرگ خانواده، که اجناس را در خانهاش پنهان کرده تا در وقت قحطی به قیمت جان مردم آنها را بفروشد؛ و به دلیل کمکهایی که رضوان دخت به فقرا کرده، او را طلاق داده است. جماعتی سیاست زده که غرق در مسائل روز، مثل جهانگیر شوهر نرگس خاتون هستند و در پی فرصتی تا عرض اندام کنند و گروهی بیخیال زمانه، به عیش و نوش میپردازند؛ بعضی هم مثل «شیر محمد» فرزند آخر خانواده در زیرزمین خانه سرش به کار خودش است. اینها تابلوی خوبی از ایران و مردم غیورش نیست؛ اگر چه هرج و مرج و بیکفایتی بزرگان مملکت در آن زمان به خوبی در میان کلمات رمان نشان داده شده است.
همچنین به نظر میرسد چهرهی بزرگان تاریخ ایران مثل «شیخ فضلالله نوری»، «مدرس» و «خیابانی» و چند نفر دیگر هم خوب از کار در نیامده و خیلی جزئی به آنها پرداخته شده است. مثلاً اکتفا به این مسأله که پسران شیخ فضلالله نوری پای چوبهی دار دست زدند و بعد عاقبتی شوم پیدا کردند، مهم نبود؛ چرا که غیرت این بزرگمرد تاریخ ایران به حاشیههایش میچربید و جا داشت در این رمان تاریخی شخصیتهای پرشور و انقلابی که خون خود را نثار آزادگی مردم کردند، پررنگتر و برجستهتر باشند. با این حال در مورد مدرس معرفی کوتاهی صورت گرفته و او به عنوان انسانی نترس و باایمان که از دل مردم عامه برخاسته، نشان داده شده است. مردی که همپای دیگران مینشیند و برمیخیزد و اعتراض میکند.
نوشتن یک رمان تاریخی از آن جا که با تاریخ و حقایق گذشته سر و کار دارد و نمیتوان اتفاقات آن را به دلخواه نویسنده تغییر داد، بسیار سخت و نیازمند مطالعهی بسیار است؛ که اگر از حق نگذریم خانم آرمین به شایستگی از عهدهی آن برآمده است. چینش اتفاقات و کنار هم گذاشتن شخصیتهای متفاوت که بتوانند هر کدام گوشهای از تاریخ را به نمایش بگذارند کاری نیست که از عهدهی هر قلم به دستی بر آید. حتی آوردن نام خیابانها، کوچهها، طوایف و خیلی از آداب و رسوم مستلزم مطالعهای عمیق است، چه برسد به شخصیتهای ادبی و هنری و سیاسی چون «دهخدا»، «میرزادهی عشقی»، «ملک الشعرای بهار»، «سید ضیاء الدین» و... که ترکیب عقاید، فعالیتها و زندگیشان بسیار مشکل به نظر میآید.
به نظر میرسد از آن جایی که نویسنده، کارشناس ارشد مجسمهسازی است، به خوبی از عهدهی شخصیتهای داستان و تراشدادن آنها به شکلی زیبا و دلچسب برآمده است. شخصیتپردازی زنان در سنین گوناگون، شیرین نگار سالخورده، رضواندخت میانسال و نرگسخاتون جوان، صفحاتی پرشور و التهاب را پیش روی خواننده قرار میدهند و او را با وضعیت اجتماعی، فرهنگی و مهمترین مسأله یعنی سیاست اواخر دورهی قاجار آشنا میکند. همین جاست که خواننده حتی اگر یک زن نباشد، به خوبی دغدغههای زن دورهی قاجار را درک میکند.
از دیگر مزایای داستان، اشاره به حرکتهای سیاسی است که در آن روز به نوعی بیاهمیت بوده، اما در این سالها بهتر شناخته شده است؛ مثل جریان «فراماسونری»، «کمیتهی مجازات» و ... . هر چند اطلاعات کافی از آنها به میان نیامده است؛ که اگر آمده بود قطعاً ارتباط مخاطب با داستان عمیقتر میشد و یا جرقهای میشد تا خواننده به دنبال دریافت حقایقی عمیقتر از آن زمان، در پی مطالعهی بیشتر برآید.
مطلب دیگری که در رمان جای تأمل دارد، این است که خانوادهی افراسیاب به غیر از پسر کوچکش همه اهل سیاست هستند و به خوبی وقایع را درک میکنند، حتی هر دو خواهر او درگیر کار در روزنامهای زنانهاند، که به جهت زنانه بودنش کسی به آن کار ندارد و وقتی روزنامهها بسته میشوند، همچنان کار میکند. «انار خانم» که همان نرگسخاتون است، نویسندهی وقایع اتفاق افتاده در پایتخت است که به کمک ننهزیور اطلاعات میگیرد و مینویسد و به خواهرش میرساند تا همه از ظلم و ستم بزرگان مملکت آگاه شوند.
به هر ترتیب شخصیتهای داستان همه و همه غرق در سیاست آن روز شدهاند. بسیار بعید به نظر میرسد یکیک افراد خانهای به نظر معمولی، تا این حد در سیاست خبره باشند. در دورهای که زنان تابع امر شوهر بودند، بسیار دور از ذهن است که بیخیال از اتفاقات بعدی، فعالیتهای سیاسی را با اقتدار ادامه بدهند، کاری که نرگسخاتون به آن میپردازد. البته شاید پرداختن به نرگس در کتاب به این دلیل باشد که او قرار است بعدها نقش اصلی داشته باشد و برای همین از او یک زن ملاحظهکار که البته از حق نمیگذرد، ساخته شده است.
داستان با سبک و سیاق بعضی از فیلمهای ایرانی به پایان میرسد. قلب بیمار مادر میایستد و همه عزادار میشوند. نرگس بعد از دو بار قهر به خانهی شوهرش برمیگردد. رضاداد با عکسهایی که از خانوادهاش میگیرد به جای نامعلومی میرود؛ شاید هم به دنبال دخترش تا او را با خود همراه کند. شمسالدین که پزشک معروفی شده و در سیاست دستی دارد، با دختری غیرسنتی ازدواج میکند که مخالفت همه را به دنبال دارد. افراسیاب به همراه نوکرش بار سفر میبندد و در انتها با اینکه گذشتهای سیاسی داشته مردی باکرامت معرفی میشود، که زندگیاش را وقف مردم کرده است و معلوم نیست منظور نویسنده از این نوع معرفی چیست.
بهتر بود نویسنده نتیجهگیری را بر عهدهی خواننده میگذاشت تا او خود به برداشتی آزاد از شخصیتها برسد، همان طور که در خلال داستان نسبت به اتفاقات و شخصیتها بیطرف است و خواننده را آزاد میگذارد تا به آنچه میخواهد برسد و این از ویژگیهای جذاب داستان است. در پایان داستان ارتباط خواننده با حقیقت قطع میشود و ناگاه مخاطب به خود میآید که با داستان روبهروست نه تاریخ! اگر چه این پایان قانعکننده نیست وگویی خواننده در پیچ و تابهای کوچههای تاریخ رها میشود. شاید اگر منیژه آرمین در پایان داستان شتابزدگی نداشت و با طمأنینهی بیشتر داستان را به پایان میبرد، پس از خواندن آخرین صفحات، رکود و رخوت در فکر و روح خواننده رسوب نمیکرد. گرچه شاید خواننده با اشتیاقی که برای خواندن جلد بعدی کتاب در خود مییابد، خود را چون قلندری بیدار میبیند و این عیب کمرنگ میشود و داستان بهرهی خود را میگیرد.