دانشجوی کارشناسی ارشد زبانشناسی
روز یکشنبه دهم دی ماه، ساعت هشت صبح، بیاعتنا به تمام کارهای عقبافتاده، خودم را زده بودم به آن راه که یعنی من مثلاً متوجه نشدهام صبح شده و هنوز وقت دارم در خدمت نعمت بینظیری به نام پتو باشم که ناگهان صدای گوشخراش زنگ موبایل، تمام رشتههایم را پنبه کرد. هستی، مهرو، مهوش، مهپاره و خانم مدیر نامهایی هستند که از دیدنشان روی صفحهی موبایلم رعشه میگیرم و متأسفانه معمولاً همین چند نام هستند که مشعل صفحهی موبایلم را روشن میکنند، و البته هستی.
بدون سلام میروم سر اصل مطلب و میگویم: «باز هم پروژهی تحقیقاتی داری هستیجان؟» میگوید: «نه.» ادامه میدهم: «اول صبحی روش استفاده از نخ دندان را نمیدانی؟» و همین طور رگباری میپرسم: «میخواهی بپرسی چهقدر نمک لازم است برای آش شوربا؟ یا میخواهی بگویی اگر پروانهها به جای پر، دست داشتند اسمشان را میگذاشتند دستوانه؟»
زود میگوید: «نه هیچکدام، کریسمس نزدیک است.» میگویم: «کاج میخواهی؟ بپر از وسط میدان یک خوبش را از ریشه درآور.» با صبوری جواب میدهد: «ملیندا چون مسلمان شده، نمیخواهد جشن کریسمس بگیرد.» خوابآلود میپرسم: «همان همسر سوئدی پسرخالهات؟»
میگوید: «آی آفرین!» و آخرش را کمی میکشد. میپرسم: «ما چه کارهایم حالا سر صبحی؟»میگوید: «همه کاره.» و بیتفاوت نسبت به دروغی که گفته، ادامه میدهد: «ملیندا میخواهد با آداب ایرانیها و آیین اسلام آشنا شود.» بیتفاوتتر از هستی میگویم: «تو چه کاره باشی؟» و بو میبرم که اوضاع از چه قرار است.
چند بار که پشت سر هم بگویی «بله» میشوی آچار فرانسه و در تمام سناریوهای طاقتفرسا نقش اول را میدهند به تو. اگر بیرویه بگویی «بله»، میشوی غلام حلقه بهگوش، و مجبوری برای تشکر از آن حلقهی بدلی، هر هفتهی زمستان برف پشت بامهایشان را که در مناطق گرمسیری واقع شده پارو کنی و گرنه حلقه را از تو پس میگیرند.
بعد از خداحافظی هر چه زور میزنم نمیتوانم مجدداً خودم را بخوابانم، پس مثل آچار فرانسه بلند میشوم. چند متری از آسایش صبحگاهی فاصله میگیرم و زنگ میزنم به هستی برای امضای یک قرارداد رنگین دیگر فیمابین خودمان و فرد ذینفع، یعنی خانم ملیندا که تا آن موقع فقط عکسش را دیدهام.
من که رئیس قوهی مجریه هستم و هستی که رئیس قوهی زجریه، تلفنی با هم قرار میگذاریم که از فردای آن روز برای مدتی نامعلوم سی واحد تخصصی را به طور فشرده و خصوصی برای ملیندا تدریس کنیم؛ بدون دریافت شهریهی ثابت و متغیر، حق اولاد، و نیز حق بدی آب و هوا. حالا به چه حسابی، نمیدانم.
سرفصل دروس را میدهم به هستی تا به استحضار نو عروسِ مسلمان شده برساند: ابتدا جلسهی معارفه، گفت و شنود و گل و گشت، سپس آشنایی با زندگی چهارده معصوم(ع)، تا یاد بگیریم از خودمان هیچی نداریم و همه از آنهاست. بعد تاریخ پادشاهان ایرانی به انضمام خساراتی که به این مرز و بوم وارد کردهاند و امیر کبیرهایمان را کشتند تا سرنگون شویم، اما چشم دشمن کور نشدیم. تعلیمات دینی با نام جدید آیین زندگی حول محور اخلاق اسلامی، عاشوراپژوهی به مناسبت اربعین حسینی که در پیش است؛ بررسی تاریخ پهلوی و فرار شاه معدوم از ایران جهت عبرت سایرین، مبانی علم و هنر ایرانی، و در نهایت شرکت در مراسم پخت شلهزرد. زمان برگزاری: شب بیست و هشتم صفر. مکان: منزل مادر بزرگ اینجانب. شرکت برای عموم آزاد است.
به هستی خاطرنشان میشوم که برنامهی فوق با توجه به میزان علاقهی ملیندا و توانایی او در یادگیری، متعاقباً سبک یا سنگین خواهد شد. میپرسد: «ثبتنام، اینترنتی است؟» میگویم: «حضوری تشکیل پرونده بدهد، اما برای واحدهایی که از قبل برایش انتخاب کردهام، اینترنتی انتخاب واحد کند.»
ملیندای سوئدی یک خانم جوان است با قدی بلند و موهایی بلوند، مؤدب و مهربان و تحصیلکرده، به اندازهای که انتظارش نمیرود نسبت خانوادگی با هستی داشته باشد؛ اما از این بابت که گاهی عجول میشود و پرحرف و کمی هم حواسپرت، اطمینان حاصل میکنم نسبتش با هستی چندان بیراه هم نیست. به خصوص اینکه شنیدهام پسرخاله بابک نیز با کردارش همواره در معرض چنین سخنانی از سوی بزرگترها قرار میگیرد که «بچهجان عجله کار شیطان است، یا سرم را بردی، و یا بپا شست پایت نرود توی چشمت.»
از همان اول برای ملیندا جا میاندازم که از همراه آوردن اطفال جداً خودداری فرماید؛ همین هم میشود که هستی هرگز همراه او حتی بهعنوان بادیگارد خانوادگی هم به منزل ما نمیآید. خواهش میکند فایل صوتی جلسات آموزشی را همراه با یک پک رایگان مشتمل بر پوشهی دکمهدار، خودکار، کاغذ سفید و برگهی نظرسنجی برایش ارسال کنیم که ما نیز میپذیریم زیرا که معتقدیم تو نیکی میکن و در دجله انداز... .
ملیندا در مدت زمانی کوتاه تمامی دروس مذکور را با نمراتی بالا از سر میگذراند و جهت دستیابی به مدارج بالاتر علمی و نیل به خلق و خوی اسلامی، با آن فارسی دست و پا شکستهاش از من میخواهد که تا میتوانم کتاب به او معرفی کنم. میگردم و از هر موضوع یک عنوان کتاب پیدا میکنم و در اختیارش قرار میدهم و او هم قول میدهد بعد از برگشتن به سوئد، حتماً کتابها را مطالعه و سؤالاتش را برایم ایمیل کند. آخرش هم اضافه میکند که بنا بر شرایط، شاید هر هفته زحماتش را در عدد دو ضرب نماید و سپس همگی را اتچ کند به ایمیل.
و در راستای «دوست آن باشد که گیرد دست دوست» تصمیم میگیرم با زمزمهی محبت در گوش هستی خانم، او را که معلوم نیست دانشجوی کدام دانشگاه است، در یک نهضت سوادآموزی غیرانتفاعی ثبتنام کنم و به این وسیله بیسوادیاش را ریشهکن کنم؛ تا از این پس مجبور نشود خوردن آش کشک خاله و پسرخالهاش را به من واگذار کند.
و اما اختتامیهی دروس پاس شده، شرکت در مراسم پخت شلهزرد نذری است و صحبت دربارهی نذر، دعا، استجابت و متوسل شدن به ائمهی معصومین و تماشای بازیگوشیهای آن هراسهای مجسم - خواهرزادههای اینجانب - و سپس بردن کاسههای شلهزرد به خانهی همسایهها.
ملیندا که شاهد حضور جمعی از نسوان متأهل با بچههایشان پای دیگ شلهزرد است، این سؤال حیاتی برایش پیش میآید که:
Why didn’t you get married?
و این جواب قطعی هم در ذهن من نقش میبندد که:
It’s none of your business.
سپس آرامش خود را حفظ کرده برای مدیریت بحرانی قریبالوقوع، سعی میکنم گونههایم سرخ شود و با این که میدانم چنین تعارفاتی برایش عجیب و غریب است، میگویم: «این حرفها چیست؟ هنوز خیلی زود است.» او با شگفتی نگاهم میکند و شک ندارم مانند مادرم در دلش میگوید: «کجا زود است؟ مادر من همسن تو که بود شش سال قبلش مرا به دنیا آورده بود.» (گویا جملهی مذکور وجه تشابه تمام مادرهای دنیا است.)
دقایقی بعد، من و مهرو مشغول آب کردن شکر شلهزرد هستیم که ملیندا آهسته میگوید:
I can't believe there isn't any man to fall in love with such a pretty girl.
این جور حرفها را انگلیسی میگوید تا کسی متوجه نشود وگرنه دست بابک مریزاد که انصافاً خوب از عهدهی عمل آوردن زبان فارسی ملیندا برآمده است. لبخندزنان ولی از درون آتشکشان میگویم:
That's not the matter of beauty. Marriage is just a chance here, you know?
میپرسد:
So, when you pray to get marry with a good-mannered person, you ask Allah to be a lucky girl?
جای این سؤالها هر چند که همان شب است و دعا متعلق به همان شب و استجابت هم در دستان مبارک صاحب آن شب، اما با در نظر گرفتن صلاح مملکت خویش، بهتر میبینم که ملیندا را بپیچانم و میگویم: «خدا میداند که چقدر به کمک دستان زیبای تو نیازمندم. بیا این برنجها را با هم بریزیم داخل دیگ قبل از این که اقوام حاجتمند ما خبردار شوند.» و او سراسیمه به کمکم میشتابد.
به او میگویم که نیت کند و کار انجام دهد؛ و مطمئن هستم میخواهد با آن لهجهی با مزهاش بپرسد نیت چیست، پس پیشدستی میکنم و میگویم که نیت، قصد انجام کار است برای رضای خداوند و از او کمک خواستن. آرام میگویم با خدا گفتوگو کند همین طور تا میتواند از خدا بخواهد. میپرسد: «چه بخواهم؟» میگویم: «همه آن چیزهایی که از دست خدا برمیآید.»
هنگامی که دیگر مطمئن میشوم ملیندا از حال و هوای ازدواج من دور شده است، مادربزرگم کاملاً غافلگیرکننده دعایم میکند: «آفتاب جان، امیدوارم به حق صاحب امروز، تا سال دیگر با آن کسی که دلت میخواهد ازدواج کنی و با همسرت بیایی کمک من.»
آدم هر چهقدر هم که در مدیریت بحران، از خودش مهارت نشان دهد بالاخره هستند کسانی که چوب میگذارند لای چرخ آدم. ملیندا برق از چشمهایش میپرد و به سرعت میپرسد: «آفتاب چه کسی را میخواهد؟» و این جملهی به ظاهر ساده، آغازگر یک نشستِ درون خانهای مفصل میشود، دربارهی بررسی عوامل و موانع ازدواج دختری به نام آفتاب، که تا مرحلهی پایانی پخت شلهزرد هم به طول میانجامد.
در قدم یکی مانده به آخر، با کمک دو انگشت شست و سبابه و با استفاده از دارچین شروع میکنم به نوشتن اسامی ائمه(ع) بر روی کاسههای شلهزرد. با دقت مینویسم یاحسن، یامحمد، یارضا که ملیندا گویی چیزی کشف کرده باشد، محکم دستم را میگیرد:
By the way, which name do you like best for your husband?
لبخندی میزنم و بیاعتنا به کارم ادامه میدهم که میبینم ملیندا چیزی زیر لب میگوید. میپرسم: «چه میگویی با خودت؟» میگوید: «دارم دعا میکنم که خدا مرا ببرد زیارت امام رضا».
پینوشت:
-------------------------------------------
1. چرا ازدواج نکردی؟
2 . به تو مربوط نیست.
3. نمیتوانم باور کنم مردی نباشد که عاشق دختری به این زیبایی شود.
4 . موضوع، زیبایی نیست. ازدواج اینجا یک شانس است، میفهمی؟
5. پس وقتی دعا میکنی که با مردی بااخلاق ازدواج کنی، از خدا میخواهی که دختر خوششانسی باشی؟
6 . چه نامی را برای همسرت دوست میداری؟