وقتی از در وارد شد، متوجه غم سنگینی در نگاهش شدم... .

نگاهم به جیب‌های شلوارش بود که صاف و آویزان بودند ... سپرده بودم که پول لازم دارم و او دست خالی برگشته بود، می‌دانستم باز می‌خواهد بگوید: امروز اصلاً دشت نکردم.

یعنی نمی‌فهمید که من پول لازم دارم و گوشم از این حرف‌ها پر است... ؟

کاغذی را که صبح در جیب پیراهنش گذاشته بودم، نگاه کردم، باز هم ناقص ... .

هر روز از لیستی که در جیبش می‌گذارم، یکی را می‌خرد، دو تا را نه، و می‌گوید: امروز پولم کم بود، فردا... .

باز باید کاغذ دیگری سیاه کنم تا به او یادآوری کنم که احتیاجات من و بچه‌ها چیست؟

امروز همه چیز با من سر جنگ دارد، خانه را گردگیری و جارو کردم... پنجره‌ها را باز کردم، می‌خواستم هوای خنک پاییزی خستگی‌ام را رفع کند... . گردوخاک زحماتم را از بین برد، و خستگی‌ام را چند برابرکرد، خانه با من سر جنگ دارد... .

بعضی روزها آشپزخانه هم با من قهر می‌کند و هر چه تلاش می‌کنم، دست به دست من نمی‌دهد. ساعت‌ها سر اجاق ایستاده‌ام، می‌خواستم بهترین غذا را بپزم... .

 به خاطر غذا، دستم را بریدم، دستم سوخت، دستم از درد شکست... ولی حالا انگار وقتی برای آن نگذاشته‌ام و گویا امروز نمک شوری نداشته و آب‌غوره ترشی ... چه‌طور به او بفهمانم که من تمام سعی‌ام را کرده‌ام.

همه می‌خواهند مرا پیش او خجالت‌زده کنند... .

                                                      ***

شاید او هم، شاید او هم صبح تا شب هر چه تلاش می‌کند نخود و لوبیای کارش با هم دوست نمی‌شوند، و بارها با خجالت به لیست احتیاجات ما نگاه می‌کند و غمگین می‌شود، و از قهر روزگار پیش ما خجالت‌زده... .

شاید با وجود تلاش باید شب دست خالی برگردد و بگوید: امروز دشت نکردم و نتوانستم چیزهایی که خواسته بودی بخرم... .

                                                             ***

کاش می‌توانستم سر سفره ننشینم و خجالت نکشم... .

شاید او هم فکر کند کاش به خانه نیاید و خجالت نکشد... .

هر قاشق غذا را که به دهان می‌برد، یک قدم از او دورتر می‌شوم ... .

هر بار که به جیب‌های خالی خود دست می‌زند، یک قدم از من دورتر می‌شود... .

 چه‌قدر ما شبیه هم هستیم... و چه‌قدر از هم دوریم... .

سوزش دستم اذیتم می‌کند... شاید دست‌های او هم وقتی که خالی هستند، می‌سوزند... .

شاید لیست خواسته‌هایش را در دستش پنهان کرده... .

                                                  ***

امروز همه چیز با من قهربود... امروز همه چیز با او قهر بود... .

دست‌هایش را در دست می‌گیرم... .

زخم دستم را نوازش می‌کند... .

 سوزش دستم، بی‌مزه‌گی غذا، کثیفی خانه، همه را فراموش می‌کنم... .

نگاهم می‌کند... هنوز خجالت بی‌پولی در نگاهش هست... .

کف دستانش را نوازش می‌کنم... زبر و خشن و... دوست‌داشتنی... .

                                                      ***

چه‌قدرخوب شد که کنارش ماندم... شاید او هم فکر می‌کند چه‌قدر خوب است که در خانه است... .

ما فاصله‌ها را برداشتیم ... ما کنار هم هستیم.

غمی پشت نگاهش نیست و با نگاهی خسته ولی شاد می‌گوید: من از تو همین را می‌خواهم