نویسنده



تا چند سال پیش مادر سرم را نوازش می‌کرد و بر موهای بافته شده‌ام دست می‌کشید و قصه‌ی دختری را می‌گفت که سوار قالیچه‌ی آرزوها می‌شد و بالا و بالاتر می‌رفت. من هم روی گلیم‌های دست‌بافت مادر می‌نشستم و تندتند آرزو می‌کردم که بالا بروم. حتی پنجره‌های اتاق را باز می‌گذاشتم؛ اما گلیم از جایش تکان نمی‌خورد که نمی‌خورد. روی گلیم دراز می‌کشیدم و در خواب‌هایم خواب پرواز می‌دیدم. بالا می‌رفتم، آن قدر بالا که نه پنجره‌ای دیده می‌شد و نه خانه‌ای و نه کوچه‌ای.

حالا دیگر بزرگ شده‌ام، نمی‌توانم درآغوش مادر دراز بکشم و موهایم را به دست‌های او بسپارم.  خودم موهایم را می‌بافم و گل‌سرهای بزرگی به آن‌ها می‌زنم. بعضی وقت‌ها هم دم‌اسبی می‌بندم. جلوی آینه می‌ایستم و لباس‌هایم را با هم سِت می‌کنم و در آخر  برای خودم زبان درمی‌آورم و کیف می‌کنم که قدّم اندازه‌ی مادر شده است. آذر، دوست جدیدم، می‌گوید با این قد بلندت اگر مانتوی کوتاه‌تر بپوشی، خوش هیکل‌تر می‌شوی و دل همه را می‌بری. اما مادر می‌گوید همه چیز به قد نیست، به عقل است. مادر اخم می‌کند و می‌گوید که من با این کارها نمی‌توانم گلیمم را از آب بیرون بکشم و من غصه می‌خورم؛ غصه‌ی گلیمم را که نه تنها پرواز نمی‌کند، بلکه آب هم رفته است؛ سنگین‌تر هم شده است و نمی‌توانم از آب بیرون بکشمش. بیرون کشیدن گلیم از آب برای هر دختر نوجوانی مثل من خیلی‌خیلی مهم است. آذر می‌گوید من به تو یاد می‌دهم که چه طوری گلیمت را از آب بیرون بکشی؛ دنیا فرق کرده است. باید از لای چادر و کنج خانه بیایی بیرون؛ باید همه تو را ببینند.

به مانتوی صورتی‌ام ادکلن می‌زنم، چشم‌هایم را می‌بندم. دست‌هایم را باز می‌کنم و آرام‌آرام دور خودم می‌چرخم. بوی لطیفی می‌آید و من احساس می‌کنم وسط آسمانم و این بوی خنک و سبک، بوی ابرهای سفیدی است که تا نزدیکی‌های دیوار حیاط پایین آمده‌اند. دستم را لای موهای لختم می‌برم و از مقنعه بیرون می‌آورم‌شان. اما باز هم سیما از من خوشگل‌تر است. دختر خاله‌ای که هم پول‌دار است و هم خوشگل، دارم از حسودی می‌میرم، من باید بتوانم قاپ پسرهای فامیل را بدزدم. من باید روی سیما را کم کنم. من باید...

مادر ادکلن را از دستم می‌گیرد و روی تاقچه می‌گذارد و می‌گوید: «خدا غضبش می‌آید، تو مهمانی مردها هم هستند. می‌خواهی فرشته‌ها نفرینت کنند؟» و من بغض می‌کنم که چرا فرشته‌ها می‌خواهند من را نفرین کنند. من دلم می‌خواهد چهار طرف گلیمم را فرشته‌ها بگیرند و من را بالا و بالاتر ببرند، سیما نگاهم کند و من با غرور برایش دست تکان می‌دهم.

   این چند وقت خیلی بد بود؛ سیما را که در جشن تولد دیدم، شاخ درآوردم. ساده‌ی ساده بود. شال آبی کم‌رنگی سر کرده بود، هیچ چیز به صورتش نمالیده بود. با همه گرم گرفت و به همه لبخند زد. اما من آن قدر لوازم آرایش مالیده بودم که هر کس می‌دید، می‌گفت نشناختمت. یا این که می‌گفتند چقدر قیافه‌ات بزرگ شده است. خیلی به من برخورد. این چند هفته که با آذر گشته‌ام و در فکر رقابت با دخترهای فامیل و مدرسه افتاده‌ام، از درس‌هایم عقب مانده و به قول مامان، خودم را از چشم همه انداخته‌ام. اما دیگر دوست ندارم توی کوچه و خیابان حرف بشنوم و یک لقمه‌ی چرب بشوم برای دهان‌های باز گرگ‌های خیابانی. دوست دارم مثل سیما باشم. همه دوستم داشته باشند. باز چادرم را سر کرده‌ام. جلوی آینه ایستاده‌ام و قد و قامت خودم را نگاه می‌کنم که مادر می‌گوید: «قربان قد رعنایت شوم... خانم شدی.»

مادر که می‌خندد، انگار دنیا می‌خندد. چند ماهی بود که دنیا به من نخندیده بود. به خودم فکر می‌کنم که خانم شده‌ام و باید بتوانم گلیمم را از آب بیرون بکشم. خسته از مدرسه بر می‌گردم. به گلیم کهنه‌ی اتاق نگاه می‌کنم. با چادر روی آن دراز می‌کشم و دست‌هایم را باز می‌کنم و زل می‌زنم به سقف سفید اتاق و پنجره‌هایی که مادر باز گذاشته است. گلیمم تکان‌تکان می‌خورد و چادرم بالا می‌رود و من سوار بر چادر سیاهم از پنجره‌ها رد می‌شوم و مادر را در حیاط می‌بینم که برایم دست تکان می‌دهد. مادر فرشته‌های نگاهش را دنبالم می‌فرستد و من سوار بر قالیچه‌ی آرزوهایم، بالا و بالاتر می‌روم.