خورشید از پشت پنجره آرام صدایم میزند
ولی من خستهام
تازه از سرکار آمدهام
گرمازدهام
و در کل بیحوصلهام
چشمانم را میبندم
تا که خواب، خستگی را از تنم بیرون کند
ولی... ناگهان
صدای بلند و محکم پایی مرا بیدار میکند
چه خندهدار!
صدای دویدنِ پاهای کوچک یک مورچه است
روی کاغذهای سفید دفترم
صدای بلند پای مورچه؟
میگویی باور نکردنی است
ولی بیا و باور کن
چرا که به گفتهی علم
صدای صامت مورچهها
کاملاً بلند و شنیدنی است
و در واقع عیب از بیخیالی گوش آدمی است
خودمانی بگویم بر اساسِ آمارهای رسیده
مورچه برای انسان، موجودی باورنکردنی است
چرا که مورچه بدون کفش میدود
و آدمیزاد با کفشهای آهنین!
ولی خارج از درک و باور
کوشش مورچه با پای بدون کفش
واقعاً دیدنی است
شاید هم آموختنی است
به کاغذهای مچالهام نگاه میکنم
و با خودم قرارداد میبندم
که اگر بگویم خستهام
از مورچه کمترم
صحن کاغذ سفید دفترم را
تماماً مورچه وجب کرده است
انگار همتش در نوشتن
و آموزش کوشش هم از من بیشتر است
نور صفحهی دفترم را با آفتاب پنجره
تنظیم میکنم و مینویسم به نام خدا
عنوان «پیامک جالب خدادای»