فاصله‌ای به اندازه‌ی یک دیوار

نویسنده




دست‌هایش کم‌کم در دست‌هایم سرد می‌شد. نمی‌دانستم بودن را باور کنم یا نبودن را. دلم می‌خواست گذشته‌های خوب‌مان را تا زمانی که هنوز گرم بود با هم مزمزه می‌کردیم. عماد یادت می‌آید کوچه‌های قهر و آشتی، همان موقع که خانه‌های‌مان همسایه بودند؛ و فقط یک دیوار فاصله داشتیم. وقتی فریاد مرگ بر شاه را می‌شنیدم چادر سیاهم را سرم می‌انداختم و با دمپایی‌های لنگه به لنگه می‌دویدم بیرون، مامان زار می‌زد و من جیم می‌شدم. از لابه‌لای ماشین‌ها می‌گذشتم و قاطی جمعیت می‌شدم، پایم را می‌کوبیدم زمین و مرگ بر شاه زمین و زمان را می‌لرزاند و ولوله می‌شد. زخمی‌ها را مردم گوشه کناری می‌کشاندند و هر کسی دنبال راه چاره‌ای. من یکی‌یکی در خانه‌ها را می‌زدم و برای زخمی‌ها باند و پودر پنی‌سیلین و دوا گلی جمع می‌کردم. یکی از همسایه‌ها زاغ‌‌سیاه مرا چوب می‌زد و به بابا گفته بود؛ او هم جریمه‌ام ‌کرد و پول توجیبی‌ام را قطع ‌کرد.

عماد با هم بودیم، در کنار هم؛ بدون آن‌که هم‌دیگر را بشناسیم. تو متخصص کوکتل مولوتف و من دزد سهمیه‌ی بنزین بابا. با هم فریاد می‌زدیم و به زخمی‌ها کمک می‌کردیم. همسایه‌ها مرا به عاشق شدن متهم کردند و گذشتن از کوچه‌های قهر و آشتی ممنوع شد. حتماً خنده‌ات می‌گیرد عماد.

دعواهای مامان و بابا باز شروع شد. بابا می‌گفت این دختره باید پسر به دنیا می‌آمد؛ و مادر پشت من بود و ناسزا می‌شنید. بابا می‌گفت شاه ولی نعمته و مامان لبش را یک ور می‌کرد و زیر لب غرولند می‌کرد. بالاخره تا این‌که شاه رفت و چیزی نکشید که صدام آمد. پایم را در یک کفش کردم که باید بروم جبهه، یک شب که بابا خواب بود برای اولین و آخرین بار از جیبش دزدی کردم، رفتم هلال احمر اسمم را نوشتم دوره‌ی امدادگری. سپس سری به ژاندارمری محل زدم، آموزش اسلحه، از کلاشینکف گرفته تا ژسه و ... روزهای پرهیجان و پرتب و تابی بود. گروه گروه از پیر و جوان دور هم نشسته بودند و با اسلحه‌ها سر وکله می‌زدند. پنج، شش دور تسبیح صلوات نذر کرده بودم، بابا راضی به رفتن من به جبهه شود. بالاخره صلوات‌ها کار خودش را کرد و مادر از زیر قرآن ردم کرد و کاسه‌ی آب را پشت سرم خالی کرد و راهی جبهه شدم. عماد تو همیشه یک قدم جلوتر از من بودی. باورت نشد، زل زدی تو چشم‌هایم. نگاهت کردم، خونی و خاکی، خسته از راه رسیده بودی که با تعجب پرسیدی کی آمدی؟ چه‌طور آمدی؟ گفتم بابا دلش مثل دریاست. راستی عماد فردای آن روز که دیدمت عطر زده و موهایت را شانه کرده بودی. گفتم کجا؟ گفتی می‌روی عملیات باید اطو کرده بروی. خندیدم. خندیدی. می‌دانستم که چرک و چیلی برمی‌گردی.

یادت می‌آید پس از عملیات. همسنگرت را مثل کوله پشتی رو کولت انداخته بودی و دنبال تخت خالی می‌گشتی. گفتم بگذارش زمین. عصبانی شدی و گفتی هنوز یک دیوار بین‌مان فاصله است. لبخند زدم. کمکت کردم. هم‌رزمت را گذاشتی زمین. وقتی هم‌رزمت نفس‌نفس می‌زد، اشکت درآمد؛ آن‌قدر که شانه‌هایت لرزید درست مثل همان روزهایی که باتوم سربازهای شاه تنت را می‌لرزاند و اشکت درآمد؛ تنهایت گذاشتم. صدای گریه‌ات می‌آمد، از درز در نگاهت کردم. قطره‌های آب را در دهانش می‌ریختی و صورت تب‌دارش را می‌بوییدی. لب‌هایم میان دندان‌هایم به خون افتاد. بالای سر هر تختی می‌ایستادم و قطره‌های آب را به دهان زخمی‌ها می‌ریختم. صدای ناله‌ی مجروحین، دلم را ریش می‌کرد. حالا لب‌های تو خشکیده است و من طاقت دیدن این همه مصیبت را ندارم. عماد روزی که آمدی مرخصی و من را از بابا خواستگاری کردی، گفتی مرد خانه نیستی و مامان دلش لرزید. با نگاهم خواستم تن به این وصلت دهد. مامان می‌ترسید که تنها دخترش بیوه شود.

روزی که زنت شدم، مامان هفتاد بار آیت‌الکرسی خواند و دورمان فوت کرده و تو برگشتی جبهه. مامان جهیزیه جور می‌کرد و من هر شب که دلم می‌گرفت لب باغچه می‌نشستم و زیتون‌های درخت‌مان را می‌شمردم. کلاغ‌ها امان نمی‌دادند و هر شب تعدادشان کم‌تر از شب قبل می‌شد. عماد یادت است وقتی جیرجیرک‌ها می‌خواندند، صدای زمزمه‌ات از پشت دیوار خانه‌مان می‌آمد و همراه آن‌ها خانه را روی سر می‌گذاشتی.

عماد یادت است گفتی با یک فرغون اثاث هم می‌شود زندگی کرد. آن‌قدر در گوش مامان خواندم تا بالاخره راضی شد با یک وانت جهیزیه مرا به خانه‌ی بخت بفرستد. وقتی از صفحه‌ی تلویزیون سنگرهای سرد زمستان را می‌دیدم، دلم می‌خواست همان‌جا کنارت بودم و از لحظه‌های خوب هم‌رزم‌هایت برایم می‌گفتی. آن‌قدر بی‌تابی کردم تا مامان دلش راضی شد برای چندمین بار راهی آن سرزمین شوم. دلت برایم شور می‌زد. من را از خودت دور می‌کردی و می‌گفتی از درمانگاه بیرون نرو.

روزی که شیمیایی زدند سرم داد کشیدی که بچه‌مان شیمیایی می‌شود. به حرف‌هایت محل نمی‌دادم و تو می‌گفتی جواب خدا را چه می‌دهی؟ دنبال مجروحان شیمیایی از این سو به آن سو می‌رفتم، آن‌قدر که چشم‌هایم سیاهی می‌رفت و تو دل نگران من. عماد آن روز را یادت می‌آید، اولین و آخرین دعوای‌مان. آن‌قدر التماس کردی که برگشتم و حالا ... و حالا که قلبت آرام آرام می‌زند. خودم را سرزنش می‌کنم، باید می‌ماندم و محلت نمی‌دادم.

دستت را می‌گیرم، پوست خشکیده‌ی آن را نوازش می‌کنم. قفسه‌ی سینه‌ات بالا و پایین می‌رود. خس‌خس سینه‌ات، به گوشم می‌خورد. پلک‌هایت بسته است. مژه‌های سیاهت بی‌حرکت است. در دل می‌گویم عماد تو خودخواه بودی؛ تمام لحظه‌های خوب جبهه را برای خودت می‌خواستی.

پرستار صدایم می‌کند. نگاهم به سینی غذا که دست نخورده مانده است، می‌افتد. پرستار سرم را عوض می‌کند. دستم را روی دست پرستار می‌گذارم. لبخند می‌زند. انگشتم را در آب لیوان می‌گذارم و سپس روی لبانت می‌کشم، خشک و ترک خورده است؛ درست مثل روزهای تابستان جبهه. وقتی می‌دیدمت عرق می‌ریختی و من آب قمقه‌ی سبز آن روزها را به روی لبانت می‌ریختم و تو دست‌های پر از آب خودت را به صورت تب‌دار مجروحین می‌ریختی و نفس عمیقی می‌کشیدی و می‌نشستی پای خاک‌ریز و به صدای بلندگو گوش می‌دادی. برادر آهنگران هم‌چنان می‌خواند و اشک‌هایت، مجال نمی‌داد و صدای هق‌هق گریه‌هایت در ناله‌ی مجروحان می‌پیچید.

می‌گویم: «عماد پسرت را مثل خودت بزرگ می‌کنم.» پلک‌هایت به هم می‌خورد. مژه‌های سیاهت خیس می‌شود. انگشت‌های دستت را نوازش می‌کنم، سرد است. درست مثل روزهای سردی که مرگ بر شاه می‌گفتیم و سربازهای شاه گاز اشک‌آور می‌زدند و همسایه‌ها در خانه‌های‌شان را باز می‌گذاشتند و ما را پناه می‌دادند. صدای باتوم‌های سربازان که بر تن جوانان می‌خورد اشک‌مان را درمی‌آورد، تو دست‌هایت را ها می‌کردی و من کبریت می‌کشیدم و صدای آژیر آمبولانس‌ها، تن‌مان را می‌لرزاند و تو می‌گفتی: «خدا خودش کمک مردم بی‌پناه کنه.»

از شدت سرما دستانت ترک‌خورده بود و آب بینی‌ات سرازیر، و من زیر زیرکی نگاهت می‌کردم. کاش آن روزها می‌آمد و شب که می‌شد تو به دیوار حیاط ما می‌کوبیدی و دور از چشم بابا، سرودهای آن روزها را برایت می‌خواندم. عماد پسرمان مثل خودت کله شق است. سربازهای پلاستیکی‌اش را کنار هم می‌چیند و شادمانه فریاد می‌زند عراقی‌ها را کشت. سیاه‌ترین سربازش را که اسمش صدام است، در قفسی کوچک حبس می‌کند و می‌گوید: «ایران پیروز شد.» پلک‌هایت باز تکان می‌خورد. لبخند بی‌رنگی روی لبانت است. دستم را روی قلبت می‌گذارم، همان‌جا که همیشه می‌گفتی این قلب، به خاطر مردم می‌تپد. قلبت یکی در میان می‌زند. پرستار نزدیک می‌شود. نگاهم می‌کند و می‌گوید: «شما بیرون باشید.» در راهرو بالا و پایین می‌روم. تصویر دختر بچه روی دیوار که انگشت اشاره‌اش را روی بینی گذاشته است و لبخند می‌زند را نگاه می‌کنم. بلندگو به صدا درمی‌آید و دکتر را صدا می‌زند. زنجیر و پلاک نقره‌ای عماد را در مشتم می‌فشارم. شماره‌ی حک شده آن را نگاه می‌کنم. صدایی آهسته به گوشم برمی‌گردد: «عماد پسرت را مثل خودت بزرگ می‌کنم ... درست مثل خودت....»